هیــــــس! آرام بخوان! بگذار فریاد ناگفته ها به گوشت برسد!
پشیمانی سودی ندارد...
به چشمای بی روحش نگاه کردم...
بعد از ناپدید شدن کیان به زور میشد ازش
حرف کشید...
واسه ام اصلا قابل باور نبود ؛
برکه ای که هیچوقت ساکت دیده نمیشد
حالا بشه منزوی ترین کسی که تا حالا دیده
بودم!
دلمو زدم به دریا و سعی کردم سر بحث رو
باز کنم:
-برکه...
یه سوال بپرسم؟
منتظر نگاهم کرد...
-تلخ ترین جمله ای که تا حالا شنیدی چیه؟
+پشیمانی سودی ندارد!
اخم کردم ؛ چیزی نبود که توقعشو داشته
باشم!
-چقدر کلیشه ای...
جوابش فقط یه لبخند تلخ بود!
-حالا چرا این؟
+لازمه حتما توضیح بدم؟
-لازمه بگم خیلی فوضولم و ذهنم درگیر میشه؟
+عب نداره تلنگری میشه برای ترک فوضولی!
اعتراض کردم:
-اذیتم نکن دیگه...به خدا شب خوابم نمیبره!
نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد و
دست به سینه ، تکیه داد به مبل!
+اذیت میشم...بفهم!
-دوسال لب از لب باز نکردی چی بهت
رسید؟ یه بار حرف زدنو امتحان کن!
مث قدیما...
نیشخند زد و زیر لب تکرار کرد:
+مث قدیما...
چند دقیقه گذشت!
کیفمو برداشتم و خواستم برم که...
+من آدم برون گرایی بودم! خیلی برون گرا!
کوچکترین احساسی که داشتم رو به زبون
میاوردم و واسم مهم نبود به نفعمه یا نه ؛
به غرور خودم و دیدگاه دیگران لطمه میزنه
یا نه! طبیعتا...همچین آدمی وقتی عاشق
میشه ، قربون صدقه و حرفای عاشقانه
یه لحظه هم از دهنش نمیفته!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+بزرگ ترین مصیبت واسه یه آدم برونگرای
افراطی ، اینه که عاشق یه درونگرای افراطی
بشه! یکی مثل کیان...
حس میکنه ذره ذره داره له میشه!
خورد میشه!
حس میکنه داره به یه دیوار محبت میکنه
با اینکه...
اگه از بیرون به رابطشون نگاه کنی اون آدم
درونگرا هم داره تمام زورشو میزنه علاقه شو
اثبات کنه اما روشش فرق داره و این تفاوت
راه هیچ جوره تو کَتِ هیچکدوم خصوصا
اون آدم برونگرا نمیره!
خب...
هیچ جوره تو کَتَم نرفت :)
میگفتم مگه میشه عاشق یکی باشی و حتی
یه دوستت دارم ساده هم نتونی بهش بگی؟
فک میکردم از سر ترحم باهام مونده...
اعتمادمو بهش از دست داده بودم...
کور شده بودم!
زدم به سیم آخر...
بهش گفتم بره!
جالبه خودم نمیتونستم ، گفتم اون بره...
خیلی سعی کرد قانعم کنه ؛
ولی...
خودمو زده بودم به خواب دیگه!
با خنده مشتشو روی پاش کوبید...
+رفت!
فقط قبلش...
قفس طوطی شو با یه کاغذ روش ،
گذاشت جلوی در خونم!
من از پرنده ها متنفر بودم واسه همین
تا قبل اون همیشه جایی میذاشتش که
تو دیدرس من نباشه اما...
دیگه بحث تنفر نبود ؛ بحث تنها یادگاری
بود!
طوطیه تا یک هفته مث من کز کرده بود
یه گوشه...
تک و توک غذا میخورد و صداش در نمیومد!
یه روز رو کاناپه خواب رفته بودم ؛
دیدم یکی داره جیغ میزنه :
برکه... دوستت دارم!
چشم باز کردم دیدم...
طوطیه است!
یه روز...
دو روز...
سه روز...
یه هفته...
یه ماه...
بیست و چهار ساعته فقط میگفت: برکه ، دوستت دارم!
حوصله شرح احساسات ضد و نقیض
و سوالایی که اونموقع تو سرم بود رو
ندارم فقط بدون وقتی این جمله رو میگفت جای فک کردن به دلیلش چشمامو میبستم
مث دیوونه ها تصور میکردم اون کنارم
نشسته و داره بهم میگه دوستم داره!
حتی مینشستم کنارش باهاش حرف میزدم...
بهش میگفتم کیان!
بعد چندوقت...
یه دفعه ، خیلی یهویی یاد اون کاغذه افتادم!
اون روز رفتنش انقدر حالم بد بود فقط
قفسو گذاشتم رو پاتختی ، کاغذه رو پرت
کردم تو کشو و مچاله شدم کنج تراس!
وقتی برداشتمش...
مکث کرد...
چشماشو با درد بست و سرش رو تکیه داد
به پشتی مبل!
راست میگفت...
واقعا داشت اذیت میشد!
پشیمونی سودی نداشت پس پرسیدم:
-توش چی نوشته بود؟
بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه...
زمزمه کرد:
-تنها چیزی که این طوطی یاد دارد بگوید
همان جمله ای است که صاحبش چندسال
در خانه فریادش زد اما نتوانست در گوش آنکه باید نجوا کند و مانع جوان مرگ شدن روحش بشود!
نویسنده: یاسمین فتحی (#Lakposht)
کپی با ذکر اسم نویسنده حلال!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ماه بیاموز اِی زمین
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی آرزو
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهارانهٔ عاشقی