گرگ ها. (دلنوشته)

طوفانی درون ذهنم در جریان است، ظاهرم آرام و آسوده خیال به نظر می رسد. در طول اتاق راه می روم و به گلدان پتوسم نگاه می کنم که بیخیالِ مشغله های فکری رشد می کند و بالا می رود. دنیا برایش خاکِ گلدان است و آب پاش و اسپریِ آب. این منم که در میانِ طوفان ایستاده ام. نشسته ام، پشتِ میزِ خاکستریِ کامپیوتر. باز هم خاکستری. به ماگ خالیِ روی میز نگاه می کنم و گلویم که خشک است. کتابی که خوانده ام. خستگی. پیش به سوی خاکستری و فراتر از آن.

دنیایی که می گوید « گرگ تر» باش. بیشتر و بیشتر. گرگ تر. انسان هایی که به این بیشتر ها عادت کرده اند. انسان هایی که نمی توانی به آنها بفهمانی به آنها اهمیت میدهی. در واقع نباید بفهمد! سندرومِ اهمیت گریزی. نقاب خرس به چهره میزنم تا بین این گرگ ها قدم بزنم. نمیتوان کسی را دوست داشت. نمی توان خارپشت را در آغوش کشید. نمی توان بین این درندگی در آرامش زندگی کرد. نمیتوان به روباه ها عشق ورزید. نمیتوان شغال ها را دوست داشت. باید یا نقاب خرس به چهره بزنی و مثل من غرّش کنی، یا باید نیزه به دست با شیر و گرگ و شغال بجنگی. چه گرگ هایی که برای عشق ورزیدن باید کشت. چه دیوار هایی که بینمان چیده ایم و برای دیدنِ هم باید آن دیوار ها را خراب کنیم.

چه گرگ هایی که آنها را دوست داشتیم چون لباسِ بَره به تن داشتند و چه بره های دوست داشتنی ای که در حضور ما؛ نقاب گرگ به چهره می زدند. چرا؟ چرا این همه رانش به جای سازش؟ چرا باید گُرگی، حاکم ذهن هایشان باشد و فرمان به درندگی بدهد؟ نمی توان واقعا همان چیزی که در دل داری را آشکار کنی. بازیِ نقاب هاست بر روی سِنِ تئاتر. پرده ی سوم، نمایشنامه هملت. اینجا موضوع، خودکشیِ شاهزاده هملت نیست. اینجا موضوع گرگ کُشی‌ست. میخواهم به جنگ گرگ ها بروم.

بودن یا نبودن، مسئله این است! نه، مسئله ای نیست. گرگ نبودن، خرس بودن. انتخاب خودم را کرده ام. مدت هاست با گرگ ها محتاط برخورد می کنم. دیالوگ ها را بلدم. سرد و خشک و خشن. درست مثل خرس. باید با گرگ ها جنگید، آنها را شکست داد و پوستشان را کند؛ تا انسانِ درونشان را بیرون بیاوری. انسانی که به خاطرش جنگیدی. انسانی که به خاطرش خطر کردی و زخمی شدی. مگر در تمام عمرت توان شکست دادن چند گرگ را داری؟ شاید هم کلاغ بشوم، پرواز کنم و در میان گروهم؛ از گرگ ها دور شوم.

کدام یک پیروز می شود؟ خرس یا گرگ؟ این جنگ ها همواره ادامه دارد و هیچکس پیروز نیست. افلاطون می گفت: «فقط سربازانِ مُرده، پایانِ جنگ را دیده اند.» فقط خرس های مُرده، مرگ انسانیت را دیده اند. اگر خرس، در نبرد با گرگ کشته شود چه؟ اگر نتواند انسان محبوبش را از درون گرگ بیرون بکشد چه؟ پوست دریده ی خرس؛ زخمی و خونین روی زمین می افتد و انسانی ناامید از آن بیرون می آید. نگاهی به قاتلش می اندازد؛ دستش را روی قلبش می گذارد و فرار می کند.

گرگ هایی که حتی در خواب هم رهایت نمی کنند، وحشیانه به دنبالت می آید و وحشت را در تمام وجودت می گسترانند. گرگ های که آنها را دوست داشتی، دوست داری. سوال اینجاست که ایراد از کیست. از تو که گرگ نشده ای یا از همه ی آن گرگ ها؟ از تو که انسانی در پوست گرگ را دوست داشتی یا از آن انسانِ گرگ پوش؟ از تویی که با عشق ماهِ کامل را نشانش می دادی، یا گرگینه ای که با دیدن ماه کامل زوزه می کشد؟ اینجا باید کُشت. اما چه کسی را؟ چه چیزی را؟ گرگ را، یا قلبی که گرگ را دوست دارد؟ من انتخابم را کردم، قلبم را می کشم ولی زیرِ پوستِ خرس نمی مانم. با تبر به سمت گرگ ها می روم. این هم از پایانِ پرده ی ششم نمایش.