ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
چطور زندگیمان را تغییر بدهیم؟!
«آنچه بیرون شما می گذرد، بازتابی است از آنچه درون شما وجود دارد.» اگر فکر می کنید که هرگز نخواهید توانست تحصیلات تان را به اتمام برسانید، در بیرون از فکرتان نیز چنین خواهد شد. اگر در ذهن تان می گذرد که محکوم به فقر هستید، هرگز ثروتمند نخواهید شد.
رفتارهای ما، تابعی از طرز فکر ما هستند؛ به بیان دیگر، «فکر ما، ریشه رفتارهای ماست و رفتارهای ما، ریشه سرنوشت ما.»
وقتی فکری بر مدار فقر و نداری می چرخد، رفتارهای ناشی از آن فکر هم بر همین مدار خواهد چرخید و سرنوشت نیز جز فقر و نداری نخواهد بود.
کسی که به کسب دانش یا ثروت فکر می کند، در واقع سنسورهای ذهنی اش را برای شکار موقعیت های دانش یا ثروت فعال میکند. مثلاً وقتی روزنامه را ورق می زند، حتماً روی آگهی یک سمینار آموزشی مالی توقف میکند، ثبت نام میکند، به سمینار میرود، چیزهایی یاد میگیرد که در کسب و کارش اثر مثبت دارند، کلی دوست جدید که هدف های مالی بلندپروازانهای دارند پیدا می کند، امکان همکاری و شراکت و هم افزایی مییابد و ...
کارمندی را در نظر بگیرید که فکر می کند محکوم است که تا آخر عمر، آب باریکه ای از حقوق داشته باشد و دلش به این خوش است که بعد از ۳۰ سال، حقوق بازنشستگی خواهد داشت. قطعاً همین سرنوشت در انتظار او خواهد بود و اشکالی هم ندارد چرا که انتخاب محترم خود اوست؛ ولی همکار او در همان اداره، ثروتمند شدن را حق خود میداند و ساختار ذهنیاش این است که من میتوانم ثروتمند شوم.
این همکار، کتابهای موفقیت میخواند، وقتی کسی درباره یک موقعیت جدید شغلی یا سرمایهگذاری حرف می زند، خوب گوش میکند و در لابهلای حرفهایش دنبال «نقطهی اتصالی» است که بتواند زندگیاش را بدان متصل کند.
این ماجرا را بخوانید: فردی، کارمند یک شرکت بخش خصوصی بود؛ حقوق اندکی داشت و برای این که زندگیاش بچرخد، تا دیروقت اضافه کاری میکرد. با این حال همیشه مترصد فرصتی بود تا بتواند اوضاع مالیاش را بهبود دهد. او ویولونیست ماهری بود و علاوه بر نوازندگی روی مباحث تئوریک آن هم تسلط خوبی داشت.
یک روز سر میز ناهار، تلفن یکی از همکارانش زنگ خورد؛ پسر نوجوانش بود که خبر میداد معلم خصوصی ویولونش - که از یک آموزشگاه موسیقی میآمد - به خارج از کشور مهاجرت کرده است. کلمهی ویولون، گوش های فرد داستان ما را تیز کرد و ناگهان جرقهای در ذهن او زده شد: این میتواند یک فرصت باشد.
- «من میتوانم به پسرت ویولون یاد بدهم.»
او این کار را کرد، با آموزشگاه آشنا شد، چند ماه بعد آنقدر شاگرد داشت که به جای اضافه کاری در شرکت، به آنها آموزش میداد. کمی بعد از سوی چند گروه برای اجراهای موسیقی دعوت به همکاری شد. مدتی بعد، مدیر شعبه دوم آموزشگاه شد و یک سال بعد، از شرکت و آموزشگاه استعفا کرد و آموزشگاه موسیقی خودش را در یک ملک اجارهای راهاندازی کرد و سه سال بعد همان ملک را با وام بانکی خریداری کرد.
فرد مورد نظر که روزی حقوق بگیر بود، اینک به ۷ نفر کارمندش حقوق ثابت میدهد و 22 مدرس موسیقی در رشتههای مختلف دارد که تحت نظر او کار میکنند. او مازاد درآمدش را در چند جای دیگر سرمایهگذاری میکند.
اگر بافت فکری این فرد به گونهای بود که من، صرفاً یک کارمند باقی خواهم ماند و درآمد من نیز همین حقوق کارمندی محدود است و همین هم خواهد ماند، هرگز در میان حرفهای همکارش، به فکر فرو نمی رفت و احتمالا به فرو بلعیدن لقمهی ناهارش بسنده می کرد اما چون ساختار ذهنیاش، مبتنی بر رشد مالی و بررسی فرصتهای مرتبط بود، در حرفهای همکارش، دنبال «نقطهی اتصال» بود و همین نقطه و شکار فرصت، زندگی اش را از یک حقوقبگیر به یک کارآفرین تبدیل کرد.
