به عقب نگاه کن، تو تنها نبودی...

فکر کنم اونقدرها هم دیر نیست که در آستانه سی سالگی معنای واقعی زیستن، معنای واقعی حضور آدم‌ها و زندگی با اون‌ها رو بفهمی؛ و شاید اونقدرها هم دیر نباشه که معنا و مفهموم دلتنگی رو تازه در آستانه سی سالگی احساس کنی. دست کم از اینجا به بعد دیگه زندگی نمی‌کنی بلکه زیست میکنی و مثل تکه‌ای از پازل کنارشون چفت میشی و ارزش بودنِ تکه‌ای که هزاران بار با تو فاصله داره رو بیشتر میفهمی.

فکر کنم اونقدر دیر نشده که به عقب نگاه کنی به لحظه‌هایی که تک و تنها کاری رو انجام دادی و احساس کردی در بلندترین قله ایستادی، تماشا کنی که آدم‌های زیادی برای به قله رسیدن تو مسیر رو هموار کردن و حالا موفقیتت رو به پای اونها هم بنویسی...
حتی به پای اون رفتگری که با صدای جارویی که میکشید روی کف خیابون، نیمه شب که خواب نداشتی و توی پروژه‌ات به بن بست خورده بودی، حس خوبی بهت میداد و همون لحظه‌ نقطه‌ای که باید قلابت رو بهش وصل کنی رو پیدا میکردی؛ حتی به پای اون سوپرمارکتی که آخرین مشتریش بودی و وسط بردن قفسه‌ی چیپس و پفک‌ها به داخل مغازه، هایپِت رو با لبخند حساب کرد و حست رو برای ادامه‌ی یه روز خسته‌کننده بهتر کرد؛ حتی به پای راننده‌ای که اون دست چهارراه بی محابا بوق نزد تا افکارت پاره بشه و همه چیز یه طور دیگه‌ای بشه...

و حالا در آستانه سی سالگی به عقب نگاه کن و روی همه‌ی پرچم‌هایی که با افتخار روی قله‌ها نصب کردی، کنار اسمت حتی اسم اون برگ درختی که وسط موزیک گوش کردنِت تماشاش میکردی و افتاد رو هم بنویس... و حتی دلت برای تک مورچه‌ای که وقتی توی خلوت خودت بودی و از کنار دستت رد شد هم تنگ بشه.