غنچه رز وحشی

میریم به خیلی قبل که تصمیم گرفتم گوشیمو خاموش کنم و بزارمش کنار تا حدود یک ماه خیلی هم مصمم بودم و خب این مساوی بود با ندیدن فیلم، نخوندن کتاب پی دی اف و هیچ گونه ارتباط با دوستام... نمی دونم اون موقع چی فکر می کردم ... یه هفته پای این تصمیم موندم دقیقا یه هفته واقعا اونجوری سخت نبود... این وسط بگم من به شدت وابسته گوشی بودم ... هنوزم نشانه ضعف نفس می دونم که هدف یک ماه زده نشد ولی احساس کردم در ارتباط نبودن با دوستایی که از بودنشون لذت می برم آسیب بیشتری داره حداقل برای من ... این شد که سر یک هفته دوباره اومدم ولی خودم حس می کنم که تا حد مطلوبی اون وابستگی کم شده و واقعا یک هفته بدون استرس و دغدغه بود اما تصمیم گرفتم فرار نکنم و سعی کنم خودم رو با شرایط وفق بدم همیشه نمیشه گذاشت و رفت یه جاهایی راه فراری وجود نداره... اما اصلا بابت اون یک هفته پشیمون نیستم ... الان دیگه ترسی از جدا شدن ندارم می دونم که دنیا به آخر نمیرسه ... ۲۱ تیر - ۲۸ تیر

۲۸ تیر
با ارفاق یکی از قشنگ ترین خیابونای تهران، انقلابه وای وقتی چشمت به دانشگاه تهران می افته و آرزو میکنی چند سال دیگه مجبور باشی صبح پاشی و بری اونجا :) ... دور و اطرافت پر از کتابه+ یه سری وسایل کیوت تزئینی
وایب آدمای اونجا عالیه استایل های به شدت زیباشون اصلا بنده بهشت رو در کتاب و کلمات خلاصه می کنم :)
کتاب بیگانه آلبرکامو رو گرفتم و اولین کتابی بود که از ایشون می خوندم خیلی رک و پوست کنده برام هیچ مفهومی نداشت احساس می کنم من درکش نکردم ولی نظرات بقیه رو که خوندم فکر کردم نه واقعا برای اکثریت همین بوده...



نامه:
سعی می کنم خیلی یادت نیوفتم ببخشید ولی اذیتم میکنه
الانم سعی می کنم نزنم زیر گریه که خب نمی زنم دنیا که به آخر نرسیده
حقیقتا اونی که میره براش راحت تره تا اونی که می مونه ( چون قبلا رفتم میگم اینو )
این روزا بیشتر از هر روزی منتظرم ، منتظر تو منتظر نتایج منتظر اینکه چی میشه می دونی که از بلاتکلیفی متنفرم
الان تنها دل خوشیم اینکه کتاب بخونم و فکر کنم دنیا فقط خلاصه میشه تو اون نوشته ها
واقعا حس فرار بهم دست میده می دونی انقدر خوبه که دوست ندارم برگردم بقیشم خوابم که اونم به نوعی فراره... عالی شد
تهشم دو سه ساعت با آدما ارتباط دارم
می دونی یه چیزی آزارم میده اینکه پیش بقیه حرفم نمیاد اینکه میگن خب تو هم بگو چرا حرف نمی زنی ولی من فقط دوست دارم گوش بدم اما پیش تو دلم می خواد فقط حرف بزنه ولی خیلی بده که حس می کنم حتی تو هم نمی خوای به حرفام گوش بدی
احساس می کنم به درونگرا ها ظلم شده آدمای قوی در انسان های با اعتماد به نفسِ، کاریزماتیکه نمی دونم با فن بیان عالی تعریف میشن ولی یه درون گرا که از اون طرف گوشه گیر هم باشه، در نظر گرفته نمیشه... شایدم من اینجوری فکر می کنم.
اینو بهت بگم... قرار بود یه آهنگ بگم و یه خانمی بخونه و آهنگ مثل تموم عالم مهستی رو گفتم و از صداش نگم برات محشر بود ... بعد گفت الان شما نوجونید مگه اهنگای رپ گوش نمی دید چرا اومدید سراغ قدیمیا:)
امروز باران زنگ زد گفت چی کار میکنی منم گفتم کتاب می خونم گفت که چند تا کتاب تا الان خوندی منم گفتم پنج یا شش تا و بعداً که شمردم و دیدم شش تا شده پشمام ریخته بود بازم تو یه ماه بیکاری زیاد نیست ولی حس خوبی گرفتم :)
امروز قصر آبی رو تموم کردم، آیلین همیشه می‌گفت بخون و قشنگه خب از نویسنده آنی شرلیه و اولش خیلی حس خوبی گرفتم راجب دختریه که ۲۹ سالشه و چون ازدواج نکرده بود بهش میگفتن پیردختر همیشه مطیع خانواده به شدت اهل سنت ها بوده تا اینکه می فهمه فقط یه سال فرصت داره برای زندگی... و اینجا تصمیم میگیره از محدوده امنش خارج بشه و آخر کتاب که واقعا قلبم اکلیلی شد ... ارادشو واقعا تحسین می کنم :)
می دونی فهمیدم که کلا ال.ام مونتگومری سبک نوشتنش اینجوریه که اولش بد شروع میشه وسطش اتفاقات غیر قابل انتظار می افته و آخرش به شدت زیبا و به قول معروف آخر قصه خوشه تموم میشه ... با اینکه خیلی موافقش نیستم ولی یه حس و حال باحالی داره کتاباش، بین کتابای کلاسیک واقعا می پسندمش.امروز به باران میگفتم که چقدر بده ما تا این حد از طبیعت دوریم و هیچ پس زمینه ذهنی نداریم که حتی وقتی تو کتابا از نام گیاه و گل یاد میشه نمی تونم به راحتی تصور کنم.
وقتی دلم برات تنگ میشه گردنبندی که بهم دادی رو میگیرم تو دستم و محکم نگهش می دارم، فکر میکنم اینجوری همیشه هستی، چند روز پیش که مجبور شدم درش بیارم حواسم نبود و هی دست می زنم به گردنم تا پیداش کنم و بعد یادم می اومد که خونست.

تو کتاب آنی شرلی، آنه یه جایی میگه که نمی فهمم که چرا آدما باهام درد و دل می کنن شاید درون من چیزی می بینن... ( خود حرفش که نیست ولی مقصود همینه) این چند وقت خیلی حرفشو تجربه کردم مامان میگه اذیت نمیشی اینجوری ولی خب نه سعی می کنم بعدا خیلی بهش فکر نکنم چون خب به نظرم اون طرف که تونسته حرف بزنه و گریه کنه قطعا سبک تر شده.وقتی آدم دوستای مختلفی داشته باشه میشینه مقایسشون می‌کنه نمی دونم خوبه یا بد ولی خیلی دارم این کارو انجام میدم که چقدر دنیا رو متفاوت می بینن چقدر بعضیا هم فکرن باهام و بغضیا به حد قابل توجهی می تونن دور باشن این بهم نشون میده که چه کسایی ارزش نگه داشتن و بودن دارن ( با توجه به خودم )
دیروز فیلم بی بدن رو دیدم و دوستم می‌گفت هر کی دیده گریه کرده و امیدوارم تو گریه نکنی منی که آخر فیلم فقط داشتم فشار می خوردم و فحش می دادم... می دونی داشتم فکر می کردم گاهی برای پول خیلی چیزا رو چشم بسته قربانی می کنیم، یه وقتایی آدما می تونن به معنای واقعی اهریمنی در کالبد انسان باشن و این برام ترسناکه... تو این فیلم مادر رو بیشتر از همه مقصر می دونستم با وجود که واقعا نابود شد ... و داشتم فکر می کردم کاش هیچ وقت نشه روزی که حسرت بخوریم کاش قدر بودن بعضی ها رو می دونستیم... انتها فیلم هم داشتم افتخار می کردم به این مادر که رضایت نداد می دونی آدم به زنده بودن کسی رضایت میده که وجودش تو این دنیا مفید باشه مفید هم نه تهش مایه آزار نباشه واقعا دلیلی برای زنده بودن اون قاتل و مصرف اکسیژن نمی دیدم.
دلم برای نقاشیات تنگ شده :))


جمله قشنگی که امروز خوندم:
باور کن زورت نمی‌رسه دنیای بیرونت رو تغییر بدی؛ ولی دنیای درونت همیشه منتظرته، اون قرار نیست ناامیدت کنه.

