شب.

کمتر می نویسم.

شب که از راه می رسد، چمدان هایش را یک گوشه ی اتاق پرت کرده و درست مقابل من چمباتمه می زند.

بعد هم با نهایت بی رحمی هر چه فکرِ بیهوده یا باهوده داشته باشم را، بلند بلند ترانه می کند!



سرم سنگین.

آن شانه هایی که نیاز دارم برای کیست؟ نمی‌دانم.

برخاستم و یک تکه نانِ خشک شده را زیر شیرِ آب،

به دریا زدگی محکوم کردم.

بعد هم گردو های پیر را درون عسل کشیده و به گوشِ جان نیوش کردم.

شب از اتاق مرا صدا می زد.

بیا و بنشین و بگذار برای تمامِ کرده ها و نکرده هایت غصه بخوریم.

اهمیتی ندادم.

از گوش هایش یک جفت گوشواره ی پوچی آویزان بود.

دست هایش با ستاره ها تزعین شده بود اما از سیاهی و تاریکی آن کم نمی کرد.

لبخند هایش را به موریانه های قبر پدربزرگ هدیه داده بود و با این احوالات،

چرا باید امشب با او در افکارم غرق می شدم؟



سخت بود و سفت و سرد و پر از شکوفه های مصنوعی.

از همان هایی که وقتی پشت ویترین شیشه ای مغازه نگاهشان می کنی، با خودت میگویی ای کاش این گل ها واقعی بود.

و بی تفاوت عبور میکنی.

و بی تفاوت عبور میکنم از تمام مصنوعی ها.

پس شب هم واجب است که یک عبور سر سخت را تحمل کند.

این مقدار سلطنت بازی هایش را باید جمع کرده و با خود به گور ببرد.

من نمیخواهم بازیچه ای در تصمیم گیری های قبل از خواب باشم.

پس شبِ نسبتا مهربان،

من مسافرم.

اگر میخواهی دو کلام هم نشینِ احساسم بشوی،

باید در ایستگاه اخر به انتظارم، هزار بار صبح شوی و خورشیدی به دنیا بتابی!

من قصد نا امیدی ندارم.





نفیسه خطیب پور