:غَرق شُدِه دَر اَندوهِ چَشمانَت

اینک،در این ساعت از شب

که جان به قلمم می افتد،هیچ چیز مگر خیالِ تو در ذهنم شناور نمی شود!

و خیالِ تو چون اقیانوس بی پایان مرا غرقِ در خوشی میکند..

که اینبار تویی که می نویسی،تویی که کلمات را کنار هم می چینی و تو،چه زیبا این کار را به انتها می رسانی!

صبح می شود..

و تو بگو؛چه صبحی بخیر تر و خوش تر از صبحی که با تو آغاز شود؟

که تو آن را بخیر کنی،که نغمه ی خوشت را به آواز بخوانی و حسِ غلیظِ خوشی را روانه ی جانم کنی...

تو آمدی،و به میمنتِ آمدنت نه این صبح را که تمامِ روز هایِ با تو بودن را لبریز از شور و شادی کردی!..

که آمدی و با برقِ غریبِ چشمانت،برقی نو را به چشمانم هدیه دادی...

و اینبار،هیچکس را غیر از خیالِ خودت،لا به لایِ کلماتم پیدا نمی کنی!

نمیدانم چگونه بگویمت:"صبح بخیر"

چراکه بخیر تر از این صبح،صبحِ دگری نیست!

در آن صبحی که فقط به تو صبح بخیر گفت،و چه صبحی بخیر تر این که با حرف هایِ تو صبح شده است..

اصلا همه چیز بخیر است هنگامِ کنارِ تو بودن،در این دورتر از هم بودن!!..

باورت می شود ای مقدس ترین واژه ی هستی؟!

باورت می شود که با تو،من ناگفته ترین نوشته هایم را می نویسم و تو با هر لحظه بودنت،شعری می شوی جاری در قلب و روحِ تنهایِ من؟!..

دیگر اما من،همه چیز را باور می کنم..

چون با تو ترس و آشوب،معنایی ندارد!!

چون هرآنچه نبود و نشد،حالا به اعجازِ آمدنِ تو آمده اند..

و زیبا تر از این صبح،صبحی در من بخیر نشده است!

و ساده می گویمت؛

صبحت بخیر،عشق؛عاطفه و امید...