یک هفته، ۱۹ نکته: تصادفات ذهنی من در هفته‌ی گذشته



۱. و اما سلام فرمانده! در یک خبرگزاری منعکس شده بود که: همونطور که از استقبال کودکان از آهنگ‌‌های ساسی مانکن گفتید، از محبوب شدن آهنگ سلام فرمانده بین همین گروه سنی هم یادی کنید. لب کلام: افرادی که آهنگ‌های ساسی و سلام فرمانده رو دوست دارن، هیچ کدوم نمیدونن معنی کلمات چی به چیه! اسمشون روشه: #بچه! از این جهت آهنگ سلام فرمانده و آقامون جنتلمنه از ساسی مانکن از این حیث که صرفا لقلقه‌ی زبان یک عده کودک و نوجوانی شدند که هیچ درکی از محتوای جنسی (آهنگ‌های ساسی) یا ایدئولوژیک (آهنگ سلام فرمانده) این آهنگ‌ها ندارند، بسیار به هم شبیه هستند.

۲. بازی پرسپولیس تراکتور آخرین به روزرسانی از وضعیت فرهنگی کشور ما بود!

۳. امروز دو نفر رو دیدم بحث میکرند. کجا و کیا بماند. یکی میگفت اینجا چرا خون ریخته؟! اون یکی میگفت با سنگ زدم تو پهلوی گربه سیاهه! اون یکی جواب داد خب همه جا رو نجس کردی! این گفت: تو چطور پای قناری من رو کندی؟ مجبور شدم خودم کلَش رو بکنم که زجر نکشه! این به اون در. یاد فیلم‌های کشتار با اره برقی در تگزاس و اره افتادم! ما در جوار چنین آدم‌هایی زندگی می‌کنیم!

۴. داشتم فکر می‌کردم که بگذارین برم من! حداقل به خاطر ۳ مورد اول! بعد فکر کردم چرا وسوسه‌ی مهاجرت من رو رها نمی‌کنه؟ چون نمی‌تونم آدم‌ها و فضای اطراف رو تحمل کنم. چون احساس خفقان و غربت می‌کنم در این وطن. بعد فکر کردم خب بعد از مهاجرت چی میشه؟ بعد از مهاجرت به خاطر خارجی بودن و عدم تسلط به زبان کشور مقصد، خودبه‌خود آدم تا مقدار زیادی منزوی‌تر و کم‌حرف‌تر میشه. با این حساب ما قصد داریم از غربت پناه ببریم به غربتی دیگر و از خفقان به خفقانی دیگر! جالب اینه که گفتار و رفتار افراد در این کشور من رو ناراحت میکنه. یعنی اگر اونها منزوی بشن و خفقان داشته باشند، حالِ من احتمالا بهتر میشه! یاد حرف شوپنهاور میفتم: روابط آدم‌‌ها با یکدیگر مثل روابط جوجه تیغی‌ها در زمستان است. جوجه تیغی‌ها در زمستان اگر تنها بمانند از سرما تلف می‌شوند و اگر به هم نزدیک شوند خارهایشان در تن یکدیگر فرو خواهد رفت.

۵. در جایی فردی با توقع زیادی گفته بود: آیا خبر دارید که اینترنت خانگی (یا شاید هم اینترنت موبایل) در استان چهار محال و بختیاری قطع کردن؟ آیا اصلا براتون مهمه؟ آیا غیرتتون به درد میاد؟ با خودم گفتم چه پر رو! نتوانستم جواب ندهم و به سبک استاد خیابانی گفتم: «اهمیت چیزها در این نیست که افرادی هستند که به اونها اهمیت میدن، اهمیت چیزها در اینه که آیا حضور یا غیابشون خلل یا رنجی در زندگی عده‌ای از افراد ایجاد میکنه یا نه!» خودم هم فهمیدم که به جای بیان مفهومی پیچیده، در منظورم پیچیده شدم! این بود که وقتی طرف مقابل جواب داد «وات دِ فاز؟!» خواستم جواب بهتری بدم که شاهد از غیب رسید! بله دوست جوانمون در صفحه‌ی خودش از هشتگ #میرحسین استفاده کرده بود.

