برگی از دفترچه خاطرات یک بچه‌ببعی!

امروز از تک تک گوسفندهای طویله‌مان پرسیدم چرا اسم جایی که ما در آن زندگی می‌کنیم را طویله گذاشته‌اند. به نظر من بچه ببعی ناقص‌العقل، به جز یک جواب، هیچ‌کدام از جواب‌ها به‌درد نمی‌خوردند. این جواب را هم از گوسفندی شنیدم که گوسفندان طویله اصلاً گوسفند حسابش نمی‌کنند.

سایر گوسفندان طویله، می‌گویند این احمق به هیچ‌وجه نمی‌تواند یک گوسفند باشد و آبروی تمام گوسفندان جهان که تاریخ ثابت می‌کند همیشه موجوداتی خوش‌خوراک، خوش‌خواب و خوش‌برخورد بوده و هستند را برده است. چرا که نه خوردن بلد است، نه خوابیدن و نه برخورد درستی دارد! آن‌ها همچنین می‌گویند این بی‌شرف به جای خوردن، خوابیدن، چریدن و ورپریدن، تمام شبانه‌روز را فکر می‌کند!

او، یعنی همان گوسفند احمق و بی‌شرف، در جوابم گفت: بچه‌‌ببعی! چون ما گوسفندان مدت طویلی است که سبک زندگی‌مان فرقی نکرده است و همان گوسفندی که بودیم، هستیم و همچنان به زندگی نکبت‌بارِ سرشار از شکم‌پرستی و ولنگاری‌مان، سخت دلخوش هستیم، به مکانی که زندگی می‌کنیم طویله می‌گویند. آخرش هم گفت سعی کن خودت را از این طویله‌ی عریض و طویل نجات دهی و راهی که سایر گوسفندان می‌پیمایند را هرگز نپیمایی!

نمی‌دانم چرا ولی بعد از این سوال و جواب‌، نسبت به این‌که یک بچه‌ببعی هستم و قرار است به یک ببعی کامل تبدیل شوم که تمام همّ و غمش خوردن، خوابیدن، چریدن و ورپریدن است، اصلاً احساس خوبی ندارم.

بععععععع؟ نععععععع! بععععع؟ نععععع! بععع؟ نععع! بع؟ نع!