چشمایی به رنگ اقیانوس

هنگامی چشم به چشمانت میدوزم باعث میشود که از شوق دیدنشان سیل اشک بپاشه

توی دریای پر تلاطم زندگی وقتی به دریای چشمانت خیره میشوم و قایق را به آب های آن می اندازم و به آرامی پارو میزنم طوری که چهره ت را اذیت نکنم و صدای پارویم همچو صدای موج های تو به گوش نرسد موج هایی که همچون امید به بالا میروند ولی طولی نمیکشد که با یأس خود را سر افکندی میشوند ولی تو همچون مادری که به بچه اش امیده میده دوباره اونا رو بلند میکنید

بادهای خنک که بر روی تو در حال دویدن هستند و تو را قلقلک میدهند صورت مرا خنک میکنند و دست به موهایمان میکشند


مهتاب نورش را بر تاریکی مطلق که اطراف مون رو فرا گرفته میتابونه ...

وقتی که خودم را به دست تو میسپارم مرا همچو بچه ای در گهواره ات میگذاری و به باد میسپاری تا مرا تکان دهد و از لالایی خودت در گوشم زمزمه میکنی ...

دلم میخواهد بر روی آب های بی کرانت به این طرف و آن طرف شنا کنم همچون قایقی کاغذی باشم که آنقدر شناور باشم تا سرانجام غرق شوم و چه چیزی شیرین تر از این غرق شدن ...