سکوت ....

شده تو نقطه اوجت نا امید بشی ؟!

تو اوج امیدواری هات ...

یکدفعه شهاب سنگ نا امیدی بخوره وسط مزرعه امیدواریت

خیلی حس بدیه

اینکه سعی کنی خوب باشی و امیدوار ...

اما از ته دلت استرس ، ترس ، نا امیدی بهت چسبیده باشن و ذره ذره وجودتو بمکند ..

حس کنی بین آدمای توی قایق تو تنها نفری هستی که هیچ وقت زنده به خشکی نمیرسه ..

حس کنی کم کم داری یه طرف قایق تنها میشی ...

انگار لب پرتگاه تنها وایسادی و پاهات قفل شدن به زمین ...

تقلا میکنی که از اونجا فاصله بگیری اما نمیتونی ...

کم کم صخره ها شروع میکنن به ریزش ...

و تو عاجزانه منتظر یه ناجی هستی ...

من نمیتونم منتظرش بمونم ...

چون ناجی من نیست ...

یعنی هست...... در واقع میشه گفت بود !

ناجی من نمیتونه سوار قایقم بشه ...

نمیتونه از بین ترافیک شهر به موقع خودشو به لبه پرتگاه برسونه ...

نفسام بالا نمیان ....چون

یه تیکه از خرابه های قلبم افتاده روی قفسه سینم و نمیزاره نفس بکشم ....

قلبم این چند وقت اینقدر زلزله و لرزه های زیادی متحمل شده که هر بار قسمتی ازش پایین میریزه ...

حسم چیه ؟!

حس سقوط ته یه چاه عمیق ...

که قرار نیست پایانی داشته باشه ...


نفسام بالا نمیان ....یه تیکه از خرابه های قلبم افتاده قلبم افتاده

نوشتن ادامش برام خیلی سخته ....