چرا با این همه اکسیژن، همچنان نفست می‌گیرد جانا؟

نفسش گرفت. برای بار سوم، شاید هم چهارم، یا پنجم؟ دقیق نمی‌دانم این روز‌ها آنقدر زیاد نفسش می‌گیرد که دیگر حسابش از دستم در رفته است. سر هر بحثی که می‌شد نفسش بند می‌آمد. هر چه که به او می‌گفتی؛ چه به دروغ و شوخی و چه جدی و راست به نفس نفس می‌افتاد.

آنقدر برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد تا اشک‌هایش جاری شوند. گونه‌ی سرخ شده‌اش را تَر کنند و آرام از انحنای صورتش پایین بریزند. ناخواسته گریه‌ش می‌گرفت. وقتی بدنش نمی‌توانست اکسیژن مورد نیازش را تامین کند بهم می‌ریخت. نمی‌دانست کدام مکانیسم را کِی باید فعال کند. هر بار در همین وضعیت، می‌مُرد و زنده می‌شد. مثل آنکه این بار هم داشت جان می‌داد. اما چه کسی می‌دانست زنده شدنی در راه است یا فقط مرگ مطلقی‌ست که این بار واقعا فرا می‌خواندش؟

در راه تلاش برای بقا، آب نمک‌های چشمانش کم‌کم سرخ می‌شد. سرخی، جلوی دیدش را می‌گرفت. همه چیز تار بود. دوست و دشمن فریاد می‌زدند "نفس بکش"؛ البته غالبا دشمن‌ها.

شاید از آن فشاری که بر اون وارد کرده‌ بودند عذاب وجدان داشتند که فریاد می‌زندند. شاید هم اگه او زنده نمی‌ماند؛ دشمن دیگری برای دشمنی نمی‌یافتند. احتمال دوم، قوی‌تر است. دشمنان، دشمن‌تر از آن بودند که برای مرگش احساس گناه کنند. اگه بابت مرگش به خودشان افتخار نمی‌کردند، با غرور می‌گفتند "بعد از این همه سال، هنوز نمی‌تونه استرسشو کنترل کنه؟ می‌دونه که آسم داره!" شاید هم این جمله‌ی دوستان بود که می‌خواستند خودشان را از تقصیر مبرا کنند.

هرچند بیماری‌اش هیچ مقصری نداشت، اما به هر حال یکی باید بابتش سرزنش می‌شد. باید یکی غیر از خودش را سرزنش می‌کرد تا حواسش از آن نقصِ وجودی پرت می‌شد. باید می‌کرد. اما نه جرئتش را داشت، نه توانش را. هر بار دهن باز می‌کرد تا کسی را سرزنش کند، نفسش بیشتر از قبل می‌گرفت.

نصف عمرش در این تقلای زنده ماندن بود. اما نصفِ دیگر سخت‌تر بود. شاید جنگ واقعی برای بقا را آنجا داشت. زمانی که از خلقتش می‌نالید. زمان‌هایی که با خودش حجم O2 هوا را حساب می‌کرد. بیست و نود و پنج صدم جو، O2 بود. جو، خیلی بزرگ بود. بیست درصد جو، خیلی بزرگ بود. اما همچنان بدنش، آن بدن کریه و بی‌ارزشش توان جذب نیازهایش را نداشت.


قشنگ‌ترین تشبیهِ افسردگی؛ آسم بود:
وقتی به آدم افسرده می‌گید:
"این همه شادی توی دنیا هست؛ تو چرا افسرده‌ای؟"

دقیقا مثل این می‌مونه که به کسی که آسم داره بگید:
"این همه هوا توی دنیا هست؛ تو چرا مشکل تنفسی داری؟"