«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
13 دلیل کـامـلا منطقی که بهم اثبات می کنه رد دادم.
Reason 1
از شنبه مدرسه نرفتم، صرفا به این دلیل موجه که خواب موندم. چقدر خواب موندم؟ به همون اندازه ای که بی خوابی رو تحمل کردم. یعنی وقتی ساعتم چهار صبح رو نشون میده، به این معنیه که قراره تا ساعت 12 خواب باشم. خانواده هم از بیدار کردنم خسته شدن و ولم کردن. ولی من نمیدونم از این نرفتن راضی ام یا نه. یه بخشی از وجودم یه لبخند ژکوند زده و میگه پسر بشین قهوه تو بخور.
Reason 2
به طرز فجیعی به کیسه بوکس وابستگی عاطفی پیدا کردم. میرم باشگاه نمیشه این لعنتی مشت نخوره، حتی اگه از درد انگشتامو به سختی مشت کنم. هنوز زخم های سمیِ دستم خوب نشده. (مگه میذارم خوب شه؟ تا میاد خوب شه دوباره جر میخوره پوستم). از دردش هم اذیت میشم ولی درک نمیکنم چرا بس نمیکنم.
Reason 3
به خودم میگم: «من، مختارِ دیواری [سَقَفی جان ازم شکایت کرده بود مجبور شدم از دیواری استفاده کنم] پای کتاب خواهم نشست و درس خواهم خواند.» نیم ساعت بعد: وای بچه ها میدونستین Gafarilo، چهل و یک کیلو وزنشه با قد 160؟ میدونستین اگه تو اساسین کرید 3 با Rope Dart از پشت سر به دشمن حمله کنین خفه ش میکنه؟ [این خودش به دلایل اضافه میشه] بعد همه ی این اهمیت دادنا به چیزای چرند دلیلش فرار کردن از اون چیز مهمیه که ترسناک جلوه میکنه: «خرداد.»
Reason 4
ساعت 12 شب قهوه خوردم که بشینم عربی بخونم، بعد ساعت 1 و نیم داشتم Interstellar رو با زیرنویس چسبیده و با کیفیت 1080 دانلود می کردم. نکته اینجاست که نسخه دوبله شده شو داشتم. بعد در حین عربی خوندن یه اکانت گیم به رفیقم فروختم، یکی دوتا از سکانس های روانی آمریکایی رو هم نگاه کردم. اینگونه تا چهار صبح بیدار بودم. ساعت چهار یادم اومد عربی نخوندم. سکانس مورد علاقم توو روانی آمریکایی:
Reason 5
دلیل پنجم اینه که در عین راضی بودن از چهار موضوع قبلی، خودمو به خاطرشون سرزنش می کنم. مثلا با دیدن نفله شدن پال به وسیله ی تبر به وجد میام ولی بعد میگم «مگه سادیسم داری مرتیکه!» یا سرنخوندن عربی، مدرسه نرفتن و اهمیت دادن به وزنِ گافاریلو.
Reason 6
به شدت مودی شدم. یهو عصبی میشم، یهو دپرس میشم و نمیفهمم چرا و یهو میزنم زیر خنده. مثال: شنبه شب. اول رفتم باشگاه و با حرص افتادم به جون کیسه بوکس. بعد ساعت 10 رفتم کافه مون (تو پستای قدیمیم گفتم تو کافه کار کردم یه تایمی) و نشستیم با امین و خانومش به چیزای معمولی که در حالت عادی خنده دار نیستن کلی خندیدیم. دلیلش هم این بود همه مون از مشکل مشترک بی خوابی رنج می بردیم و امین گفت توو دو شب گذشته در کل یک ساعت و نیم خوابیده. منم گفتم منم همینطور و سه تامون زدیم زیر خنده. خودمون هم نمیدونستیم چرا. بعدم که برگشتم خونه به طرز عجیبی دپرس شده بودم طوری که دلم میخواست برم تو اساسین و حدودا 200 نفرو بکشم [بابا گفتم به دلایل اضافه ش می کنم، صبر کن خب.] و همون لحظه رفیقم یه میم فرستاد، انقد به میم خندیدم که کل خانواده بیدار شدن و نزدیک بود درگیر شیم ساعت 2 شب.
