فریاد افکارِ بداهه‌ برای بیرون ریختن

خیلی راجع به آدما و رفتارشون فکر نکن منِ عزیز. چون یک روز میفهمی ارزش نداره ذهنتو درگیرش کنی چون معلومه هزار بار اورثینک و پنیک کردی. یادت باشه وقتی صفات کسی برات جذاب دیده شد و تحسینش کردی، قبلش مطمئن شده باشی که یک روز همون‌ها رو قرار نیست در قبالِ تو هم انجامش بده! ترسناکه نیست؟ ما توی دنیایی زندگی می‌کنیم که اعتماد به یه تار مو بنده. ممکنه یه روز بهترین دوستت به دشمنت تبدیل شه. احتمالات خیلی زیادن و باید در نظرشون گرفت. اینا رو میگم بهت که قبل از زخم خوردن دونسته باشی. خیلی فرق هست بین این دو تا فعل. وقتی یه نکته جدید یاد میگیری صرفا میدونی چیه اما وقتی دچارش شدی و تجربش کردی، میفهمیش. اما قبل اینکه بفهمی، بدون که رازهاتو به هر کسی نگی.... خطرناکه. البته یه روزی ارتباط آدما اونقدر ریشه میگیره که اون هر کسی، هر کسی نیست! پس با خودت میگی اشکالی نداره. من فقط میخوام سبک بشم از سنگینیِ این غم. اما گفتم حواست باشه یه وقت از یک جا چند بار گزیده نشی! یادمه یه جمله‌ای شنیدم که میگفتن ما چوبِ قلب‌مون رو میخوریم. و من اینطوری بودم که، قلب مگه درخته چوب داشته باشه؟؟ شما دارین چوبِ حماقت‌تون رو میخورین. (حس میکنم افکار پیچیده‌م وقتی خام و بدون ویرایش بیرون میریزن غیرقابل فهم‌ان... بی‌دلیل نیست این سکوت‌ها و توی فکر فرو رفتن‌ها... همش برای اینه که نمیشه پیچیدگی‌ها رو ساده بیان کرد...)

من خیلی وقت پیش فقط خوبی‌هامو میدیدم. برای همین وقتی بهم میگفتن اینجای کارت ایراد داره زود از کوره در میرفتم. اما کم کم با درد کشیدن، با واقعیت روبه‌رو شدم. فهمیدم منم برای یه آدم، یه عوضیِ تمام عیار بودم. منم قابلیت قتل کردن رو دارم. قاتلِ احساسات خودم شدن، قاتلِ قلبِ شکسته‌ی یه نفر شدن، قاتلِ اُمی... نه هنوز. امیدوارم هیچکسی قاتلِ امید کسی نشه... رفته رفته دیدم مثل ماهِ توی آسمون، فقط می‌درخشیدم در حالی که اون رویِ تاریکم رو هیچوقت ندیده بودم‌. پس سخت نیست تصورش که با دیدنِ ضعف‌هام یک بار مردم و زنده شدم. اما بعدش کم کم حالم خوب شد چون داشتم با خودم کنار می‌اومدم. می‌فهمیدم که انسان بودن به معنیِ الهه‌ی خوبی‌ها بودن نیست. انسان بودن یعنی تو همه چیز رو درونت داری‌. اما انسانیت یعنی کدوم یکی از سلاح‌های درونتو بگیری دستت. تصمیم بگیری چه شخصیتی داشته باشی. چطور شناخته بشی‌.

من خیلی‌ وقت‌ها تو افکارم غرق میشم اما سعی کردم از فکر کردن به روابطِ بین انسانی فاصله بگیرم. بعضی‌ها بهم گفتن ساده‌ست. ترسی نداره. اما برای من پیچیده و ترسناکه. چون هر چقدر بیشتر فهمیدم، دیدم من در قبالِ آدم‌هایی که اطرافم‌ان و باهاشون وقت میگذرونم و احساسات‌مون رد و بدل میشه، مسئولم. و اینجا بود که پیچیده شد. چون بعدش از خودم پرسیدم نکنه دوباره فرافکنی کنم و کسی زخمی بشه؟ پس باید از صمیمی شدن فاصله بگیرم؟؟ من که نمیتونم تنها باشم و توی انزوا بمیرم. پس چیکار کنم؟.... و حالا حسِ قایقی رو دارم که علی‌رغم دونستنِ اینکه موجودات خطرناکی تو دریا وجود دارن و ممکنه دریا طوفانی بشه و شاید من رو واژگون کنه، به شناور بودن و پارو زدن برای حرکت ادامه میده.

