(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
حکایت زندگی ما...
بسم الله.
بوی بد همه جا را فرا گرفته بود و تاریکی و سیاهی همه جا سایه انداخته بود.
هیچ راهی برای فرار نداشتم و همه طرفم زندان بود. افسرده و غمگین بودم و خسته و حیران.
با خودم می گفتم: «من کی هستم ؟ چرا اینجام؟».
سکوت محض بود. کسی از بیرون جوابم را نمیداد،
امّا از درون چیزی به من می گفت: آرام باش! امیدت را از دست نده! دوام بیاور! بالاخره به آنجا می رسی!
من که در آن تنهایی فقط خودم بودم و خودم با ان همه سختی ، حرف این صدای ناصدا رو گوش کردم.
ایستادم، امیدوار شدم. به روز رها شدن فکر کردم، به روز نور و بوی خوش! قوی تر شدم. بزرگ تر شدم. ماندم و ایستادم. قدم بلندتر و بلندتر شد. بار ها دور زدم، چپ رفتم، راست رفتم، اما در مسیرم ماندم.
تا اینکه بالاخره آن روز رسید.
روزی که تبدیل به یک گیاه شدم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
برگی از دفترچه خاطرات یک بچهببعی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای پیر پشه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دفاعیه ای از پرنده ای که اصلا هم زشت نیست!