یک بی خبری دلچسب! بی خبری از همه چیز که بعد از یک خواب ظهر اتفاق میوفته!
عاشقانه
دوباره گند زدم! به کار یا زندگیم نه! به روزها و لحظه هام نه!
فقط و فقط به خودم گند زدم!
حالم از خودم، از این من، از این ذهنیت، از این من لعنتی و زجرکش مخفی، بهم می خورد!
مسافرت رفتم به بهترین جاها، حالم خوب نشد!
به دنبال شریک جنسی جدید گشتم، حالم خوب نشد!
به دنبال ناجی روحی و معنوی گشتم، حالم خوب نشد!
به دنبال کتاب و سخنان جدید گشتم، حالم خوب نشد!
...
از همه چی بریدم، از ته دل گریه کردم، اشک ریختم و به تمام معنا مضطر شدم!
دیگه نمی تونستم خودم را تحمل کنم! واقعا از درون، حال به هم زن و زشت شده بودم!
یک شب!
آره! دقیقاً یک شب مثل بقیه شبهای عمرم!
صدایی عجیب و طنین انداز، یک صدایی که عشق از اون می بارید
در گوشم نه بلکه در سینه ام پیچید
خیلی آروم شدم، سبک شدم، لبریز از گرمی و عشق شدم
صدایی که من را به هیچ عنوان قضاوت نمی کرد، اصلا کار به هیچی نداشت
این صدا به هیچ کدام از خزعبلات من ذهنیم شبیه نبود!
فقط تکرار می کرد
تسلــــیم شو! تسلــــــــــــیم شو! تسلــــــــــــــــــــــــیم شو!
و من آرومتر و سبک تر می شدم، من درک می کردم که چیزی هست که اون درون من را عاشقانه می خواهد!
یک احساسی، یک گرمی و شور و شعفی من را در خود فرو می برد!!
قلبم داشت از جا کنده می شد! اشکهایم بی اختیار سرازیر می شدند
درک کردم که خیلی سادست! حقیقت خیلی سادست!
من اختیار صددرصدی دارم، اینکه قلبم را برایش باز بگذارم یا اینکه اون را در برابرش ببندم!
اون خیلی مهربان است مثل باران، مثل یک مادر دلسوز، اون خیلی خوب می فهمد!
چون این فهم و درک من از جنس خود اوست، نامی ندارد و فهمیدم که بی نام است!
او همه ذرات وجود من را می فهمد، عاشقانه می فهمد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جلسه با روان درمانگر.(تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت ششم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
محبت شاید
مطلبی دیگر از این انتشارات
آغوشی برای رهایی در انتهای این جاده...