از اینجا شروع کنم که اصلا نمیخواستم کتاب blitzscaling رو بخونم. اول انگلیسی سرچ کردم ببینم منبعی پیدا میکنم که خلاصهی کتاب موجود باشه یا نه. یا من خیلی خوب نگشتم، یا واقعا چیزی نبود.
رفتم سراغ منابع فارسی. اینجا کچلتر بود. تقریبا هییییچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. یه وویس پیدا کردم که اون هم شاید 10 درصد از عمق blitzscaling رو گفته بود.
قراری داشتیم دوشنبهها صبح که دور هم جمع بشیم و کتابایی که خوندیم رو ارائه بدیم.
چقدر وقت داشتم؟
1 هفته
دیدم راهی نیست جز اینکه خودم بخونم. شروع کردم به خوندن اولین کتاب انگلیسی در زندگیم. خب من مقاله خیلی زیاد میخونم و اوکی هستم. اما تجربهی خوندن کتاب، متفاوت هست نسبت به کتاب.
علی محمدقاسمی که از دوستانِ صمیمی من هست و CTO باسلامه و الان عضو PTC یکی از ترایبهای باسلام هست، به من گفت که پیپری دارم از بلیتز یا نه. من فقط یه فایل ارائه داشتم و فقط تایتلها در فایل ارائه من بود. لذا مصمم شدم تا این نوشته رو بنویسم. پس پیشاپیش از علی محمدقاسمی ممنونم که من مصمم شدم این جستار رو بنویسم.
من سعی میکنم اینجا تیکه تیکههای بلیتز رو بنویسم. جسته و گریخته البته. چرا که متعهد کردم خودم رو که روزانه نیم ساعت بنویسم و بیشتر از نیم ساعت وقت نگذارم.
تقدم سرعت بر کیفیت، در شرایط عدم قطعیت.
یعنی چی؟ خیلی سادهاش اینه که زمانی که شرایط قابل پیشبینی نیست، امکان شکست یا موفقیت بیزنست بخاطر نو بودن و رقبای احتمالی زیاده و به طور کلی انگار در یه حالت برزخی هستیم و عملا راه رفتهای در بیزنس نبوده و شما از اولین رهروان این بیزنس و ایده هستید، شرایط عدم قطعیته. حالا توو این شرایط باید سرعت رو به کیفیت ترجیح بدیم. چرا؟ چون تنها سرعته که میتونه ما رو به موفقیت برسونه. (البته به بهبود و یاد گرفتن از خطاها و هزینهی زیادی که متحمل میشیم بخاطر سرعت هم حواسمون هست.)
از جذابترین بخش کتاب شروع میکنم:
یعنی 8KEY TRANSITIONS
وقتی در حال عبور از استارتآپ به سمت اسکیلآپ هستیم، تقریبا شاهد 8 تغییر خواهیم بود.
زمانی که تیم کوچیکه، مشکلات و معظلات هم کوچیک هستن. طبیعتا زمانی که در هواپیما میخواد در ارتفاع X پرواز کنه، خیلی متفاوته تا زمانی که در ارتفاع 10X میخواد بپره. تغییر ساختار و هدفگزاری و تمرکز، در این دوران جزء جدایی ناپذیر از این بزرگ شدن و در ارتفاع بیشتر پرواز کردنه.
بطور کلی زمانی که با سرعت میخوایم رشد کنیم، باید 3 مدل رویکرد یا 3 مدل آدم همزمان داشته باشیم.
گروهی که کماندو هستند. گروهی که ارتشی هستند و گروهی که پلیس هستند.
کماندوها اون آدمایی هستن که ماموریت دارن بزنن به خط و برن یه جزیره رو فتح کنن. کماندو حواسش نیست که اینجا نیروهای خودی حتی ممکنه باشن. حواسش نیست که چقدر تخریب ممکنه این فتح در بر داشته باشه. وظیفش فقط و فقط این هست که به خط بزنه و بره فتح کنه. به هر قیمتی.
ارتشیها بعد از کماندوها میآن. وظیفهی ارتشی اینه که یه کم اونجایی که فتح شده رو از نظر امنیتی آروم کنه و پایگاه بسازه و یه امنیت نسبی برقرار کنه.
