نه، عادلانه نیست




این عادلانه نیست! عشق هایی که می‌شد به ثمر بنشینند و نشد. قلب‌هایی که شدیداً نیازشان به عشق را فریاد می‌زنند اما صدایشان به جایی نمی‌رسد چون دیوارِ شرایط، ضخیم‌تر از این حرف‌هاست. بغض می‌کنم. چشمانم خیس می‌شوند. آخر چرا! چطور شد؟ چرا دیگر دلشان برای هم تنگ نمی‌شود آنهایی روزی برای ملاقات یکدیگر ثانیه‌شماری می‌کردند. آخر این چه انصافی‌ست ؟ این چه بازی‌ای بود که خوردیم؟ چرا حال زندگیمان اینگونه ناجور، بد شده است؟ مسیرِ صحبت‌هایم اصلا کم گذاشتن‌های دوطرفه نیست، مستقیماً از شرایط گلایه می‌کنم. از مایی که یکهویی درون دریایی پرتاب شدیم که با شنا کردن، به ساحل نمی‌رسیدیم. این عادلانه نیست که دیگر نگاهمان بیقرارِ یکدیگر نیست؟ دیگر لب‌هایمان آن طعمِ گیرای سابق را ندارد؛ این بد است. آخر چرا؟ باید لگدی به پهلوی عشق بزنیم و سردی را جایگزین آغوشی داغ کنیم کشنده است. هر چرا این‌قدر زمستان نصیبمان شد ؟ به کدامین گناه، سهممان این اندازه خشونت شد؟ شب‌هایی که صبح نمی‌شود، کابوس است؛ این‌همه کابوس، چرا سهم ما شد؟ این درد بی درمان از کجا بر سرمان نازل شد؟ چرا کسی از راه نمی‌رسد و واکسنی، چیزی نمی‌سازد؟ خسته‌ایم، آن‌قدر که دیگر از خستگی نیز خسته نمی‌شویم و این غیرطبیعی‌ست؛ چرا؟ معنای واژه‌ها کجا تغییر کردند که ما سردرگمی را روالِ زندگی تعبیر کردیم؛ باورش کردیم و صبح‌ها را درعوضِ دیدنِ روی ماهِ یار، انگشتانمان را در انگشتِ کوچکِ دستِ او قلاب کردیم؟ این چه قولی‌ست که ما با بی‌وفایی داده آیم که هیج‌جوره راضی به شکستنش نیستیم؟ ها! چرا کسی جورِ دیگری بیدار نمی‌شود؟ خوابیدن تا کی؟ با مردن زندگی کردن تا کی؟ ناامیدی به خوردِ کوچکتر‌هایی که الگوهایشان ماییم، تا کی؟ بی‌رحمی تا کی؟ لالی تا کی؟ قدم زدن تا کی؟ چرا کسی نمی‌تواند فرار کند به دنیایی که شبیه به این گوه‌انی نیست؟ دلم می‌سوزد به عاشقانی که دیگر عاشق نیستند نگاه کنم؟ چه کسی باید چه کاری کند که دیگر اینجوری نباشیم؟ حرف مفت بس! حرف دل، حرف دل کجاست؟ چرا نمی‌شنوم آن صدای روح‌بخش را؟ دلم پاره شد از بس سکوت را بهش تحمیل کردم! یک کاری کنید، آدم دارد تمام می‌شود؟ شماها را به خدا زودتر یک کاری کنید که انگشتانم از این سرما سِر شد!