ربان سیاه - 3

«زنی با پالتوی سیاه»

همزمان با برف سبکی که نرم نرمک میبارید باد سرد زمستانی وزیدن گرفت؛ دختر قدبلندی که پالتوی لاجوردی به تن داشت با اوقات تلخی شال گردنش را بالا برد و دور صورتش پیچید، دختر قد بلند دیگری که کنار او قدم میزد سرش را بالاتر گرفت تا دانه های برف بر صورت شاداب و موهای سیاه پف کرده اش بنشیند، سپس با خنده گفت: هوا خیلی عالی است! اینقدر بدخلق نباش.

-خیلی سرد است. افتضاح است.

-پس شاید مجبور شوی یک شال گردن جدید بخری.

-این را مادرم تازه برایم بافته است.

-پس خیلی دوستش داری.

-نه خیلی...اما اگر از این استفاده نکنم ناراحت میشود.

-که اینطور.

شیرین شال گردنش را تا بالای بینیش برد و بیست_ بیست و پنج متر جلوتر خانه ای با نمای آجری قرمز را دید که به نظر او خانه زیبایی آمد اما توجه او بیشتر به زنی که روبروی درب خانه ایستاده بود جلب شد؛ فکر میکرد جایی او را دیده باشد خیلی برایش آشنا بود، زنی قد کوتاه و نسبتاً چاق با موهای بلند خرمایی که از زیر کلاه فرنگی خاکستریش بیرون زده بود و پالتوی سیاهی به تن داشت، کنارش مرد قد بلندی با پالتوی دودی رنگ و کلاه شاپوی سیاه ایستاده بود، انگار با هم صحبت میکردند. مرجان آستین پالتویش را گرفت و او را به سمت دیگر خیابان کشاند.

-حواست کجاست شیرین؟ آن بوتیکی که به تو گفته بودم آنجاست.

شیرین و مرجان وارد بوتیک شدند.

یک ساعت بعد شیرین به تنهایی در خیابان قدم میزد؛ جعبه مکعبی مقوایی و چکمه های جدیدش را در دست داشت. لبخند زد میدانست که پروانه خوشحال میشود اما باید تا بهار صبر میکرد، زیر لب گفت: فقط یک ماه مانده.

وقتی به نزدیکی خانه رسید پروانه را دید که پالتوی بلند سیاهی پوشیده بود و یک کلاه فرنگی خاکستری هم در دست داشت، ناراحت بنظر میرسید. شیرین با خودش گفت یعنی آن زن پروانه بوده؟مهم نیست. با عجله وارد اتاقش شد، جعبه را روی میز گذاشت و در آن را برداشت، کلاه فرنگی سرخابی زیبایی را بیرون آورد و لبخند بر لب آن را بر انداز کرد و دوباره در جعبه گذاشت. کسی به در اتاقش چند ضربه زد.

-بفرمایید.

مادر شیرین وارد شد و گفت: شیرین، کاوه برایت نامه نوشته است؟

-بله.

-چه گفته بود؟

-اراجیف.

-شیرین!

شیرین بی حوصله جواب داد: خب مادر من راستش را گفتم، از این حرف های بی پایه و اساس که من کشته مرده تو هستم، بدون تو خواهم مرد، از کودکی عاشق تو بودم و اینها..

-چیز دیگری هم گفته بود؟

-میخواست با من حرف بزند.

-برایش نامه نوشتی؟

-نه.

-به او تلفن زدی؟

-نه.

-باید واکنشی نشان بدهی.

-چه واکنشی؟

مادر لبخند زد و گفت: امشب عمو و زن عمویت برای دیدن من و پدرت می‌آیند و نباید توقع داشتی باشی که پسرشان را همراهشان نیاورند.

مادر در را بست و خیلی سریع شیرین شوکه شده را تنها گذاشت.