پلیسها بعد از ارتشیها میآن و کارشون اینه که نظم برقرار کنن. قوانین راهنمایی رانندگی و امنیت بیشتر و آرامش برقرار کردن وظیفهی پلیس هستش.
تونستید این 3 کتگوری رو با رولهای بیزنسی و سازمان، یکی کنید؟
وقتی سازمان کوچیکه، همه، همه کاری میکنن. همه مارکتینگ میدونن. همه برندینگ میدونن. همه رشد رو میفهمن احتمالا. همه استرتژیست هستن. همه بهبود و بهینگی میفهمن. همه بلدن نیرو جذب و آنبورد کنن.
همه، همه کار میکنن.
وقتی دیدید همه، همه کاری میکنن، هنوز توی استیج استارتآپ هستید و هنوز سازمان خیلی بزرگ نشده.
البته منظور حرفم این نیست که این اتفاق، اتفاق بدیه. اتفاقا لازمه. چون همه باید یه گوشه از کار رو بگیرن تا بیزنس بزرگ و بزرگتر بشه. اینا همش یعنی جنرالیست. یه آدم جنرالیست، مثه دکترای عمومیه. تقریبا از همه چی میدونن. یه دارو تجویز میکنن و اون دارو، حال عمومی افراد رو معمولا خوب میکنه. اما اگه اوضاع وخیم باشه و دکتر عمومی نتونه کاری کنه، اون فرد رو معرفی میکنه به متخصص یا فوق تخصص. مثلا فوق تخصص قلب، بطن چپ، آئورت فلان، انتهای بن بست.
منیجر و اکسیکیوتیو کسانی هستند که تیم رو لید میکنن. اما تفاوتشون در این هست که منیجر بیشتر روی اتفاقات و حل بحرانها و مشکلات روزانه تمرکز داره، در حالیکه اکسکیوتیو، آدمی که روی ویژن و استراتژی بصورت لانگتر تری تمرکز داره.
زمانی که تیمها کوچیک هستند، اطلاعرسانی هر اتفاقی در شرکت خیلی راحت اتفاق میافته. همه سر یک میز ناهار میخورن. همه نهایتا توی یک طبقه یا یک ساختمان هستند. همه احتمالا هر روز همدیگه رو میبینن. موقع ناهار، کسی که روی مارکتینگ داره کار میکنه در مورد فلان کمپینش حرف میزنه. همونجا تیم کال سنتر خبردار میشن و حواسشون هست که ممکنه تماسهای ورودی، زیاد بشه. همون موقع مدیر مالی هست. میدونه که باید حواسش به موضوع تسویه و کارای مالی باشه. اما وقتی تیم بزرگ میشه حتی آدما دیگه همدیگه رو ممکنه نشناسن. یه نفر به تیم اضافه میشه اما فلان تیم توی فلان طبقه یا فلان ساختمان یا فلان شعبه ممکنه حتی 1 بار اون آدم رو نبینه. در این حالت یه پیام رو چطور میخوایم به همه مخابره کنیم؟
چطور مارکتینگ میخواد بگه که من فلان کمپین رو میخوام لانچ کنم تا تیم کال سنتر حواسش باشه؟
چطور اصلا تیم زیرساخت باید حواسش به لود روی سرورها باشه؟
اصلا یه سری آییننامهها، یه سری اخبار رو چطور باید تا ته سازمان مخابره بشه؟
اینجاست که موضوع BROADCASTING پیش میآد.
برای برادکست کردن یه اتفاقی، چنلهای مختلفی هست. اولین و دم دستیترینش، یه پلتفرمی داخلی هست که همه افراد اونجا باشن. مثه ایمیل سازمانی.
ما در باسلام تا مدت زیادی از واتس اپ استفاده میکردیم. خوب وقتی تیم بزرگ شد، تقریبا خیلی از پیامها در انبوه خیلی از پیامها گم میشد. یه مدت رفتیم روی پلتفرم zoom ولی مشکل اتصال داشتیم و گاها کانکت نمیشدیم. اینجا بود که ایمیل سازمانی جدیتر گرفته شد و تقریبا اکثر اطلاعرسانیها رو از طریق ایمیل پیش میبردیم.