حسِ خوب اونجاست که بعد از بیرون اومدن از افکارم، تصمیم به فاصله گرفتنِ موقت ازشون و غرقِ جریان زندگی شدن میگیرم. اونجاست که لذت میبرم از افکار عمیقی که دارم چون حس میکنم بالغانه‌تر از گذشته‌م رفتار میکنم و حالا میتونم حس بهتری به خودم داشته باشم. خوشحال میشم که از نعمتِ عقلم تو راه درستش استفاده میکنم. البته خوشحالیم تا وقتیِ که با سلاحِ افکارم به روحِ لطیفم، صدمه نزنم..!

یک بار سوال ترسناکی از خودم پرسیدم که از جواب‌هاش وحشت داشتم. پرسیدم چرا اصرار دارم کسانی که باهاشون در ارتباطم هم مدار خودم باشن؟ نکنه میترسم یا ضعیفم؟ بعد یادِ مسئله‌ی درک شدن و درک کردن افتادم که مهمترین اصلِ یه رابطه‌ست. البته تو دنیایِ مغز من! و بعدش آروم گرفتم و گفتم بیخیال مگه چقدر زندم که با آدمای غیر همفکرم درگیر بشم! ارزش نداره تلخ بشم بیخود و بی‌جهت! اما حواسم هست که حرف‌های متفاوت رو بشنوم و آنالیز کنم تا گوش بسته نباشم.

البته این افکارِ زیبا برای همه‌ی آدم‌ها تا زمانیِ که خسته نباشن و یا حسِ خاکستری رنگی مثل غم یا ناامیدی چنگ به یقه‌شون ننداخته باشه! البته که منم وقتی حالم خوبه، خوبم و با همه خوشم! دردِ من، اون اشک‌هایی که موقعِ روبه‌رو شدن با نیمه‌ی تاریک وجودم میریختم، اون دردِ قلبم برای غم‌ها و زخم‌های کوچیک و بزرگ روحم، برای وقت‌هاییِ که مبادا حالم خوب نباشه و کسی رو زخمی کنم! مبادا اشتباهم رو دوباره تکرار کنم! اونموقع چطور جلوی خودم رو برای احمق ندیدنِ خودم بگیرم! اما بعدش آروم میشم. چون ذهنم به این فکر میکنه که هی تو یه آدمی که پا گذاشتی روی زمین تا یاد بگیری و بهای اون یاد گرفتن اشتباه کردن و شکست خوردن و زخمی شدنه. (اما یادت باشه تلفات ندی) وقتی میفهمم "چرا" تحت فشارم، آروم میشم. برای همین روحِ تشنه‌م دیوانه‌وار دنبالِ سوال و علتشه! برای همین گاهی عاشقِ این بُعدِ کنجکاو وجودم میشم و دل به دریا میزنم و بیشتر از قبل خودم رو دوست میدارم. اگه من عشق و محبت رو به خودم ندم، چطور میتونم از دیگران توقعش رو داشته باشم؟؟ مگه بعدِ همه‌ی ماجراها و حواشیِ زندگی روی زمین و بین آدم‌ها و تموم شدن این قضایا، کسی رو جز خودم و خدای خودم دارم؟؟ جوابم نه عه! پس من لایقِ این محبتم. من خودم رو دوست دارم همینطوری که هستم. و میبخشم کسایی رو که نتونستن همین من رو دوست داشته باشن. و میبخشم خودِ گذشته‌م رو که نمی‌تونست آدم‌ها رو همونطور که هستن بپذیره. حق دارن، حق دارم. ما چیزی از زندگی بلد نیستیم. هممون اومدیم تا اشتباه کنیم و یاد بگیریم. انسان ممکن الخطاست انقدر خودت رو سرزنش نکن تو مغزِ لعنتیت عزیزم. ما متفاوتیم حق داریم خیلی وقت‌ها هم رو نفهمیم. اما در عین حال مثل هم همش میافتیم زمین و دوباره بلند میشیم. ما هم تنهاییم هم تنها نیستیم. همین.

بخاطرِ وایبش-
بخاطرِ وایبش-