Reason 7
اتفاقای عجیبی دورم میفته که حس می کنم بهتره تعریف شون نکنم چون یا دارک میشه یا فکر می کنین توهم زدم (با توجه به شیش دلیل قبلی) و از بین شیش اتفاق عجیبِ غیرقابل توجیه فقط سر و صدای بلند از قفسه کتابامو تونستم توجیه کنم و گفتم: «دو ساعت پیش حدود 200 کیلومتر اون ور تر یه زلزله ی 3 ریشتری شد پــــــس به خودم میگم اینم پس لزره بوده.» و هیچ واکنشی هم نمیتونم بدم. اونجا برگشتم به قفسه ی کتابا حجم عظیمی از فحش های انگلیسی و فارسی رو تحویل دادم. (انگار درست میشه وضعیت). فقط اینم بگم که من تنها کسی نیستم که این وضعیتو میبینه. یه جریان مهم تر هم بود که بعد از تایپ کردن کاملش، همه شو حذف کردم.
Reason 8
انقد خواب های بدی می بینم که ترجیح میدم از بی خوابی بمیرم تا اینکه بخوابم. همون |جریان ضربه به درِ اتاقو که تعریف کردم [و بعد همه شو حذف کردم] کافی بود، هیچ نویسنده ی ژانر وحشتی نمیتونه به ترسناکی خوابای من بنویسه. (خودم می نویسم، بذار سری پست های شازده کوچولو و گلش تموم شه) قول یه داستان نیمه ترسناک کامل رو بهتون میدم. رد دادنم به مرحله ای رسیده که گاهی از بیدار بودن می ترسیدم و گاهی از هردو [هم خواب هم بیداری]. (سلامت روانم تایید شده س، مشکلی نیست!)
Reason 9
از بازی های آروم و مِلو دور شدم و یهو رفتم وسط کشتار. همین امروز تو اساسین 127 تا سرباز و افسر و ژنرال (در مجموع 127) کشتم. به طرز عجیبی از کشتن شون لذت می برم. حتی روش های جدیدی رو هم دارم تست می کنم.
Reason 10
تو بازی هایی که محیط شون باز تره هم دارک ترین انتخاب هارو می کنم. در حالی که توی تراریا میتونم گل خونه و قصر بسازم یا برم ماهی گیری و گلف، قبرستون می سازم و میرم جنگ. توی بازی هایی که هدفشون تلاش برای زنده موندنه میرم به سمت مرگ. کاراکترمو می برم توی تله. میرم جلوی هیولایی که با یه ضربه منو می کشه. عمدا...
Reason 11
از همه ی این گیم هایی که بهشون اهمیت میدم خسته شدم. واقعا حوصله شو ندارم! فقط مشکلم اینه نمیدونم چیکار کنم. با وجود اینکه یه کوه کار هست و هرروز زیادتر میشه و منم فقط فرار می کنم.
Reason 12
«فلاسک توش دمنوشه.» «دمنوش چی؟» «بِه و هل» «هل؟» «آره هل! مگه چیز عجیبیه؟»
همون لحظه تو ذهنم: هل، هل... Hell؟ What the hell؟ Shut up! Go to HELL! (با یه کلمه مغز خودمو پاره می کنم).
Reason 13
این که بدترینشه درک نکردن خودمه. توی شرایطی که باید بقیه رو درک کنم خودمو درک نمیکنم. مثلا نمیدونم چرا این همه تایپ کردم و میخوام منتشر کنم. یا چرا این 13 دلیل غیرمنطقی رو از "13 Reasons" اسکی رفتم بعد به نهمی که رسیدم خودمو پاره کردم که پست رو تا 13 کش بدم. اصلا درک نمیکنم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
Tabestoon kootahe
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیاهی رَعد در قلب چرخگردون
مطلبی دیگر از این انتشارات
کیسه پر از جوراب داغان!!!