زردآبیِ بنفش نشده.
همه را از دَم بُکشید.
به کوری زده
به فراموشی دچار شدهایم.
به پوچی.
سیر بماند شکمها
گرم که باشد جایمان
دغدغهای نیست.
آن بودهای ملموسِ کشدار
دیگر بیمعنی.
امروز
تنها القای نداشتنهاست.
آرزوها.
در پیِ چیزی دویدنهاست.
شتاب است و سکون عجیب.
به اندوه
دیگر گم شدهایم.
میانِ میخواهمها
عقبِ هویتها.
فلسفهی ملال برایمان مینویسند.
فلسفهی درد.
امیال برایمان میبافند
زرد!
ما اما کبکهای زمستانی.
یخزده.
مغزها فاسد.
قلبهایمان به کمال، خالی.
عروسکهای بیچهرهی چوبی.
غصهی خندهها را نمیشود شنید.
چشمها را دیگر نمیتوان شست.
تاریک میبینیم.
سیاه
میشنویم.
زهر
میگوییم.
به آهستگی جنازهمان را
زنده نگه میداریم.
و در این بین
خستهها زندگیزده میشوند
بیتقصیر!
باجرئت
به خیالشان.
به توهمِ بیچارگی گرفتاریم.
در خوابی که
قربانی شدهایم،
محکوم به حبس.
با این همه
قسم به آسمان
که ضعیفکشی حق است
و حقیقت دارد.
او که ضعیف مانده و خسته
بگذارید بمیرد.
نعشاش را کول کنید
جنازه را به آتش بکشیم.
و نه دفن.
کودش جایی نماند
و مرضی جوانه نزند.
که دیگری زنده بماند.
هر قدر مفلوک
هر چند بیقدر.
بشر خسته که باشد
هوا هدر میرود.
غذا حرام میشود
و آب...
خَلاصش کنید لبخند بزند.
شاید لاشهاش
به ابد پیوست.
شاید در بینهایت
رقصید.
به آرزویش بشتابیم
و به فریاد غمها برسیم...
بگذارید برای گوربهگور شدهها
از فلاسفه بخوانند.
نسخهها برای رفتگان بپیچند.
کسی جسارتِ
دستِکم گرفتنِ
زندهها را
نداشته باشد.
روزی که نباید، آمده...
شمشیرها از رو ببندیم
و قلمها بشکنیم...
سپرها بالا بگیرید
و به دوست رحم نکنید...
امروز باید خونی ریخت
که فردا زنده بمانیم...
عکس اول از waldersten و عکس آخر هم از moonassi. ببینید کِیف کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تضاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانهای من و بابا لنگدراز
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق