در آینده انحراف معیار دیده شد!
سایهای سنگین
به رسمِ پژواکِ بیداری انتهای زمستان ، در هوایی مطبوع و متعادل ، در پویایی خالص از جنس زندگی و حیات ، همان رقصان در بادِ همیشگی ، همان روحِ متفکرِ ساکتِ خیره به افق ، همان قطرهای از دریا...
دلیلش را هیچکس نمیداند ، اما شواهد نشان میدهد که بعضی ، جز دروننگری و بازگشت به خویش و اندرون پر رمز و راز آدمی ، راه دیگری برای پیمایش در این جهانِ پر از تصادف ، اما پر ز معنا و پر ز جواب ، ندارند..!
نرم و لطیف همچو جیر ، نازک و منعطف که از لایههای زیرین منبع به عمل آمده..
به زمین و آسمان نگاه کن ، هر کجا که سفت و سخت به گسیختن رسید ، آن را صدا کن که لطافتش را پایانی نیست. با قطعهای روحانگیز و گوشنواز ، یا چند بیت شعر ، شایدم طرحی جذاب و رنگارنگ روی بوم...
در این دریای ممواج
به یاد دارم ناخدا فریاد میزد ، او حیران بود ، ما ترسان!
خدمه به هر سمت میدویدند ، یکی فریاد میزد طناب را بگیر ، دیگری میگفت ول کن. بادبانها را باید جمع میکردیم اما طوفان مجالش را نمیداد. گویی خداوند ، خشمناک از خلایق ، با تمام قدرتش این دریای از خود بیخود در برابرش را شلاق میزد ، یکی دو چند...
من بندرگاه را حس میکنم ، صدای ناقوس را میشنوم ، هیاهوی شهر به من امید میدهد که از این شبِ ترسناک و مرگبار به سلامت عبور میکنیم ؛ اما به خودم که میآیم ، خدایی را میبینم که قصد جانمان کرده و دریا را بیشتر از قبل تکان تکان میدهد..!
گاهی ترس مرا میخکوب میکرد ، طوری که تار و پودم به قطعات چوبِ سستِ زیر پایم گره میخورد و مرا عاجز از واکنش به تکههای کشتی که زوزهکشان به سمت ما میآمدند. کشتی داشت از هم میپاشید!
در آن لحظه ، جاهل مآبان نیز مشغول تفکر بودند!
جالب بود ، مردم عادی انگار بدترین زمانِ ممکن را برای تفکر انتخاب میکنند ، جایی که دیگر باید از تفکر دست کشید ، آنان تازه به تفکر روی میآورند ، یعنی هنگام مرگ!
ناخدا روی عرشه افتاده ، مردی از جنس امید و سرشار از قدرت ، تسلیم سرنوشت شد..
روزی سفرمان به پایان میرسد ، اما تو را با ربانی قرمز که به کلاه فانتزیات گره خورده میبینم ، یا او را با داسی که قرار است تن و روح و قلبم را بشکافد و مرا با خود ببرد!؟
اما سوال این است ، من از چه میترسم؟
تو یک جا و من در جای دگر
تمام عمر از زندگی خلایق در تعجب بودهام ، مثل یک آدم فضایی که به تازگی با پرتقال آشنا شده. وقتی که با بویش مست میشود و با لمس بافت داخلش برانگیخته!
یا زمانی که درک میکند پوست سفت و سخت برای محافظت از نرمی درون است اما همزمان عطر خوشی هم میدهد که مجذوبکننده است!
اما در آن سوی دیگر ، مرگ!
مردمی که پرتقال را نادیده میگیرند ، مرگ را بزرگ خواهند دید. و آنی که به پرتقال و پرتقالها اندیشید ، هنگام مرگ سر جایش محکم ایستاد ، ایستاده مُرد!
فرار از مرگ و سایهای که هر روز و هر شب بر سر ما سنگینی میکند ، به رنگی خودساخته از سیاهی و به جنسی خود بافته از تاریکی. در تمام لحظاتِ زندگی اما میتوان حضورش را حس کرد ، فرشتهای با صورتی مرده که گوشه خیابان ایستاده و به کودکی زل زده که دارد قیفی لیس میزند.
چشمانی بیروح و سفید که خیره به دخترک رقصانی در لا به لای درختان است. دستان سردی که به سمت تنِ گرم پسری در حال دویدن است و خیس عرق ، میرود..
ابری از مه که به دور زوجی عاشق پیچ و تاب میخورد. درد مردی که میلگردی در شکمش فرو رفته ، ناگهان از بین میرود ؛ چشمان کودکی سرطانی که دیگر بدنش جایی برای دست کشیدن ندارد ، به آرامی بسته میشود.
پیرمردی که لبخند میزند ، آخرین تصویر عمرش را میبیند و خورشیدی که امروز غروب کرد ، شاید دیگر فردایش طلوع نکند.
بادکنک را باد میبرد
باد بیتوجه به گریهها و نالههای کودکی ، بادکنک قرمزش را میبرد. رسمش همین است ، شاید دل نسوزاندنش نوعی دلسوزی است برای کودکی که قرار است ، قوی بار بیاید!
کف جاده سوزان ، به جان تایرها آتش میاندازد و دل هر مشتقی از پلاستیک را ، آب میکند!
و کف ماشین که چه عاشقانه در کف جاده غرق میشود ، کف به کف ، بوسهای ابدی!
درختی که سر خم کرده بر روی راهباریکه ، ناگهان در آغوش رهگذری خود را رها میکند ، پیوندی ابدی!
خنجری از پشت ، چنان محکم و بی محابا بر تنی فرو میرود ، گویی در آن غرق میشود ، عمقی ابدی!
خون جوشان در گرمای تابستان ، زخمی عمیق ، رودی قرمز. رودی ابدی!
دستانی سست ، روحی سرگردان ، پایی لرزان ، لبه صخره ، سقوطی ابدی!
روحی خسته ، چشمانی بسته ، خیالی رسته ، جسمی گسسته ، کف خیابان ، پروازی ابدی!
قلبی شکسته ، سری مغشوش ، آرزوهای گم ، دستان خالی ، خانهای ویران ، فراموشی ابدی!
منم اینجا ، تویی آنجا ، یادت با من ، خاطرهای ابدی..
از مرگ به زندگی
نوری آبی اگر بتابد بر زندگی ، مرگ فقط عمیقترش میکند. نه خاموشی و نه گمشدن در غبار ، شاید مرگ همان مقصد است ، شاید قرار است پیدا شویم!
عقب نرو ، نترس ، این هم از جنس ماست. مرگ نیز بخشی مهم از وجود است که انکارش آسان نیست اما در میان این سر و صدا نمیشود صدایش شنید ، مادامی که او مدام زمزمه میکند؛
من قطعهی گم شده پازل زندگی هستم.
بگذار زندگی کنیم..
این یکی دو روزی که هستیم ، نفس بکش ، قد بکش ، صدا بزن ، صدا زده شو..
تو رشته بلند خلقتی که بخش اعظمت بیرنگ است و تو آن را نمیبینی ، اما سرش به امتداد آسمان متصل به کهکشان است ، شاید!
در میان پستوهای این هزارتوی پیچیده ، به دنبال معنا میگردیم در حالی که ما خود زاده معناییم و از معنا برآمدیم. هر دم عبارتی ، هر بازدم عاقبتی.
هر نگاه ماجرایی ، هر فکر درسی. هر قدم تلاشی ، هر ایست رسیدنی!
هر لحظه گنجی ، بهره از آن هنری.
مطلبی دیگر از این انتشارات
افکارم بعد از کنکور...
مطلبی دیگر از این انتشارات
۵ راه شاد زیستن از زبان فیلسوفی که بَرده بود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادامه [ن]دارد