پرواز نمۍخواهم، از بس ڪه قفس زیباست؛ من مشترۍ حبسَت، این حصر حصارۍ چند؟ :)♡
"لا بہ لاۍِ ناگفتہ ها"
شاید من خیلی وقتا منتظر بودم ڪه نوتیف پیامش روی گوشیم ظاهر بشه و بگه "چته؟ چرا انقدر تو خودتی؟ من ڪه هستم، گوش شنوا میشم برات، حرف بزن باهام!" ولی نوتیف پیامش نیومد، نگفت!
گذشت، گذشت . . ، من هی بیشتر توی لاڪِ خودم فرو رفتم، هی بیشتر توی خودم شڪستم! شاید به نوعی حرف زدن رو یادم رفت، اصلا چطوری باید حرف میزدم؟! حرف زدن عادی و روزانه رو نمیگما؛ اون حرفایی ڪه ڪنج دلم جا خوش ڪرده بود و انگار قصد بیرون اومدن نداشت رو میگم!
دیگه انتظار دیدن نوتیف پیامش رو نمیڪشیدم، وقتی موبایلم زنگ میخورد به امید اینڪه اون پشت خط باشه فوری تماس رو وصل نمیڪردم، بیاهمیت شده بودم! نه فقط نسبت به "اون"، نسبت به همه چی . . .
بالاخره، بعد ذرهـ ذرهـ آب شدن من و درڪ نشدنم از جانب هیچڪس، بهترین اتفاقی ڪه میتونست برام بیوفته، توی بدترین زمان رخ داد! نوتیف پیامش اومد، همونی ڪه میخواستم، همونی ڪه منتظرش بودم! ولی فایده نداشت! داشت؟! همهی حرفایی ڪه دنبال یه گوش شنوا بودم ڪه بریزمشون بیرون، دیگه جزوی از وجودم شده بودن! عادت ڪرده بودم باهاشون سَر ڪنم! شاید من تا رسیدن به اون نقطه و به اون لحظه، تموم شدهـ بودم و فقط یه مُشت حرفِ نگفته ازم باقی مونده بود! :))
•|نویسنده : نگار عارف|•
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای برای منطق...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سایه ها و خاک
مطلبی دیگر از این انتشارات
فراموشی....