..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
ربان سیاه - 2
«روزنامه صبح»
-ببخشید شیرین خانم.
دختر جوان سرش را از روی کتابی که مطالعه میکرد بلند کرد و با چشم های خاکستریش که جدیت توام با مهربانی در آنها موج میزد به پروانه خیره شد.
-چیزی شده؟
-حال شما خوب است؟
-البته..چطور مگر؟
-شما از دیشب بی اشتها بنظرم میآیید؛ نه درست و حسابی شام خوردید نه صبحانه.
-موضوع خیلی مهمی نیست.
کمی مکث کرد و پرسید: پدرم رفت؟
-بله چند دقیقه پیش به محل کارشان رفتند.
شیرین سکوت کرد؛ با خودش فکر کرد که ای کاش دیشب وقتی سرشام مادرش بحث ازدواج او را دوباره پیش کشید، پدرش از او حمایت میکرد اما پدرش سکوت کرد، خودش هم همان حرف های قبلیش را تکرار کرد. او نمیدانست نظر پدرش چیست ولی زن ذلیل خطاب کردن پدرش هم کار درستی نبود. پروانه پرسید: خانم چای میل دارید یا قهوه؟
شیرین مشغول طرح کردن سوالات امتحان سه شنبه بود و فکر کرد شاید قهوه برایش بهتر باشد.
-حتماً خانم، قهوه را برایتان به اتاق میآورم.
-نه اینجا نمیمانم، در کتابخانه کاری دارم.
-پس آن را به کتابخانه میآورم.
-لطف میکنی.
شیرین همراه با پروانه از اتاقش خارج شد و به کتابخانه رفت. او عاشق این بخش خانه بود، اتاقی با قفسه های بزرگ پر از کتابهای متفاوت که شیرین شخصاً با دقت خاصی آنها را بر اساس ژانرها و نویسنده هایشان مرتب کرده بود و در قفسه ها چیده بود؛ پرده های مخمل آلبالویی، یک مبل تک نفره و یک مبل دو نفره با روکش آلبالویی، میزتحریر کشودار، صندلی های عسلی و در نهایت ماشین تحریر مورد علاقه شیرین که روی میز تحریر جای گرفته بود، همگی با سلیقه شیرین انتخاب شده بودند. او به سمت میز تحریر رفت، میدانست که پروانه نامه ها و روزنامه را روی میز میگذارد؛ روی میز نامه ای از طرف یک خیاطی برای مادرش، دو نامه اداری برای پدرش، روزنامه صبح پدرش و یک نامه هم برای خود او بود. لبخند زد و نامه اش را برگرداند اما تا اسم فرستنده را خواند لبخند از صورتش محو شد و با خودش گفت فقط یک نامه دارم که آن را هم کاوه برایم نوشته است، احتمالاً پیشنهاد مادرم بوده..یک نامه عاشقانه آبکی. بی حوصله روی یکی از مبلها نشست و مشغول خواندن نامه شد:
شیرین جان سلام!
شیرین مدت هاست که میخواهم موضوعی مهمی را به تو بگویم، عزیزم من شدیداً عاشق تو شده ام! از دوران کودکیم تو را دوست میداشتم ولی اکنون دیگر فقط یک علاقه بچگانه نیست.چه صبح ها و چه شب ها که به تو فکر میکنم. نازنینم تو بخشی از وجودم شده ای و از شادی لبریز خواهم شد اگر بدانم تو همین حس را نسبت به من داری. میخواهم با تو صحبت کنم و نظرت را در این باره بدانم، خوشحال میشوم اگر ذره ای از وقت گرانبهایت را در اختیار من بگذاری تا صحبت کنیم، صدای دلنشین تو مرحمی خواهد بود بر روح تب دار و پر التهاب من.
دلباخته تو کاوه.