پس این باورهای ما درباره خودمان هستند که ما را «محدود» می کنند یا به ما بال پرواز میدهند. بچه عقابی که در میان پنگوئنها بزرگ شود، هر چند به لحاظ زیرساختهای زیستی، امکان پرواز دارد ولی هرگز از زمین برنخواهد خاست زیرا محیط به او القا کرده که زندگی فقط روی زمین ادامه دارد و او نیز این را باور کرده است.
بسیاری از ما، حکم همین عقابها را داریم اما باورهایی که عمدتاً از محیط گرفتهایم، ما را نزد خودمان، انسان هایی محکوم به شکست معرفی میکند و لذا، بالها، نه تنها برایمان فرصت پرواز نیستند بلکه بار اضافیاند!
خودانگارههای ما - که عمدتاً منفی اند - از زمان کودکی در ما شکل گرفته و حتی ناخودآگاهمان را نیز تسخیر کرده اند. بسیاری از ما غافل هستیم که همهی این تلقّیهای منفی از خودمان، صرفاً تلقینهایی هستند که در گذر زمان در وجودمان نهادینه شدهاند. اگر همین یک نکته را بدانیم، میتوانیم آنها را بشکنیم، از قیدشان رها شویم و تبدیل به کسی شویم که می خواهیم.
پس باید قبل از هر چیز، واقعاً باور کنیم که من هم می توانم... تا این باور ایجاد نشود، تحولی در زندگیمان ایجاد نخواهد شد. بسیاری از ما همیشه دنبال این هستیم که بهانههایی برای «نتوانستن» پیدا کنیم تا پیش خودمان شرمنده نشویم، مانند نداشتن سرمایهی اولیه، نداشتن آشنا، نداشتن مهارت و ... . اما هیچ کدام مان از این که عقل و اندیشهمان ناقص است، شکایت نمیکنیم و اتفاقاً سرمایه اصلیمان نیز همین مغزی است که در کاسه سر داریم و می توانیم مانند بسیاری از کارآفرینان ایران و جهان، با «فکر بیشتر»، موفقیتهای بیشتری برای خودمان رقم بزنیم.
اما فکر بیشتر و رسیدن به این باور که من هم می توانم... هر چند «لازم است» ولی «کافی نیست»؛ شرط کافی، ریسک پذیری و نترسیدن است.
نترسید و اندکی هم ریسک را چاشنی زندگیتان کنید. روزی که استیو جابز می خواست اولین محصول «اپل» را تولید کند، فولکس واگنش را فروخت. اگر او با خود میگفت ممکن است هم ماشینم را از دست بدهم و هم نتوانم سرمایه ام را برگردانم و منصرف میشد، جهان امروز، اپل نداشت و جابز، فردی گمنام باقی میماند. اما او به اندازهی یک فولکس ریسک کرد و اندازه میلیاردها دلار در چند سال آینده به دست آورد.
یک کارمند بازنشسته که اخیراً با کمک یکی از دوستانش یک کترینگ (آشپزخانه طبخ و ارسال غذا) راه انداخته است با اشاره به درآمد خوبی که الان دارد، میگفت: خیلی پشیمانم، پشیمان از این که چرا ۳۰ سال از راهاندازی چنین کاری میترسیدم و با این همه تأخیر کترینگم را راه انداختهام.
می دانید علت این تأخیر ۳۰ ساله چه بود؟ او در همه این ۳۰ سال هم می توانست کترینگش را افتتاح کند ولی می ترسید که کار کارمندیاش را از دست بدهد ولی بعد از بازنشستگی این ترس را نداشت. اگر او همان زمان - که انرژی بیشتری هم داشت - ریسک کرده بود، الان وضع بهتری داشت و نمیگفت پشیمانم.
«خودتان را باور کنید»
«از قید تصورات منفی درباره خودتان خارج شوید»
«نترسید، ریسک کنید و وارد کارها و عرصه هایی شوید که فکر می کنید دوست شان دارید و عمری از آن واهمه داشتید.»
همچنین بخوانید:
چگونه هر روز آدم بهتری شویم؟ + ۳ شاهکلید و ۱۷ کلید!
چرا و چطور متوسط نباشیم؟ + 4 راهبرد برای متوسط نبودن
چطور همانی شویم که خودمان میخواهیم، نه آن که دیگران میخواهند؟ + 5 توصیه
مطلبی دیگر از این انتشارات
استراتژی محتوا چیست و چطور با آن کسب و کارمان را متحول کنیم؟ + ۵ فاز اصلی
مطلبی دیگر از این انتشارات
در بازار بردهفروشان/ معرفی کتاب مجمعالجزایر گولاگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور همانی شویم که خودمان میخواهیم، نه آن که دیگران میخواهند؟ + 5 توصیه