(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
قصه ی شمع و کبریت
به نام خداوند بخشنده مهربان
در کنج تنهایی نشستم. همه جا تاریک تاریک است . تیره ی تیره. مشکی مشکی. چه سکوت ترسناکی ست... چه خلوت دلهره آوری ست... دنیا چه تیره و تار است.
می ترسم؛ از این سکوت تاریک می ترسم. اصلا نمی دانم کجایم یا حتی من که هستم!
فریاد می زنم: کسی اینجا نیست؟!
-هستم! من هستم. من هستم دوست من!
-کجایی در این سیاهی محض، چیزی معلوم نیست...
-مرا خواهی دید و دیگر صدایم را نخواهی شنید! عوضش دیگر نه ترسی می ماند و نه رنگ سیاهی...
صدایی می آید. یکدفعه تکه چوبی در چند قدمی من روشن می شود. می سوزد و می سوزد! کنارش هم جعبه ایست. گویی از آن در آمده است.
-سلام رفیق! منم! چوب کبریت! من هم مثل تو تنها بودم . در این جعبه ی تنگ و تاریک و سرد. همه دوستانم یکی یکی رفتند و من ماندم.
ترسم می ریزد. دیگر تنها نیستم. آخ که چقدر خوشحالم. دوست دارم با دوست جدیدم حرف بزنم. دوست دارم از او بیشتر بدانم.
-بقیه دوستانت کجا رفتند؟
-دوستانم عمر کمی داشتند... هر یک برای کاری روشن شدند و بعد چند دمکی مردند. مردند و رفتند برای همیشه. درست مثل سرنوشت من!
-دوستانت برای چه کاری زنده شدند و مردند؟ یعنی چه؟ چگونه؟ تو هم ....؟؟؟
حرفم را قطع می کند.
یکی برای گرم کردن خانه و چند دل سرد، زندگی بخشید ، دیگری بر آنکه دل گرسنه ای را سیر کند و من هم آمدم برای اینکه ...
-برای چه ؟! آمدی چه کنی و بروی؟ آخر این رسمش است؟ من تازه با تو دوست شدم . من تازه از تنهایی درآمده بودم!
دلم آشوب می شود . نکند دوباره همه جا تاریک شود. نکند دوباره تنها شوم!
کبریت خودش را به من نزدیک می کند و به هر زحمتی شده خود را از چین و چروک های بدن سردم بالا می کشد. بدنم از هرجا که او می گذرد کمی گرم می شود.
چوب کبریت ، کوچک کوچک شده، در عوض شعله اش بزرگ بزرگ. مطمئن می شوم چندی دیگر او را از دست خواهم داد ...
در گوش من چیزی می گوید:
تا زنده ای و زندگی می کنی دل خودت و دنیا را روشن کن . کاری کن که ماندگار شوی من هم برای همین آمدم . همه برای این آمدیم...
یکدفعه تک موی سرم میسوزد و این نیست که مرا رنج میدهد ، درد درون و دلهره و ترس مرا عذاب می دهد و به بغض برایم میآورد.
کبریت از دوش من میافتد و خاموش می شود. برای همیشه... اما نه... او خاموش نشد... روشنی اش را به من داد... و حالا نوبت من است که...
حرف آخرش در ذهنم مرور می شود و آرامشم میدهد :
تا زنده ای و زندگی می کنی دل خودت و دنیا را روشن کن... کاری کن که ماندگار شوی...
از تمام وجود میسوزم و اشک میریزم. نه از وحشت و غم، اینبار از شوق! از شوق رسالت زیبایم که همه جا را روشن و گرم می کند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیلی دردناک
مطلبی دیگر از این انتشارات
حکایت زندگی ما...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای پیر پشه!