افکارم بعد از کنکور...

به نام خدا

امروز دیگر به کنکور فکر نمی کنم. دیگر نامه ای برای بعد از کنکورم نمی نویسم. حوزه ی کنکور من از خانه مان دور بود. به همراه یکی از دوستانم که نامش شایگان است برگشتم و خواستم بروم به حلی دوره اول ولی متاسفانه دبیرستان بسته بود و من با یک احساس متشکل از کمی خشم و کمی خنده با مترو به خانه بازگشتم. وقتی که کنکور راس ساعت هشت و نیم شروع شد من هیچ احساس عجیبی نداشتم. شاید در مدت گذشته گاهی مضطرب می شدم ولی در زمان امتحان هیچ اضطرابی احساس نکردم. در زمان تلف شده بین تحویل دادن دفترچه ی اول و باز کردن دفترچه ی دوم دو تا شکلات کوچک خوردم و تا آخر جلسه حتی یک قلوپ آب هم نخوردم. فکر کنم بدنم کنکور را جدی گرفته بود و اصلا نه گشنه می شد و نه تشنه. حتی تمرکزم هم به هم نریخت. می گشتم دنبال سوالاتی که فکر می کردم حل کردن شان ساده تر باشد. و برگه ام را مدام ورق می زدم. دست خود را طبق عادت قبلی بالا می آوردم و انگار که دارم مسئله را به کسی توضیح می دهم با صدای خیلی کم که البته گاهی هم بلند میشد و تذکر مراقب را به همراه می آورد سوالات را تحلیل می کردم. بعد از امتحان حتی لحظه ای به سوالات فکر نکردم. مثلا اینکه فلان سوال را درست نوشتم یا نه. یا اینکه کاش روی درس شیمی بیشتر وقت می گذاشتم یا نه.

گفتن اینها چه فایده ای دارد؟ نمی دانم. اگر این متن را می خوانید خوب است به این فکر کنید که زمان چه سریع می گذرد. یادم می آید زمانی یک اشتراک دوچرخه ی بیدود خریده بودم. چند ماه پیش وقتی می خواستم سوار دوچرخه شوم اپلیکیشن را باز کردم و با پیامی مواجه شدم که خیلی عجیب بود. نوشته بود اشتراک یکساله ی شما به اتمام رسیده. در ابتدا فکر کردم دارد مرا مسخره می کند و اشتباهی شده. مثلا شاید شارژش تمام شده باشد. ولی بعد از یکی دو ثانیه به خودم آمدم. یک سال گذشته بود. باورم نمی شد. واقعا فکر می کردم شاید سه یا چهار ماه گذشته باشد. در تمام این مدت شاید چهار یا پنج بار سوار دوچرخه های بیدود شده بودم. باورم نمیشد که اینقدر می توانست همه چیز شوکه کننده باشد. وقتی این ماجرا را برای مادرم تعریف کردم جمله ی بسیار ترسناکی گفت: «وقتی به سن ما برسی سریع تر هم میشه». همیشه فکر می کنم من اساسا چرا زندگی می کنم. آیا دنبال برطرف کردن نیاز های خود هستم‌؟ نیاز ها چیست؟ یا اینکه دنبال رسیدن به آن تصویر ایده آلم در آینده هستم؟ خیلی عجیب است. این سوالات در ذهنم می چرخد و می چرخد و می چرخد. مرا تنها نمی گذارد. شاید با وجود این سوالات است که احساس تنهایی نمی کنم. نمی دانم.

اگر این متن را می خوانید احتمالا تسلیم شده اید و دارید روند نامعلوم ذهنی من را دنبال می کنید. به دنبال اینکه آیا در انتهای این متن نتیجه ای نهفته است؟ آیا او می خواهد چیزی بگوید؟ نمی دانم. من هم مانند شما نمی دانم. شاید من بخواهد چیزی بگوید شاید هم چیزی در ذهنش ندارد و دارد ما را همراه هم به جلو می کشاند تا صرفا خروجی هایی بسازد و خود را ابراز کند. ولی این را می دانم که مدتهاست به موضوع زمان فکر می کنم. دکتر میهالی چیکسنت میهالی گفته وقتی دوره ای را پشت سر می گذارید و در آن دوره احساس کسالت زیادی را تجربه کرده اید یا عمق کارهایتان کم بوده است وقتی رو به عقب به آن دوره نگاه می کنید متوجه سریع بودن آن دوره می شوید. شاید این موضوع را در پست های قبلی هم گفته باشم. ولی به این فکر می کنم که شاید ما عمق کافی را در زندگی احساس نمی کنیم. شاید خود را اسیر موضوعات زیاد و سطحی کرده ایم.