همین رو بهونه‌ای کردم و جواب دادم: «دوست من شما الان در صفحت از هشتگ میرحسین استفاده کردی. که یعنی برای شما وضعیت این فرد اهمیت داره. اما واقعا فکر میکنی برای چند نفر آخرین خبرها از وضعیت حصر این آدم اهمیت داره؟ آدمی که نهایت استعدادش در نقاشی بوده و نهایت توان مدیریتیش اداره‌ی یک کلاس درس و از صدقه سر همین رژیم نخست‌وزیر شده و همین الان‌ هم روزانه میلیون‌ها تومان به بهانه‌های مختلف براش هزینه میشه. این فرد برای شما اهمیت داره، اما در واقع هیچ اهمیتی نداره!» فکر کنم منظورم رو دیگه فهمید!

۶. توی کتاب تاریخ فلسفه‌ ی برتراند راسل خوندم که یک دوره که توی یونان جنگ و جدال میشه، فلاسفه یونان تصمیم می‌گیرن بیان ایران برای زندگی! بعد میبین اوضاع ایران که خیلی خیطه بابا! برمیگردن! این تازه دوران اوج ما بوده! الان که یوزپلنگام از دست ما آسایش ندارن!


۷. گفتیم یوزپلنگان! ظاهرا دوستان بعد از تلف شدن ۲ تا از بچه یوزپلنگ‌ها تازه به این نتیجه رسیدن که توان و تخصص نگهداری از اونها رو ندارن. دام‌پزشک از اندونزی آوردن! این مشکل رو ما در مورد کرونا هم داشتیم. وزیر بهداشت قبلی که بسیار فرد نادانی بود اصرار داشت که حتما خودمون واکسن بسازیم. نتیجه این شد که خیلی‌ها مُردن! قبلا هم گفتم بزرگترین خرد و هوش و قوت اخلاقی در اینه که آدم وقتی کاری رو بلد نیست، بگه بلد نیستم و از افراد کاربلد، ولو خارجی استفاده کنه. کی ما این مسئله رو میفهمیم؟ اول انقلاب حضرات مسئولین دوره‌ی پهلوی رو می‌کوبیدند که می‌گفتند: «ایرانی آفتابه هم نمیتونه بسازه» امروز روشن شده که شرمساری در این نیست که نتونیم آفتابه بسازیم، در اینه که آفتابه می‌سازیم و آفتابه‌های بسیار بدی می‌سازیم. آفتابه‌هایی که حاجت به قضا رو سخت‌تر هم می‌کنه!

۸. ایلان ماسک در حالی برای خرید توییتر به علت فیک بودن تعدادی از کاربراش طاقچه بالا گذاشته که حالا مشخص شده حداقل ۲۳ درصد از فالوئرهای خودش هم فیک هستن!

۹. فیلم ژرمینال با بازی ژرار دی‌پاردیو، محصول سال ۱۹۹۳ و محصول سینمای فرانسه رو دیدم. تمام لحظات فوق‌العاده‌ای که با خواندن این شاهکار بی‌بدیل امیل زولا جلوی چشمانم آمده بود تیره و تار شد! چقدر این فیلم مزخرف بود و چقدر این فرانسوی‌ها در کارهایی که خودشان را در آن‌ها جدی می‌گیرند بد عمل می‌کنند. فیلم یک کاریکاتور از داستان اصلی بود. اما این کاریکاتور حتی نمکین و مضحک هم نبود. سرد بود و باسمه‌ای و چقدر بازی‌ها بد بودند! بهترینشان همین آقای دی‌پاردیو بود که بازیگر بسیار بدیست!

۱۰. سریال maid را هم دیدم. در نظرم نوعی اوشینِ پست مدرن جلوه کرد! دختر جوانی که از همه چیز در دنیا بدترینش را دارد (منهای پدر که با توجه به واقعی بودن داستان دلیل عصبانیت دختر نسبت به او را اصلا درک نمی‌کردم) به جز یک دختر شیرین و ملوس که حالا باید زندگی مستقلش را با وجود مراقبت از او و مزاحمت‌های پارتنر سابق (پدر بچه) و مادر خل و چل و اعصاب‌خوردکنش (که بازی بازیگرش فوق‌العاده است. آقای دی‌پاردیو یاد بگیر!) پی بگیرد. دختری فاقد تحصیلات و نه چندان باهوش، اما بسیار مصمم، کاری و خوش‌قلب.

تنها استعداد دختر غیر از تمیزکاری در زمینه‌ی «نویسندگی» است که این سریال را برای علاقه‌مندان به نویسندگی هم جذاب می‌کند. همانطور که گفتم سریال براساس داستانی واقعیست و از این جهت واقعیت‌های بی‌رحمِ زندگی در آمریکا را نیز عیان می‌کند.

