و آزادهبودن،غایتِ نهایی ما شد.
بــراۓ تــو| معنای زندگیت چیه؟
هدفت چیه؟
واسه چی زندگی میکنی؟
هدفت از تکتک کارهایی که میکنی و نمیکنی چیه؟
چیه که میخوای بهش برسی یا توی مسیرش باشی؟
واسه حسکردن چی داری زندگی میکنی؟
خوب بهش فکر کن، ببین تهِ تهِ قلبت چی خوابیده؟
چیه که بقیه برنامهها رو میچینه توی ذهنت؟
اون پِی اصلی که همه چی از اون نشأت میگیره و در اختیارشه، اون دلیل اصلیه چیه؟
همون غایت نهاییه رو میگم!
یه بار پیرِمُرشد بهم گفت هدفش "لحظهی اکنون رو زندگی کردنه".
۵ماه بعد از حرفش، وقتی اکسیرِ دیپاک چوپرا رو تموم کردم، یهو جرقه زده شد که آره هدفم ارباب لحظهی حال بودنه،با خالقِ هستیآفرین یکیشدن و هیچچیز غیر این نمیتونه هدفِ آرامشبخش و شادمانیآوری باشه. یه هدف که مستقل از بازی روزگاره و لنگرش تمام و کمال درون خودم قرار داره. چه هدفی کاملتر از این؟
اون شب جاداشت داشت در حالت یافتم یافتم میرفتم بغلش میکردم و میگفتم فهمیدم چی میگفتی! و میپرسیدم چطور تونستی اکنونت رو بودن کنی؟
لحظه رو زندگی کردن، نیازمند بخشش تماموکمال گذشته است، جوریکه هیچ خردهشیشهای باقی نمونده باشه. بدون هیچ اعتراض،ایکاش و اما و اگری!
و نیازمند یک جرات خارقالعاده است!
جرات زندگی کردن،
شناخت خودت،
و شهامت شکوفا شدن!
لحظه رو زندگی کردن کاریه که فقط یه آدمِ بالغ و آگاه و خودباور میتونه از پسش بربیاد،کسیکه با خودش و هستی در صلح باشه،کسیکه نگرشش به زندگی بوی عشق بده و یادگرفته باشه همهچیز رو پذیرش کنه!
وَه که چه زندگی بشه این زندگی!
خوشا به حال کسی که بهشت رو زندگی میکنه!
من اما...
نمیدونم کجای راهم!
نمیدونم...
خب از هدف میگفتیم،
هدفتهات توی مسیر اون هدف اصلیه چیاست؟
داری چی کار میکنی واسش؟
به چیا نه میگی واسش؟
من، هیچ!
من گم شدم!
تیکه تیکه شدم!
شدم چند تیکه پر از تضاد و تناقض!
یه تودهی گرهخوردهی پارادوکسیکال!
شک توی درخت وجودم رخنه کرده و به همهچیز مشکوکم!
به تموم چیزهایی که دوستدارم و دوستندارم.
به تموم چیزهایی که میخوام و نمیخوام.
به تموم حرفهایی که میشنوم،
به همهی آدمهایی که میبینم.
و به تموم چیزهایی که از آسمون فکرم میگذرن.
اگه توی یه سیاره بدون هیچ آدمی زندگی میکردی، چی کار میکردی؟
همین کارها رو ادامه میدادی؟
هدفهات همینها بود؟
توی مستقل از هویت اجتماعیت چطوری بود؟
نمیدونم چیزی که من با این واژهها حس میکنم رو حس میکنید یا نه؟
نمیدونم جانِ کلام رو درک میکنید یا نه؟
نمیدونم اونقدر درگیر و پیگیر اینجور چیزها هستید یا نه و نمیدونم میتونید توشون عمیق بشید یا نه؟
به هر حال من الان گیجم خیلی گیج!
یادمه یه بار به یکی از دوستهام که درمورد گیج بودنش نوشته بود، گفتم گیجی میتونه انگیزهبخش باشه!
الان هم همین رو میگم.
گیجی تهش خوبه...
من مطمئنم!
~سالکِ رهایی
شاید بی ربط ...شاید هم با ربط...
[مَـنِ گـیـج]
گفته بودم گیجم،
گیجِ گیج،
خیلی گیج،
گیج از اِنفعال،
گیج از خشم،
گیج از نبخشیدنها،
گیج از نرسیدنها،
گیج از شکِ رِخنهکرده توی وجودم.
من خیلی گیجم.
تلوتلوخوران، هستی رو قدم بر میدارم.
زمین میخورم.
وایمیستم.
و دوباره سردی زمین،
و داغی نگاهِ تو.
من گیجِ توام!
گیج مابینِ چکههای عشقت،
بین بودن و نبودنت،
بین آغوشِ خالی از تو
و خیالی که تو رو سرریز میکنه.
من گیجِ توام،
گیجِ دوستداشتنت!
پ.ن:نمیدونم دقیق چقدر از زمانی که این متن رو نوشتم گذشته ولی من هنوز همون منه،با مقدار کمتری شک،مقدار بیشتری کلافهگی.البته بی اعتماد به گیجی!و قلبی سبک شده از نبخشیدنها.تو بخون یه ترسو در حال حرکت لاکپشتی!شایدم یکی که در تلاشه تا جنگجوی باشکوه درونش رو بیدار کنه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اهمیت سکوت
مطلبی دیگر از این انتشارات
شناخت قوانین دنیا! (قسمت 1: تغییر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
به عقب نگاه کن، تو تنها نبودی...