اسم من عباس است. ساکن شهر تهرانم. دوست دارم در آینده روانشناسی بخوانم و در آن واقعا قوی عمل کنم. کتاب هایی بنویسم و حرف جدیدی ارائه کنم. البته نه در حوزه ی شناخت و درمان اختلالات. بلکه در حوزه ی زندگی. چیز هایی مثل خوشبختی، خودآگاهی، تشویش، فرسودگی، انگیزش، معنا، افسردگی، عشق، هنر و مسائل مشابه اینها. امروز می دانم که زندگی ادامه دارد. می دانم که بعضی روزها می آیند که در آن خوش نباشیم. بعضی روز ها می آيند تا از وجود شان لذت ببریم. و بعضی روز ها می آیند که رنج بکشیم. هر دو را دوست دارم. نه اینکه بخواهم بگویم رنج کشیدن به اندازه ی لذت بردن مطلوب من است. ولی حرف من است که رنج را آنگونه که هست می پذیرم. درست این است که از رنج نترسم. یا می توانم کاری انجام دهم یا نمی توانم. اگر می توانم تمام تلاشم را می کنم. و در هر دو حالت پذیرش و نترسیدن عامل بسیار مهمی است. مشکل؛ معمولا در مشکل کردن مشکلات خلاصه می شود. وقتی بین دو نفر اختلافی به وجود می آید ارتباط به هم نمی ریزد. ولی وقتی هر دو نفر فکر کنند که آن اختلاف مهم است ارتباط دچار مشکل می شود. شاید بگویید این موضوع نشانه است و نه علت. به این معنا که وقتی یک اختلاف ذاتا مهم باشد و خطری در جهت از هم پاشیدن ارتباط باشد طبیعتا آن دو نفر هم آن را مهم میابند. اما من این گزاره را قبول ندارم. باید در مورد این موضوع فکر کنیم. مثال هایی از ارتباطات و به هم ریختن خودمان را در ذهن بیاوریم. آنگاه خواهیم فهمید که اکثر مواقع اختلافات ذاتی نیست. اختلافات را خودمان به صورت فعالانه به وجود می آوریم چون فکر می کنیم مشکلی وجود دارد. به همین سادگی. و سوال این است که چرا باید این ارتباطات اینقدر احمقانه به هم بریزد؟ سوال بسیار خوبی است. من هم نمی دانم. داستان عشق داستان بسیار عمیقی است. عشق با تعهد به هیچ وجه همراستا نیست. متاسفم. کسانی که عشق را شدید تر تجربه می کنند بیشتر خیانت می کنند. متوجه شدید؟‌

امروز می دانم که زندگی همین است که امروز می بینم. بهتر نمی شود. شاید شرایط محیطی بهتر شود. شاید کمی تغییر کند ولی روح زندگی همیشه ثبات خود را حفظ خواهد کرد. اصطلاح تردمیل خوشبختی اصطلاح گویا و زیبایی است. حرکت می کنیم به امید اینکه جلو برویم. در حالی که تمام فلسفه ی زندگی خلاصه می شود در ادامه دادن. حرکت کردن همه چیز است. روی تردمیل که هستیم می دویم تا پرت نشویم نه اینکه جلو تر برویم. اتفاقا اگر بخواهیم سریع تر برویم درستش این است که سرعت نوار را بیشتر کنیم. دیر می فهمیم که بخش مهمی از زندگی این است که خود را در چاله های مناسب بیندازیم. چاله هایی که پس از آن به زندگی مان الصاق می شوند و دیگر راه فراری نداریم. بخش مهمی از زندگی این است که بتوانیم قید های محکم و با ثباتی را بر خود اعمال کنیم. مانند ازدواج، بچه دار شدن، تحصیلات و غیره. اگر هنوز ازدواج نکرده اید و این متن را می خوانید احتمالا این حرف را تایید نخواهید کرد. ولی اگر ازدواج کرده اید لطفا کامنت بگذارید و بگویید که نظرتان چیست. آیا ازدواج وسیله ای برای برطرف کردن نیاز تنهایی و جنسی افراد است یا مهم ترین کارکرد آن این است که قیدی برای ثبات به زندگی افراد اضافه می کند؟‌ از نظر من ازدواج یک مرحله از زندگی است. فکر کنید چهل سال تان است و کار و زندگی خوبی دارید. ولی ازدواج نکرده اید. چه چیزی دارید تا برای آن بجنگید؟‌ آیا هنوز مانند گذشته می توانید زندگی تان را ادامه دهید؟آیا قلب تان مانند قبل می تپد؟ بدون قیدی محکم برای زندگی دیگر چه مسیری را می خواهید دنبال کنید؟ البته هر کس می تواند چاله ی مناسب خودش را بکند. مثلا بعضی افراد تا آخر عمر ازدواج نمی کنند و مشغول کار های نظری عمیق می شوند. آنها هم چاله ی خودشان را دارند و این قید زندگی شان را پایدار نگه می دارد. ولی شما چه چاله هایی را بر می گزینید؟‌


فکر کنم که این متن بسیار گسسته و نامنظم بوده است. با این حال از انتشار آن دریغ نمی کنم. شاید کسی آن را دوست داشته باشد. امیدوارم که در زندگی تان هرجای آن که هستید خوشحال باشید. حرکت کنید و انگیزه ای برای ادامه دادن داشته باشید. یک هدف احمقانه را نمی گویم. منظورم واقعا انگیزه است. اینکه بخواهید زندگی را ادامه دهید تا در آن کار خودتان را باز هم غرق کنید. امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشید و یا زندگی خوبی را بسازید. به نظر من اگر زندگی تان خوب نیست دلیلش این است که هنوز دارید برای بهتر کردن زندگی تان آن بیرون دنبال تغییرات می گردید. به نظرم باید به خودتان فرصت بهتر شدن بدهید. مهم نیست بیرون چه اتفاقی می افتد. مهم فکر خودتان است. نه اینکه مثبت نگاه کنید یا نه. منظورم این است که سیستم فکری خودتان تعیین گر است. باید سعی کنید صلح را با خودتان ایجاد کنید. امیدوارم توانسته باشم حرفی بزنم. با آرزوی سلامتی و آرامش واقعی.