شیرین مدتی در مبل فرو رفت تا ذهنش بتواند این حجم از چرندیات را هضم کند، سپس بلند شد و بی تفاوت نامه را در آتش شومینه انداخت که تیتر روزنامه صبح پدرش توجه او را جلب کرد: کلاغ نیمه شب این بار در ایرانمهر
شیرین روزنامه را برداشت و خبر جنایت را خواند:
حدود ساعت یازده و نیم دیشب جسد زن جوانی در خیابان ایرانمهر پیدا شد. این زن 22 سال داشت و نامش فرشته خجسته است؛ زندگی مرفهی داشته و مجرد است. جسد این خانم در حالی پیدا شد که به علت خفگی فوت کرده بود و ربان سیاهی به دور گردنش بسته شده بود، آلت قتاله کمربند پارچه ای پالتوی مقتوله تشخیص داده شده است و تمام اشیای قیمتی مانند گردنبند، انگشتر و دستبند طلای ایشان به اضافه پولهایشان ربوده شده است که احتمالاً سرقت توسط قاتل انجام شده است. با توجه به نحوه قتل، سرقت و ربان مشکی موجود در صحنه جرم کاراگاهان بر این باورند، این قتل هم توسط قاتل شبگردی صورت گرفته است که در دو ماه اخیر جان دو بانوی دیگر را هم گرفته بود.
-ببخشید معطل شدید قهوه شما را آورده ام.
شیرین سینی را از پروانه گرفت و تشکر کرد و قبل از اینکه پروانه از کتابخانه خارج شود شیرین پرسید: پروانه تو نامزد کرده ایی؟
صورت پروانه سرخ شد و با خنده گفت: بله.
-به به! تبریک میگویم، به سلامتی کی ازدواج میکنید؟
-بهار آینده.
-خوشبخت بشوی.
-ممنونم خانم.
شیرین نیم نگاهی به بلوز سرخابی و ضخیم او انداخت و گفت: رنگ مورد علاقهات سرخابی است؟
-بله.
شیرین روزنامه ای که در دستش بود را به پروانه نشان داد و پرسید: تو این خبر را خوانده ای؟
-کلاغ نیمه شب؟ بله.
-راجع به دو قتل قبلی چیزی میدانی؟
-بله خانم.
شیرین در حالیکه قهوه اش را مینوشید گفت: خب توضیح بده.
-تا آنجایی که یادم میآید مقتولین قبلی هم دو زن جوان بودند که هر دو هم نیمه شب خفه شده بودند و هم زیورآلات و پولهایشان به سرقت رفته بود..فکر کنم این ربانهای مشکی هم به گردن آنها گره زده شده بود؛ اولی در حوض پارکِ...(اسمش را یادم نمیآید خانم) افتاده بوده و دومی هم کف خیابان تاج ولو شده بود.
-حالا چرا کلاغ نیمه شب؟
-خب خانم شبها مرتکب جنایت میشود و طلاهای خانمها را میدزدد.
-عجب!
مدتی بعد شیرین از کتابخانه خارج شد این اخبار جنایی برایش هم هیجان انگیز و هم نگران کننده بود. وقتی از راهرو عبور میکرد صدای تلفن از سالن نشیمن بلند شد؛ شیرین تلفن را برداشت و پرسید: بله؟
-خودت هستی شیرین؟
-سلام مرجان! چطوری؟
-خیلی خوب ممنون. من میخواستم برای خرید بیرون بروم، چون پریروز گفته بودی میخواهی یک جفت چکمه جدید بخری فکر کردم شاید بد نباشد با هم برویم.
-خیلی هم عالی، ساعت چند و کجا ببینمت؟
-ساعت شش چطور است؟ من قبل از ساعت شش کاری دارم وقتی تمام بشود از نزدیکی خانه تو رد میشوم، از همانجا با هم برویم خوب است؟
-خوب است، پس میبینمت. خداحافظ.
-خداحافظ.
شیرین گوشی تلفن را گذاشت و نفس عمیقی کشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک پارت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
پارت38
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 8