ربان سیاه - 1

«یک بعدازظهر زمستانی»

خورشید کم کم غروب میکرد، دختر جوان قد بلند و لاغراندامی که موهای کوتاه مجعد خرماییش زیر کلاه نیلی رنگی مخفی شده بودند در کوچه پوشیده از برفی قدم میزد و سرمای بعدازظهر زمستانی تا بندبند وجودش نفوذ کرده بود. با دقت قدم برمیداشت تا سُر نخورد، به چکمه هایش اطمینان نداشت؛ نوک بینی‌اش سرخ شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشت. به خانه که رسید با دستانی لرزان کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. چکمه های یخ زده اش را با دمپایی های گرم و نرمی عوض کرد، بی معطلی از پله ها بالا دوید و وارد اتاقش شد. شومینه روشن بود؛ فضای گرم و ساکت اتاق برای او که از سرما و شلوغی آزاردهنده بیرون رهایی یافته بود بسیار خوشایند بود. پالتوی لاجوردیش را به چوب لباسی آویزان کرد، کیف چرمیش را به گوشه ای انداخت و بدن خسته و سردش را روی صندلی عسلی کنار شومینه انداخت و چشمانش را بست؛ یک ربع بعد زن فربه و قدبلندی با موهای بلوند فرخورده بدون در زدن وارد اتاقش شد، لباس بلند پشمی بادمجانی پوشیده بود، جلو رفت، به شانه دخترک ضربه زد و زیر لب گفت: شیرین..خوابیدی؟

دختر چشمانش را باز کرد و با خستگی به زن نگاه کرد و گفت: سلام مادر!

-سلام عزیزم! خیلی خسته به نظر می‌آیی.

دختر خندید و گفت: خسته و گرسنه.

-شام یک ساعت دیگر حاضر میشود، لباسهایت را عوض کن و به سالن بیا تا با هم صحبت کنیم.

شیرین اطاعت کرد و دو دقیقه بعد با بلوز پشمی چمنی، دامن پشمی آبی نفتی و یک جفت جوراب بلند و ضخیم مشکی به سالن نشیمن رفت و روی مبل تک نفره آلبالویی کنار میز نشست؛ مادرش هم روبروی او نشسته بود و متفکرانه سکوت کرده بود. پروانه لبخند بر لب با سینی چای و بیسکویت وارد سالن شد و سینی را روی میز گذاشت؛ او دختر قد کوتاه و تپلی بود که هر چند درآمد چندانی نداشت ولی خیلی به ظاهرش اهمیت میداد، شیرین با خود فکر کرد یک سال است که این دختر در اینجا به عنوان خدمتکار مشغول به کار شده و او همیشه پروانه را با ظاهری آراسته-شاید بیش از حد آراسته- دیده است، امروز هم که موهای خرمایی بلندش را پشت سرش بسته بود و برق شادی در چشمان درشت سیاهش میدرخشد؛ شیرین آستین لباس پروانه را کشید و ایستاد، سپس در گوش او زمزمه کرد: اتفاقی افتاده است؟

پروانه شوکه شد.

-نه.

-پس باید قبول کنم که بی دلیل اینقدر خوشحالی؟

پروانه مکث کرد و سپس ریز خندید.

-فعلاً که با مادرت کار داری، بعداً دلیلش را میگویم.

وقتی پروانه از اتاق بیرون رفت، شیرین دوباره روی مبل نشست و فنجان ها را با چای پر کرد، یک تکه بیسکویت برداشت و به آرامی آن را جوید؛ مادرش نگاهش را به او دوخت و گفت: امروز کارت چطور بود؟

-مثل همیشه بود مادر؛ به مدرسه رفتم، برای بچه های کلاس دومی نازنینم تدریس کردم، شیطنتهایشان را تحمل کردم و تمام کارهایی که یک معلم معمولی کلاس دوم انجام میدهد را انجام دادم و در این سرمای طاقت فرسا به خانه برگشتم.

مادر مکثی کرد تا دخترش یک فنجان چای دیگر برای خودش بریزد سپس گفت: من واقعاً تو را بابت این همه تلاش و کوششت تحسین میکنم دخترم.

شیرین لبخند زد. مادر ادامه داد: اما دخترم تو بیست و پنج سال داری و هنوز مجردی.

-مشکلش چیست مادر؟

-مشکلی که ندارد. مادر تردید داشت که بگوید ولی بالاخره گفت: من فکر میکنم وقت آن است که ازدواج کنی..

چای به گلوی شیرین پرید و ناگهان او شدیداً به سرفه افتاد، سعی کرد آرام باشد و با حیرت گفت: مادر؟!

-چه ایرادی دارد؟ شاید کمی هم برای ازدواجت دیر شده باشد، دختران همسن و سال تو بچه دار هم شده اند.

شیرین با اخم گفت: پروانه هنوز مجرد است.

-نه او تازه نامزد کرده به همین دلیل خیلی خوشحال است.

شیرین بیشتر اخم کرد و خیلی جدی گفت: در کل منظورتان از این حرف ها چیست؟

-پسر عمویت تو را از من خواستگاری کرده است..

شیرین با دهان نیمه باز به مادرش خیره شده بود، مادر ادامه داد: من به او گفتم بخاطر شغلت باید با تو هماهنگ کنم، پنجشنبه و جمعه کاری نداری دیگر؟ میتوانیم به آنها بگوييم..

-نه مادر.

-چي؟

-پنجشنبه و جمعه هم سرم شلوغ است.

-اما شیرین..

-معذرت میخواهم.

شیرین با قدم هایی محکم و ابروان گره خورده سالن را ترک کرد.