راه خانه کدام یکی است..؟!
منِ رانده شده
تنها چیزی که با خود به همراه دارم از گذشته فقط همین نام و رمزی است که در ویرگول هست....با نظارت اشان....هر روز ساعات خاصی میتوانم به اتاق اش بیایم تا بتوانم اندکی برای زنده ماندن و ثبت روزهایم بنویسم....دیگر مانند اوایل به قصد دیده شدن نمی نویسم...نوشتن می شود نیاز اساسی ام برای بقا....از دقایق اولیه تا وقتی که بتوانم همه چیز را به یاد بیاورم تا برای اش بازگو کنم چندروزی گذشته است...خودداری ام از دیدنش برای آن بود که با خودم می گفتم: بزرگتر از این هایش هضم شده، چیزی که برایت سخت است موضوعی پیش پا افتاده ای در برابر زندگی دیگران است...و این گونه با خیال خوش به صبر کردن و صبور ماندن خودم را تشویق کردم...تا زمانی که دوباره همه چیز روند نزولی اش را در پیش گرفت....این بار نه کسی بود، نه چیزی داشتم، هیچ چیز نبود....از هیچ تر به هیچ سلام کردم....با کیمیاگرم که ارتباط گرفتم خبر داد ( با اصرار و قسم به کسانی که اعتقادی به وجودشان نداشت) که از همه اشان یک سوال تکراری پرسیدند، آن سوال این بود که: حرف هایش حول محور چه موضوعاتی بود؟....سرآستین آن ردای سورمه ای رنگ را کشیدم و از او خواستم که ادامه دهد...حال که فکر میکنم آن لحظه گمان نمیکردم همراه همیشگی روز هایم از من می ترسد....هرگز حقیقت چیز هایی که میان او و همراهانم رد و بدل شده است را نخواهم فهمید....نوشتن نفسم را سبک تر می کند....راهِ ورودیِ توده های کمک کننده برای به تعویق انداختن رسیدن به پایان، باز میشود...حالا بعد از نوشتن راحت تر می توانم همه چیز را ببلعم
امروز روز بعدی بند قبلی است....برای دیدنم سبد گل آورده اند همان ها که...(أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ ذُو (ذَا) الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ أَسْأَلُهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيَّ تَوْبَةَ عَبْدٍ ذَلِيلٍ خَاضِعٍ فَقِيرٍ بَائِسٍ مِسْكِينٍ مُسْتَكِينٍ مُسْتَجِيرٍ اَ يَمْلِكُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً وَ لاَ ضَرّاً وَ لاَ (مَوْتاً وَ لاَ حَيَاةً وَ لاَ نُشُوراً))....خدایا از گناهانم بگذر وجدانن..سبد گل با شتاب متغیر و با سرعت تند شونده از مبدا مختصات به صورت عمود بخورد تو سر من....یادش بخیر آن روز ها که گمان می کردم پدر علم حرکت شناسی ایران شده ام...و حالا بعد از گذشت از آن روز ها تنها چند اصطلاح لایتناهی جای تو را گرفته است....از اینجا که هستم دنیا سفید و سرد رنگ به نظر می رسد....آرامش هر دم می آید و دمی بعد هم میرود....ای کاش انتخاب ابدی ام همینجا بودن بود....اینجا نه کسی هست نه اهمیتی به وجودت می دهد...همین که نَمیری و حرف هایشان گوش دهی و آرام بمانی برایشان کافیست....نانت میدهند، دان ات می دهند....هرروز هم او می آید می پرسد که دلم تنگ شده است؟ و من همین گونه میمانم که ( دلم برای چه کسی باید تنگ شود وقتی که هرروز می بینمش؟!!) و او مدت زمان بودنم را تجدید می کند و من میفهمم حالا باید دوستان جدیدتری پیدا کنم تا بودنم برای ابدیت در اینجا را تضمین کند....یادم بماند سری بعدی به بهانه حرف گوش کنی هایم پادکست گوش بدهم....حمد و ستایش برای خداوند باشد که انتظار درس خواندن ندارند...اما دلم برای آن دغدغه های ام تنگ می شود...البته گاهی اوقات...مطمعنن کسی دیگر در ردیف وسط میز سوم می نشیند...و جای من برای همیشه در آنجا پر خواهد بود....
روز بعدیِ روز های قبل.....هیچ چیزی برای نوشتن ندارم.....دوست دارم....دوست دارم....مثل یک دیوانه....مثل یک سرباز...مثل یک ستاره ی سینما....دوست دارم....دوست دارم....مثل یک گرگ....مثل یک پادشاه....مثل یک مرد با اینکه مرد نیستم....می بینی؟!اینگونه دوستت دارم....ژوتم
ترک خورد اما نزاشتم بشکنه....