جمعه- عصر- ۱۲ مرداد
شرمنده که قرار نیست اینجا با روحیه و حال خوب بنویسم ... می دونی یه وقتایی همه چی قاطی پاتی میشه، خودتم هنگ میکنی نمی فهمی چی کار میکنی به چه چیزایی واکنش شدید نشون میده، دلهره و استرس بیجا برای موضوعات چرت که خودتم می دونی ارزش این همه حال بدی رو نداره... نمی دونم چرا بازم تکرارش می کنم ... روحی و جسمی بهم میریزی، باید حواست به همه باشه و اونی که همیشه از شلوغیا فرار می کردی و می رفتی پیشش نیست که بهش پناه ببری ... :) منتظر یه خبر خوبم از اون خبرا که وقتی یادش می افتم از خنده و جیغ بالشو فشار بدم :) در عین حال این خبر می تونه تبدیل بشه به چند شب خیس بودن بالشت ... یه وقتایی فکر می کنم زیادی خودخواهم و زیادی احساسات خودم مهمه نمی دونم ولی احساس می کنم خیلی در حقم ظلم شده می دونی الان حس یه گمشده ای رو دارم که هیچ کس نمی دونه چقدر دور شده و من از خوب نشون دادم خودم خسته شدم یه وقتایی دوست دارم بداخلاق باشم زیادی خودخواه باشم و کوتاه نیام ولی نمیشه ... چون همیشه فکر می کنم این حقو ندارم ... همش به خودم میگم نه گریه نکن اینجوری حالت بدتر میشه ولی دست خودمم نیست فقط می خوام بگذره چون می دونم با گذر زمان درست میشه :)
نباید وقتی ازم می پرسن خوبی بغض کنم ...
ولی من هنوزم می ترسم که بدتر بشه... تهش با شرایط کنار میام دیگه مگه کار دیگه ای می تونم بکنم؟ :)
جمله ای که امروز خوندم و چقدر منو میگه:
زندگی نکردیم فقط انتظار کشیدیم برای تمام شدن ،روز، شب، سال، فیلم، غذا ...
انگار تماما در حال دویدنیم خب غذا خوردم حالا این باز دوباره اون و خواب ... هر روز همین جوری تکرار میشه..‌. دیشب فقط دلم می خواست صبح نشه انگار هیچ نیرویی برای فردا نبود، دوست ندارم کل روز رو الکی بگذرونم و فقط شب رو حق خودم می دونم که زمان مال خودت خودم باشه که الکی فقط به ساعت نگاه کنم و خوابم نبره ولی نگران نباشم که دارم بیهوده به سر می برم... سکوت شب رو دوست دارم انگار همه دنیا برای چند ساعت می میره و فقط خودتی و خودت، اگه گریه کنی کسی متوجه نمیشه، کسی یا صدایی مزاحم کتاب خوندنت نمیشه، هیچ وظیفه ای نیست که مجبور باشی انجامش بدی ... به گمونم شبا در دنیای من برای خواب نیست.




شنبه - ۱۳ مرداد
دیروز همهٔ تصورم این بود که من بی خودی نگرانم و دارم خودمو اذیت می کنم اما امروز بهم ثابت شد که نه انگار همهٔ اون ناراحتیا از قبل می دونستن قراره چه اتفاقی بیوفته... از خودم بدم میاد که همیشه دارم از آدما ضربه می خورم صدمو براشون می زارم و بازم ناراضی و قدرنشناسن:) این بی وفایی و انکار کردن محبتم نسبت بهشون همیشه قلبمو می شکنه:) الان فکر می کنم یه وقتایی گریه هم آدمو آروم نمیکنه یه وقتایی دلت می خواد کل زندگی قبلیتو بریزی دور و همشو فراموش کنی ... نمی دونم الان از سر دلخوری زیاده یا چی ولی نیاز دارم بدون خبر بزارمو برم ‌... وقتی می فهمی وجودت اونقدرا هم مهم نیست به نظرم قدرت این کار رو پیدا می کنی ... تهش دو روز نگرانیه:) هیچکس نمی فهمه چی شد که تهش شد این تصمیم مگه نه :)