۱۱. صحبتِ نمایشگاه کتاب است. من هیچ‌وقت به نمایشگاه کتاب نرفتم و هیچ علاقه‌ای به آن نداشتم. از کتابخانه‌ها هم خوشم نمی‌آید. نه از کسی کتاب قرض می‌گیرم و نه به کسی کتاب قرض می‌دهم. بسیاری از نوشته‌های من و یا احساساتی که از خواندن کتاب‌های مختلف به من دست می‌دهد هرگز بروز داده نمی‌شوند. کتاب برای من نوعی ناموس است. ممکن است خاطره‌هایی مجاز از آن را برای کسانی تعریف کنم اما هرگز خودِ آن را با کسی شریک نمی‌شوم.

۱۲. زمانی که من در مقطع راهنمایی و دبیرستان تحصیل می‌کردم، موبایلی وجود نداشت (در سال‌های آخر موبایل بود ولی من نداشتم) همین خود باعث شکل‌گیری نوعی الگوی اجتماعی در روابط من شد و این الگو بر آینده هم سایه افکند: «چون موبایلی نداشتم هر گاه هم‌مدرسه‌ای‌ها یا هم‌کلاسی‌ها پیشنهاد بیرون رفتن بعد از مدرسه را می‌دادند، من قبول نمی‌کردم. چون موبایلی وجود نداشت که من به پدر و مادرم اطلاع دهم که مثلا من امروز با بچه‌ها بیرون می‌روم و دیر می‌آیم و وای به روزی که بدون اطلاع قبلی نیم ساعتی دیر می‌آمدم!» خواستم بگویم مواردی اینچنین ساده چقدر در سرنوشت آدم موثر است و نسل جدید از چه موهبت‌هایی برخوردارند که ما برخوردار نبودیم.

۱۳. جدیدترین استراتژی برای موفقیت در شبکه‌های اجتماعی: تنها راهی که ممکن است در همه‌ی شبکه‌های اجتماعی موفق باشید، این است که چندشخصیتی باشید و هر شخصیت را در شبکه‌ای به کار گیرید! راه دیگری ندارد! آنچه در یک شبکه هیت می‌شود در شبکه‌ای دیگر خزعبلی فاقد ارزش است و برعکس!

۱۴. به سلامتی ویروس جدید هم آمد! معرفی می‌کنم: این شما و این آبله میمون! آبله! به میهمانها سلام کن!

۱۵. یک سایت خبری مطلبی کار کرده با عنوان «یوسف نازم! بیا یکم دلبریت رو کمترش کن!» غرض البته دست انداختن یوسف سلامی گزارشگر تلویزیون و ماجرای گزارشی است که در مورد یارانه‌های جدید و کفایت قدرت خرید مردم به وسیله‌ی این یارانه‌ها تهیه شده و نقلِ مضحک بودن آن گوش به گوش می‌رسد.

توجه داشته باشید که حقوق این خبرنگاران چندان هم زیاد نیست. با خودم فکر می‌کردم صدا و سیما چقدر باید به من حقوق می‌داد که با اسم و رسم واقعی و صورت غیر شطرنجی حاضر باشم چنین گزارش مسخره و آبرو بری تهیه کنم؟ واقعا جدی میگم! مثلا شما چقدر می‌گیرید چنین گزارشی با اسم و تصویر خودتان تهیه کنید؟!

۱۶. یکی از مقامات مسئول گفته که: نصف دزدها «دزد اولی» هستند! خب به سلامتی ورودِ واژه‌ی جدید و بدیع «دزد اولی» به عرصه‌ی ادبیات کشور دست بزنیم! حالا که صحبت این دزد اولی‌ها شد لطفا این مسئول یک حساب و کتابی کنند که چند درصد از این دزد اولی‌ها، رای اولی، کنکور اولی، ترم‌ اولی، سیگار اولی و حتی پست اولی! هستند.

۱۷. جایگاه مرضیه برومند در برنامه‌های عروسک‌سازی ایران معادل جایگاه دیزنی در انیمیشن دنیاست. یعنی ما هر چه از عروسک‌های تلویزیونی، برنامه‌های عروسکی و افراد تربیت‌شده در این حوزه داریم، دست‌پخت ایشان است. برومند یک برنامه‌ی عروسکی جدید درست کرده به اسم «شهرک کلیله و دمنه» برومند باز هم از تسلط همزمان خود بر ادبیات ایران و آشنایی با معضلات اجتماعی استفاده کرده و به نظر می‌رسد برنامه‌ای گیرا و جذاب با حضور عروسک‌هایی خوب ساخته. در این بین و تنها بعد از یک قسمت تعدادی از عوام که فرق عروسک فروش‌های اینستاگرامی با مرضیه برومند را نمی‌دانند چنان از او انتقاد می‌کنند که اگر کسی نداند فکر می‌کند برومند فردی تازه‌کار در این زمینه است. آن‌ها کار را با اثر جدید ایرج طهماسب هم مقایسه می‌کنند. خب خودِ آقای طهماسب شاگرد برومند بوده است دوست عزیز!