خسته می شوم از پیگیری کارهایت...این را او هم فهمید...از حالا به بعد وقتی که ناامیدی ام را ببیند چشمانش برق خواهد داشت...او گمان به پایان دادنم دارد...ولی من به او هنوز نگفته ام که هنوز میبینمت...حرف میزنم و تو سکوت می کنی....چرا ساکت میمانی؟....امید به آن روزی که زبان باز کنی دارم....از خانه امان بیرون رفتی و هنوز بعد هفته ها نیامدی...ببین این ماه آخرهایش را سپری می کند....خدا را که ببینم خواهم پرسید: نگهدارش بودی؟ خیر را پیشکشی ام کردی؟....نمی دانستم از کجا باید شروع کنم به فکر کردنت....فقط می دانستم که فقط تو به من می آیی...اینجا وطن توست...به اینجا باز خواهی گشت...یا در اینجا یا آنجا....دیگر فراموش شدنم من را نمی ترساند....من میدانم به کجای آن قلب شلیک کردم...که هرگز جبران نمیشوم....حتی به گریه های عمیق....می خواهم به جای ام برگردم...با خستگی..با ژولیدگی.....یادم می آید رانده شده ام....من دوباره همانی می شوم که برای اولین بار صدایم کردی....می گویم نکند خیال کنی از همین جا هم حالم خوب است و هرچه ک باشد از آنجا بودنم بهتر است.....من می خواهم بیآیم....از ترد شدن هم واهمه ای ندارم....دیگر هیچ چیز نه غمگینم می کند...نه اثر منفی دارد....رهایت نخواهم کرد به یک دلیل....بیاد بیاور قول اولم را
تو کمرنگ می شوی.....پس زده می شوی از ساحل افکارم....مانند موج به ساحل میرسی اما کماکان برمیگردی و من پا برهنه تا عمق به دنبالت می آیم.....امروز سرحال تر از روز های دیگر بود...فقط من توانسته بودم سرخی صورتش را ببینم؟....رو به روی هم که نشستیم...نگاهش کردم....آنقدر ها هم سالخورده به نظر نمی آمد...قیافه اش سوخاری بود...بسیار پخته....معلوم نبود در کدام کوره....هرچه که بود در این لحظه در اتاقی با در نیمه باز رو به روی هم آرام گرفته بودیم....می خواستم بروم...منتظر بودم برود...اما او نمیخواست....معلوم نبود چند ساعت به گفت و گوی امروزمان فکر کرده بود....میدانست از کجا شروع کند و در کجا پایان دهد....قیچی....شانه....و دم و تشکیلات روی میزش را میدیدم....داستان از چه قرار بود؟؟!!
....همیشه او حرف میزند...او میخواند مرا...ساعت ها به من فکر میکند...ای کاش من هم برای فکر کردن به تو پول می گرفتم....معلوم نبود آن مرد زیرلب چه میگوید برای خودش....علافمان کرده بودند....چقدر امروز زیبا بود...شاید هم از همان اول زیبا بود و فقط امروز من توانسته بودم به او توجه کنم....او حرف میزد...از تمام راه های ممکن می گفت....گفت گفت گفت گفت و به گفتن ادامه داد....منتظر بود من انتخابم را بگویم.... اما من میدانستم که در اینجا بودن را میخواستم....اینجا می شد آسوده از دغدغه ها فکر کرد...هیچ نکرد...فقط فکر کرد...آخر هر روز هم نوشت...آخر هر روز هم فکر هایت را برای کسی بازگو کنی....تازه اینجا هستند کسانی که میخواهند بشنوند تو را....تمام آن چیزی را که دنیای خارج از اینجا نداشت، اینجا بود....به من اینجا توجه می شد....چقدر خوب است پول بدهی تا مورد توجه باشی....بهای دوستم داشتن از سمت تو چقدر است؟ میخواهم بپردازمش....تا دوستم داشته باشی....قبل خواب آن کاغذ را باز کردم...چقدر خوب میدانست که اگر برایم میخواند من هرگز به یاد نمی آوردم...برایم نوشت تا بتوانم هرچند ساعت که میخواهم بین حروف بِچَرَم....
{بُتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد}
آفتاب نزده آمد و بیدارم کرد....این بار هیچکدام از آن سفید پوش های همیشگی نیامده بودند...امروز فقط او آمده بود...باز هم درِ اتاق نیمه باز مانده بود....پرسید که چرا دیشب نیامدم که بنویسم...گفتم وقتی که انتشار نمیدهم چرا بنویسم و وقت بگذارم و عکس بیابم...موبایل اش را دستم داد و گفت بنویس با برای من بنویس، انتشارش بده، من خواهم خواند...حتی اگر تنها خواننده آن نوشته ها من باشم...
(آزاد)در آغوشش گرفتم چون میدانستم آخر های حضورمان کنار یکدیگر به این شکل است....قاب عکسی که روی دیوار بود را نگاه کردم...همانطور که دیگر آن لحظه قاب عکس تکرار نخواهد شد...این لحظه هم تکراری نخواهد بود....در آغوش کشیدمش نازدانه ام را...میدانستم دیگر نمیتوانم دوستش داشته باشم...این بار هم لاعبالی بازی قرعه اش به نام من افتاده بود....
این بند در همین روز از بند قبل نوشته شد....آن اوقات که به اوج می روم....خوابیدن تاثیرش را از دست می دهد و من به بستر ویرگول پناه می آورم....میخواهم بدانم لحظه ای بازگشتی و از خودت پرسیدی که زیاده روی کرده ای؟
پ.ن: قول به قول شده ایم....برایش بنویسم....برایم بنویسد....او یِ مهربان و سوخاریِ من
تو چی هستی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوگ،دوست صمیمی من
مطلبی دیگر از این انتشارات
شکست با کوزه است
مطلبی دیگر از این انتشارات
نترسیم از ملال؛ نگاهی به تمرکز و سکوت