و آزادهبودن،غایتِ نهایی ما شد.
بـَراےِ تــو|یارِ مهربان
جناب سعدی میفرمایند:
«بند همه غمهای جهان بر دل من بود
در بند تو افتادم و از جمله برستم»
میبینی خوانندهی عزیز،سعدی چطور رندانه خودش را در دلِ من جا میکند؟! امان از این سعدی شیرین سخن که با لبخندی بازیگوشانه واژهها را از پس یاختههای قلبم میرباید و شعر میسراید.آن هم چه شعری!الحق که استاد سخن برازندهی خودش است و بس!
مدتی مدیدی است به این فکر میکنم که اگر ادبیات نبود چه بر سر زندگی من میآمد؟تکرار و ملال خفهام میکرد؟درک نشدن نفسم را میبرید؟شاید فقدان دلیل و امید مرا به لبهی پرتگاه زیستن میکشاند.دقیق نمیشود گفت به کدامین دلیل اما مشهود است که ادبیات گرهای نامرئی به بند نافم زده و بودن و زیستن در این سیارهی آبی را برایم هموار کرده است.اصلا چرا پشت واژهها قایم شوم،بگذار قصهی عاشق شدنم را برایت شرح دهم .
اسفندِ هزار و سیصد و نود ونه خورشیدی ، من در اولین فاز شدید افسردگی خود اسیر شده بودم،دختر نوجوانی را تصور کن که خودش را مچاله کرده،گوشهی تختش کز کرده و دل از دنیا و تمام رنگهایش بریده.از سردرد چشمانِ خستهاش باز نمیشوند،از استخوان درد چنان مار بوا پیچ و تاب میخورد،دل درد و حالت تهوع لذت غذا را از او گرفتاند و کابوسهای زشت دَورانی فرصت خواب را.موجودی بی جان که هیچ وجه شباهتی به جوان هفده هجده ساله ندارد.
جوانک با تمام افسردگی و خستگیش، قوای نداشتهاش را به کار گرفته بود و در هر سوراخ سنبهای،درمان و رهاییاش را جستوجو میکرد .این که دخترک موفق شد یا نه،را من هم نمیدانم!فقط میدانم دستِ تقدیر،حرکت بهجا و رندانهای زد .دست دختر را گرفت و برد سر یک تحلیل رمان.آن هم چه رمانی! ابله داستایفسکی! دختر خواند و خواند و خواند. آنقدر واژهها را هجی کرد که درونش پر از واژه شد.پر از مفهوم،پر از فلسفه،پر از درد و رنج بشر! دخترک آنقدر کوچک بود و واژهها آنقدر بزرگ که دیگر جایی برای مرگ و خودکشی نبود.هرچند افسردگی خود را لابهلای واژهها چپاند و دفعات زیادی جا را برای برادرش خودکشی هم باز کرد.البته دیگر جوارح میگویند افسردگی قسم خورده تا دمِ آخر سر جایش بماند و شیرهی جان دخترک را بمکد.به هر حال چندان هم مهم نیست،چون این واقعه جرقهای جادویی در ذهن دخترک زد و با خود فکر کرد زندگی چه کوتاه است!چه کتابهایی که نخواندهام!چه داستان هایی که نزیستهام!بهتر است مرگ را به زمان خودش موکول کنم و فرصت باقی مانده،زندگیهای نکردهام را زندگی کنم .
راستش دخترک بعد از این چندین و چند بار گرفتار حملههای شدیدتر افسردگی شد و رفتارهای پرخطری را پشت سر گذاشت و باید بگویم همچنان این احوالات پابرجاست،منتها همنشینی و دوستی دخترک با ادبیات از همان موقع شکل گرفت و هر لحظه عمیق و عمیق تر میشود .
بین خودمان بماند،هر وقت کسی می پرسد دلیلم برای زندگی چیست؟خجالت میکشم بگویم کتابهای نخواندهام .میدانم خجالت ندارد اما خودت بهتر میدانی آدم بزرگها این جور چیزها را نمیفهمند.برای همین من هم گلویم را صاف میکنم و میگویم:《خدمت به خلق!》حال کسی که هنوز نمیتواند به خود خدمت کند چگونه این کار را برای خلق خواهد کرد،بماند!
به امید رهایی!
پ.ن:بـَراےِ تــو،تجربههایی هستن از بزرگ شدن من.چیزهایی که فکر میکنم در مسیر زندگی به بالغتر شدن من کمک میکنن.
ممنونم که خوندید و با من همراه بودید:)
بـَراےِ تــو | نوشتههای دخترک گمشده
بـَراےِ تــو | زره جادویی
پ.ن۲: من هنوز که هنوزه ابله داستایفسکی رو نخوندم.هر دفعه نگاهش میکنم و یه کتاب دیگه رو برمیدارم.فکر کنم ذهنم نگهش داشته واسه یه موقعیت خاص.
پ.ن سوم:این متن خیلی وقت پیش نوشته شده و الان صرفا دلم میخواست منشرش کنم.منِ الان با منی که این رو نوشته چقدر متفاوته...
پ.ن چهارم:کاش همیشه اون دستاندازتوی ذهنم باقی میموند.به هرحال ممنونم که اون متن رو نوشتید آقای دستانداز عزیز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر خودم بودم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ارزش لحظه حال
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ستایش اتلاف وقت!