ادامه [ن]دارد

بسم الله النور


شبی که دایی‌ام مرد، نمی‌دانم کدام لباسش تنش بود.شاید آن روزی که داشتم برای بارهزارم غر می‌زدم چرا حوض حیاط مامان‌بزرگم این‌ها را گلکاری کرده‌اند و چرا آبی‌اش نمی‌کنند و سعی می‌کردم مخش را بزنم تا حوض را خالی کند، هم همان لباس تنش بوده باشد.
شاید هم لباس توی کمد اتاق بغلی بود. با دوسه متر فاصله از جایی که ایستاده بودیم.


این قضیه لباس را از یک شعری توی ذهنم مانده، که هرچه سرچ کردم پیدایش نشد، یک چیزی تو این مایه ها است که" نمی‌دانم درکدام لباسم می‌میرم."
دایی‌ام که مرد، باور نکردم. تا یک ماه جرئت نکردم برایش فاتحه بخوانم. و فکر کردم هیچ وقت نمی‌روم سرقبرش. با خودم قرارگذاشتم که فکر‌کنم خانه‌ی مامان‌بزرگم است. مثل الان که چند روز است فکر می‌کنم پسرخاله‌ام خانه‌ی خودشان است.

روزی که فهمیدم هادی نوروزی دیشبش مرده، اولین مواجهه من با مرگ بود. آن‌موقع مهمترین موضوع زندگی من فوتبال بود و البته پرسپولیس.
نوروزی هیچ وقت بازیکن موردعلاقه‌ام نبود. و من بااینکه همه‌ی مسابقات و اخبار را پیگیری می‌کردم، ازین‌ آدم‌ها نبودم که همه چیز بازی‌ها یادم بماند، حتی بازی‌های خیلی خیلی حساس. ولی آخرین لحظات حضورهادی نوروزی نمی‌دانم چرا توی ذهنم هست. توی بازی با سایپا دقیقه شصت و خورده‌ای، دوربین از بالا نشان می‌داد که نوروزی از زمین آمد بیرون. بدون هیچ فرقی با دفعات دیگر. و چند روز بعدش مرد.

نمی‌گویم فوت کرد. "فوت کرد" دو کلمه است، یک کمی برای هضم ماجرا به آدم بیشتر فرصت می‌دهد. ولی مرد، سه حرف است، زود تمام می‌شود.

پسرخاله‌ام که مرد. نزدیک تولدش بود. نه این‌که دقیقا روز تولدش باشد که خیلی خاص بشود. نه! یک روز عادی بود. ۲-۳ روز قبلش مریض شد. بردنش بیمارستان و مثل یک معجزه حالش خیلی بهتر شد. دقیقا شب همان روزی که معجزه رخ داد، مرد.


ولی این‌ها همه "دیگران" بودند. علی انصاریان، دایی ام، آزاده نامداراری و پسرخاله ام، مهدی شادمانی و هادی نوروزی و... هیچ کدام "من" نبودم. همیشه برایم واضح است که "من" نخواهم مرد. همانطور که برای تو واضح است.

"
پس به نظر می‌رسد، فرصت کافی برای وقت کشی داشته باشم. از سه چهارسال پیش دیگر مهمترین دغدغه‌ام فوتبال نیست و جای خودش را داده به این‌که بدانم "چه کاری است که برایش به دنیا آمده ‌ام" و... خلاصه دیگر غصه‌هایم را بااین بهانه می‌خورم. توی این مدت که دغدغه‌ام عوض شده می‌روم کارهای مختلفی که سر راهم می‌رسد را امتحان می‌کنم. شاید برای این که از آن بخش مهارت آموزی و تلاش کردن، که به ظاهر هیجان انگیز نیستند فرار کنم. الکی به خودم می‌قبولانم که مشکل از من و تلاش نکردم نیست. مشکل از گِلم است و طبیعتا قابل حل نیست، پس باید بروم کار دیگری را امتحان کنم. و منتظر می‌شوم ببینم آخرش کی و درکدام حرفه در بدو ورود بهم می‌گوید " تا حالا کجا بودی؟"


