حکایت زندگی ما...

بسم الله.

بوی بد همه جا را فرا گرفته بود و تاریکی و سیاهی همه جا سایه انداخته بود.

هیچ راهی برای فرار نداشتم و همه طرفم زندان بود. افسرده و غمگین بودم و خسته و حیران.

با خودم می گفتم: «من کی هستم ؟ چرا اینجام؟».

سکوت محض بود. کسی از بیرون جوابم را نمیداد،

امّا از درون چیزی به من می گفت: آرام باش! امیدت را از دست نده! دوام بیاور! بالاخره به آنجا می رسی!

من که در آن تنهایی فقط خودم بودم و خودم با ان همه سختی ، حرف این صدای ناصدا رو گوش کردم.

ایستادم، امیدوار شدم. به روز رها شدن فکر کردم، به روز نور و بوی خوش! قوی تر شدم. بزرگ تر شدم. ماندم و ایستادم. قدم بلندتر و بلندتر شد. بار ها دور زدم، چپ رفتم، راست رفتم، اما در مسیرم ماندم.

تا اینکه بالاخره آن روز رسید.

روزی که تبدیل به یک گیاه شدم!