همونطور که گفتم، یکی از چنلها ایمیل هستش. چنلهای دیگهای هست مثل ایونتها و استفاده از محیط داخلی شرکت و استفاده از ظرفیت سیستمهایی که تحت شبکه در سازمان هستند.
یعنی اینکه روی هوا یه حرفی نزنیم! مثلا اگر مدیر مارکتینگ اومد گفت فلان کمپین خوب بود یا بد بود، اگر گفت خیلی خوب یوزر و نصی گرفتیم، اگر گفت کم هزینه کردیم و بازدهی خوبی گرفتیم، اگر مدیر مدیر رشد گفت ماه محرم که کسبوکارها میخوابه، دم عید خیلی خوبه، تیم کال سنتر گفت تماس زیاد داشتیم و مشتریها ناراضی هستند، تیم دیزاین گفت فلان آیکون خیلی قشنگه، همون موقع بدونید که تا سقوط، کمتر از 3 ماه فاصله دارید.
کسی آب میخواد بخوره، باید با دیتا حرف بزنه. زمانی که با دیتا حرف میزنیم، ادبیاتمون فرق میکنه. مثلا میگیم کانورت فلان کمپین فلان بود. CACش فلان بود. شاخص ROI فلان بود. نسبت GMV به سرمایه فلان بود. فلان درصد روی رشد تاثیر گذاشت. نسبت به ماه پیش فلان درصد رشد کردیم. فلان آیکون توسط ساید مشتری بیشتر کلیک خورد، پس احتمالا خوب دیده میشده. تعداد تماس افراد ناراضی بر اساس کال ریزنهای ثبت شده، فلان درصد از هفته گذشته تا الان تغییر کرده.
این ادبیات، ادبیات دیتا محور هستش.
زمانی که شرکت کوچیک باشه، تعداد چیزهایی که افراد درگیرش هستن و باید روش تمرکز کنن کمه. مثلا جوریه که فرض کنید 20 موضوع اساسی وجود داره و تعداد افراد 10 نفره. به طور میانگین، هر نفر روی 2 موضوع یا نهایتا 3 موضوع تمرکز میکنن و کار رو پیش میبرن. اما تیم که بزرگ بشه، تعداد چیزهایی که درگیرش میشیم خیلی زیاد میشن و باید بتونیم موضوعات مختلف رو به سرانجام برسونیم.
بخشی از نیروی دریایی باشیم، به جای اینکه توی گروه دزدان دریایی باشیم. یا به عبارت بهتر. بخشی از حل مسئله باشیم تا بخشی از مشکل. یا به عبارت بهتر، به جای اینکه از این جنس آدمایی باشیم که همیشه در حال غر زدن هستن، از اون تیپ آدمایی باشیم که یه راه حلی هم ارائه میدن برای حل مشکلی که میبینن.
اگر میخوایم خودمون رو ارتقا بدیم، 2 تا کار بهتره بکنیم.
اولیش Delegation :
دلیگیشن معنی درست درمونی در فارسی من واسش پیدا نکردم اما یه جورایی مثه وکالت تام الختیار، تفویض.
یعنی ما یه کاری رو تفویض کنیم به کسی دیگه و آتوریتیش رو هم بهش بدیم. در مورد دلیگیشن یه چیز جالبی وجود داره. اونم اینه که وقتی میخوایم یه کاری رو به کسی دلیگیت کنیم، اولین سوالی که توو ذهنمون پیش میآد اینه که آیا اون فرد این کار رو بهتر از من میتونه انجام بده؟ قطعا پاسخ به این پرسش "نه" هستش. اما نکتهی جالبتر اینه که اگر میخوایم رشد کنیم، راهی جز این نداریم که کارها رو بتونیم به دیگران واگذار کنیم و همینطور بتونیم مسائل پیچیدهتر رو بریم سراغشون. یه چرخهای برای دلیگیشن وجود داره. یه سرچ کنید و کامل در مورد دلیگیشن بخونید.
دومیش Amplification:
تقویت
یعنی اینکه در گروهها و جمعهایی باشیم که اون جمع، موجب تقویت و رشد ما بشه.
در نوشته بعدی در مورد 4 توفیق اجباری که در زمان بلیتزاسکلینگ رخ میده مینویسم.