۱۸. در پستی راجع به ناکامی ویرگول صحبت کردم. اما وبلاگی‌نویسی قدیم‌ترها مثلا ۱۵ سال قبل در ایران چگونه بود و چطور بر افراد بعدی اثر گذاشت؟ خب من فکر می‌کنم وبلاگ‌نویسی اولیه بیشتر بر بستر چت روم‌های یاهو شکل گرفت. یعنی افراد می دیدند که حرف برای زدن زیاد دارند و حرف هایشان بیشتر از دوستی‌های جوانانه و آشنایی‌های دختر و پسری با مطلعِ ASL please است. این بود که فهمیدند می‌شود سراغ جاهایی نظیر بلاگ‌فا، کلوب و حتی وردپرس رفت. یادم هست در آن زمان و مشخصا در فاصله‌ی سال‌های ۸۷ تا ۹۰ سایتی به نام بالاترین وجود داشت که پست‌های وبلاگ‌های مستقل را که مورد توجه قرار گرفته بودند تجمیع می‌کرد و در اختیار خوانندگان قرار می‌داد. اشکال اساسی این پایگاه در سیاست‌زدگی محضِ آن بود که البته در یارکشی‌های ماجرای ۸۸ تا حدی هم حق داشت. اما این ایراد را به وجود آورد که تا مدت‌ها هر کسی میخواست وبلاگ‌نویس شناخته شود، باید سیاسی می‌نوشت؛ چه سیاست می‌دانست یا نه، چه اصلا دغدغه‌اش را داشت یا نه.

یادم می‌آید در آن نسل وبلاگ‌نویسانی با اسم و رسم‌های واقعی در صحنه حضور داشتند. از حسین درخشان که متوهمانه خود را پدر وبلاگ‌نویسی ایران می‌داند (که البته چند سال هم زندان رفت و نزدیک بود حکم اعدامش هم در بیاید.) تا طنزپرداز مرحوم و اپوزسیونی مثل علیرضا رضایی. افرادی هم بودند با اسامی مستعار مثلِ شاتوت یا زیتون. و افراد رسمی‌تری مثل ابراهیم نبوی یا نیک‌اهنگِ کوثر. بعضی هم که رسما سیاستمدار بودند مثلِ محمدرضا ابطحی.

تعدادی از نویسندگان حرفه‌ای و خوش‌قریحه هم بودند که وبلاگ داشتند از رضا قاسمی نویسنده‌ی کتاب «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوبها و وبلاگش دوات تا وبلاگ‌های بسیار جذابِ محمد قائد و مرحوم رضا بابایی (سفینه) که مطالعه‌ی آن‌ها نوعی کلاس نویسندگی است.

حالا که مسیر طی شده را نگاه می‌کنم می‌بینم که ما در وبلاگ‌نویسی هم مانند سایر زمینه‌ها به لحاظ کمی پیش رفته‌ایم و به لحاظ کیفی پس!

۱۹. یکی از وبلاگ‌نویسانی که احتمالا اسمش به گوشتان خورده، ستار بهشتی بود. وبلاگ‌نویسی کارگر که تعداد بازدیدکنندگان روزانه‌اش به اعتراف مسئولین امر، یک رقمی بود. او را گرفتند و زیر کتک‌های بازجویانش کشته شد. اگر به لحاظ تعداد بازدیدکننده حساب کنیم، شاید ۹۰ درصد ما کاربران ویرگول از ستار بهشتی بیشتر مستحق مرگ بودیم! ولی گویا بعد از کشته شدن ستار به بازجویان گفتند که اگر وبلاگ‌نویسی آوردند آن‌ها را زیاد محکم نزنید، به سرشان نزنید به باسن‌شان بزنید. با جسم تیز نزنید، با جسم کند بزنید. اگر با جسم فلزی می‌زنید درصد آهنش بیشتر از ۳۰ درصد نباشد! این شد که ما هنوز زنده‌ایم و اگر بگیرندمان زیاد محکم نمی‌زنند و ما این امنیت نسبی خود را مدیون ستار بهشتی هستیم. مچکریم ستار!