پارسال تابستان به طرز معجزه‌واری کار موردعلاقه‌ام را پیدا کردم. یک شغلی کشف کردم که همه چیزش با ویژگی‌های شخصیتی من می‌خورد. باخودم گفتم بعدا که بزرگ شدم( هنوز متتظرم بزرگ بشوم) می‌روم این کاره می‌شوم، اما چطوری می‌رومش را نمی‌دانستم. همان بعدازظهر دوستم را دیدم و اکتشافم را به سمع و نظرش رساندم. گفت که خیلی شغل بیخودی است. شب برایم یک پوستر فرستاد، اولین دوره از یک رویداد و مسابقه با موضوع همان شغل در شهر من برگزار می‌شد. انقدر معجزه بود که اگر فیلم بشود، نمونه واقعی یک فیلم درپیت است، انقدر که علت و معلول ندارد.
خداراشکر رویداد را شرکت کردم‌ و مطمئن شدم که درست فکر کرده‌ام. با نگاه و رفتار و صحبتشان گفتند "تاحالا کجا بوده‌ای؟" سه هفته شب و روز نداشتم برایش، هرلحظه تلاش می‌کردم که موفق بشوم. موقع ظرف شستن، اولین لحظه‌ای که بیدار می‌شدم، آخرین لحظات قبل از به خواب رفتن و...
به مرحله‌ی آخر مسابقه رسیدم. شبش دست به کمر ایستاده بودم وسط اتاق، عادت دارم دستم را بزنم به کمرم. همینطوری که داشتم ارائه‌ام را مرور می‌کردم توی ذهنم، یک دعایی هم می‌خواندم، قول داده بودم به یک نفر که بخوانمش. یک دفعه یکی از کلمات دعا را شنیدم که از دهنم درآمد "و اِنَّ الموت الحق" الان؟ حتی الان هم مرگ واقعی است؟ یعنی ممکن است، صبح فردا نباشم و ارائه برود روی هوا؟ یعنی همه‌ی لحظه‌هایی که گذراندم و غصه خوردم چرا درو دیوار به حرف نمی‌آیند بگویند رسالت من در دنیا چیست، تا بعد از آن خودم را به آب و آتش بزنم و دیگر لحظه‌ای تلاش را رها نکنم، همه‌ی آن لحظه‌ها تنها فرصت‌هایم‌ بودند؟

همان موقع اگر کسی پیشم بود می‌توانستم هزار دلیل بیاورم که هرلحظه از زندگی‌ام چرا کاری که اولویت همان لحظه بود را انجام ندادم و حال خوب و حس قدرت بعد از انجام کار درست‌تر را از دست دادم.
مطمئنم قانع می‌شد. می‌توانستم بگویم الان حوصله ندارم یا ۲۸نفر را نام ببرم که مسخره‌ام می‌کردند، ۵۳ نفر که آن کار را انجام دادند و هرکدام یک جوری رفتند توی دیوار. تشریح کنم ۷۶ نفری که تلاشگرند، چگونه شانس آورده‌اند و از شکم مادر همین‌طور پویا زاده‌ شدند. توضیح بدهم که کلا خانواده من ابراز محبت نمی‌کنند، من هم یادنگرفتم. الان؟ الان دهانم را باز کنم و به مادرم بگویم "قربونت برم"نمی‌شود آخر می‌دانی آدم خجالت می‌کشد. اوه پدر که از پنجاه سال سنش رد شده، من هم بخواهم رابطه‌مان را اصلاح کنم، او دیگر نمی‌تواند عوض شود. حالا یک قربان صدقه رفتن و نگاه کردن به صورتش درست است خوشحالش می‌کند، اما گذشته را نمی‌تواند جبران کند.پس چه فایده؟ تشنه‌ام است بروم آب بخورم؟ حالا تازه نشستم می‌روم ۵ دقیقه بعد. شروع یک کار جدید؟ تو این اوضاع ؟ تورم می‌دونی چیه؟ هرتلاشی محکوم به شکست است. برنامه روزانه‌ام را روی کاغذ بیاورم که چی بشود؟ مگر افسرارشد ارتش اتریشم؟ درس بخوانم؟ نه نمی‌شود، کنکورم را خراب کردم و این رشته‌ام چیز است. بعدم کی با مهندسی فلان و دکترای بهمان جایی را گرفته که من بگیرم؟ با عذاب وجدان شروع کنم به جبران کردن تا خودم را ببخشم؟ تا خدا سیئاتم را به حسنات تبدیل کند؟ باشد ولی فعلا استوری صدف بیوتی را ببینم. توبه و تعویض عادت‌های بدم؟ عمرا. عقیده فقط عقیده قاتل بابک خرمدین، یا از اول پاک باش "یا"ی دیگری وجود ندارد. تازه ۱۵ بار سعی کردم، نشد. می‌گویی چه کنم؟ اگر خدا می‌خواست همان ۱۵ بار قبلی کمکم می‌کرد. نمی‌دانم چرا شکست خوردم !چک نکردم! اصلاح هم نکردم ولی ۱۶ بار تلاش ؟!چه خبر است مگر؟ رندی اش به هم می‌خورد. یک سال طول کشیده این عادت بد را به وجود بیاورم، درست! ولی ۱۵ بار بیشتر نباید تلاش کنی برای اصلاح ، قرآن خدا غلط می‌شود.
نماز؟ آره دوست دارم توی خواندنش منظم باشم ، باشد حالا فردا بهش فکر می‌کنم.
دلیل ها گاهی می‌تواند هرکسی را قانع کند. اما کی هست که در لحظه مرگ دربرابر من از خودم دفاع کند؟



پ.ن : این متن از من در نشریه آئینه دانشگاه فردوسی منتشر شد.

پ.ن۲: شعری که در ابتدای متن بهش اشاره شد، از غلام‌رضا بروسان است :

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم که مرگ در آن رخ می‌دهد.