ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
باخبر شوید: سایت شخصی «علی حیدری» راهاندازی شد!
سایت شخصی علی حیدری برای ارتباط مستقیم با مخاطبان عزیز راهاندازی شد. در این وبگاه روزنوشتههای علی حیدری در قالب نوشتههایی در زمینهی عکسنوشته، سوژههای هفته، تولید محتوا و نویسندگی، کارآفرینی و کسبوکار، سرمایهگذاری و هوش مالی، روانشناسی و کوچینگ و بازاریابی و تبلیغات منتشر میشود. شما همچنین میتوانید در توییتر با ما در ارتباط باشید. در مانیفست این سایت میخوانیم:
چند روی بود در گوشش موج دریا صدا میکرد. از این توهم آشفته نبود. برعکس این چند روز اخیر به شکل غیرمترقبهای بسیار آرام به نظر میرسید. امشب باز پیچِ رادیو را بست. چشمانش به سهکنجی دیوار خیره بود. آرام آنها را بست. لرزشهایی از یک کورسوی نور از لای پلکها بر تخم چشمانش تلالو میکرد. اَشک آمد. همچون نم نم باران. ترنمِ اشک با نور کم سو که در حال رقص بود و به چشم میریخت میآمیخت و از ترکیبشان نوعی محشر برپا میشد. انگار که از دوردستها تصویری کمرمق از آتشفشانی تازه خاموششده به چشم بیاید.
شوری اشک که بر کامش آمد چشمانش کاملا بسته شد. دیگر کورسویی نبود. لرزشی نبود. نه نوری بود و نه حسرتی. همه چیز در کَنَفِ سکوت بود و دوباره خواب میآمد. تنها طعمی بود از شوری اشک. اشکی که خشکیده بود و نوری آن را تازه نمیکرد.
صبح شد. چشمهایش را باز کرد. به سهکنج دیوار نگاه کرد. به آهستگی سرش را برگرداند و به پنجرهای نگاه کرد که سراسرش پرده کشیده شده بود. پرندهای نخواند. کسی بر در نزد و زنگی از تلفن برنخاست.
پیچ رادیو را باز کرد. صدا بلند شد. نوای خواننده که میخواند «ای الههی ناز» با صدای موجها قاطی شد. صدا را کمتر کرد. حالا باز موجها با وضوح به گوش میرسیدند، انگار امروز طوفانیتر و سرکشتر بودند. صدای پاهایشان نزدیکتر بود.
آبی به صورتش زد، صورتش را خشک نکرد. قطرات آب روی ردِ پاهای اشکها میریختند. وارد گوشها میشدند و با موجها میآمیختند. بین اشکهای خشکیده، قطراتِ آبِ شیر و أمواج طوفانی ولولهای بود. هنوز نمیفهمید که اینها با خوددشان در ستیزند یا دوستی؟ بر له او هستند یا علیه او؟
لقمهای نانِ از شبمانده خورد. چند لیوان آبِ ولرم نوشید. زیرپوش مشکیاش را عوض کرد و زیرپوش سفیدش را بر تن کرد. پیراهن طوسی اتونخورده را پوشیده و تا دو دوکمه به آخر، دکمهها را بست. یقه را برگرداند و دری را که باز کرده بود بست.
سرش را پایین انداخت و به راه افتاد. به موجها گوش میکرد در جایی صدایشان کم و در جایی بلندتر میشد. سعی کرد مسیری را دنبال کند که صدای موجها در آن بلندتر به گوش برسد. رفته رفته مهابت و خروشندگی صدای موجها به اوج میرسید. حالا ساحل دریا و موجهایش پیش رویش بود. صدای درون و بیرون یکی شده بود. سرش را برگرداند و به جای پاهای خودش در ساحل نگاه کرد.
در ساحل هیچکس دیگری نبود ولی جای پاهای فراوانی وجود داشت. جای پاهایی که جای پاهای دیگر و گرد و غبار آنها را مخدوش و از شکلافتاده کرده بود. سرش را برگرداند و در منتهاالیه یک خلیج بسیار کوچک، درختی نازکاندام دید. اینجا آفتابیترین نقطهی این ساحل بود. زیر درخت نشست و به خط افقی که خورشید را به دریا متصل میکرد، نگاه کرد. یک موج بزرگ از دورترها دورخیز کرده بود. موج آمد و آب بر صورت او ریخت. آبی بو مانندِ اشک. مانندِ آبِ شیرِ آب. شوری داشت مانند شوری اشک، مانند شوری آب.
نمک و آفتاب چشمانش را میسوزاند چشمانش را داشت میبست. بیشتر و بیشتر. ذره به ذره. بارقههای نورِ آفتاب، لرزان و رقصان از لای پلکها بر تخم چشمانش تلالو میکرد. اشک از چشمانش سرازیر شد و چشمانش را بست. دیگر اسمی نبود. همه چیز یکی شد. نه خبری از آب بود و نه از موج و نه از اشک. هم آب بود و هم موج بود و هم اشک. و آفتاب بر آنها و بر او، بیدریغ میتابید.
همچنین بخوانید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین مینیسریالهای تلویزیونی برای تماشا در عید نوروز + ۱۰ مینیسریال برتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
زورگیری برای لایک!
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۲ اختلال روانشناختی با نام شخصیتهای داستانی را بشناسید!