عشق؛ توهم یا واقعیت


هوا روشن می شود انگار

اما دلم هوای جای دیگر دارد


پس هنوز در تاریکی شب قبل می ماند

تا اینکه او را ببیند و از درون روشن شود


ولیکن او نمی آید

پس روز ها می گذرد

و او باز هم نمی آید

و دلم در تاریکی بیشتر فرو می رود


تا اینکه خود نیز از جمله ی تیرگی شب می شود

دیگر روحی در او جنبش نمی کند

و دنیا باز هم به سمت تاریکی حرکت می کند

حال، یک قلب دیگر هم بی روح شده است

حال قلب من باید نقش خود را ایفا کند

او باستی زهر خود را در قلب دیگری تزریق کند

تا قلب دیگری را بی روح کند و چرخ جهان بگردد

اما «من» این را نمی خواهد

قلبم را مهار می کند

و تحرک را هم از او می گیرد

پس قلبم از تپش می ایستد

و مرگ را بر می گزیند...


اینگونه می شود که یک افسانه ی بزرگ به خاکستر تبدیل می شود

و خاکسترش به دست باد در سرتاسر جهان پخش می شود

ولی افسانه ی دیگری جایش را نمی گیرد

وابستگی ابزاری برای ایجاد یکپارچگی و شکافتن اجزای درون است و دردناک

پس عشق را که تجربه کردید،

دیگر نیازی به دلبستگی ندارید

یک بار از هم شکافته شده و به نظم برسید و

بار بعد، خود به وجود آمده تان را زیست کنید

تمام اینها را تعریف کردم تا بگویم وقتی به کسی دل می بندید، تنهایی تان را از خود جدا می کنید و یک قدم بی کس تر می شوید.

به کسی دل نبندید

قلب تان را با کسی گره نزنید

بلکه حال خوب و بد تان را با او گره بزنید

تعلق ایجاد کنید و حمایت را دامن بزنید

اعتماد و صمیمت ایجاد کنید

ولی همواره بدانید که قلب هایتان جدا می تپد...



آرزوی سلامتی روح را برایتان دارم...