..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
ربان سیاه - 4
«گلدان»
I
شیرین میتوانست با عمو و زن عمویش کنار بیاید اما حضور کاوه در آنجا او را معذب میکرد به علاوه بخاطر سوزاندن نامه هم کمی نگران بود از او بپرسند و او نمیتوانست در حضور خانواده اش خیلی رُک ماجرا را توضیح بدهد. بعد از صرف شام شیرین به بالکن رفت و بنظر او این منظره پوشیده از برف واقعاً زیبا بود.
-شیرین جان!
شیرین سرش را برگرداند و خیلی بی احساس به مرد جوان و قدبلند مومشکی روبرویش خیره شد؛ چشمهای سیاه، زاویه فک، چانه شکسته و صورت کاملاً تراشیده شده اش، در کل ظاهر جذابی داشت اما این موضوع چه اهمیتی داشت؟ اگر کسی خیلی مجذوب چهره اش شود میتواند عکس او را به دیوار اتاقش بزند، ولی برای ازدواج باید به اخلاقش توجه کرد و..که خیلی جالب بنظر نمیآید..
-بله؟
کاوه لبخند زد و با ملایمت گفت: نامه ای که برایت نوشته بودم را خواندی؟
-بله.
-حالا نمیخواهی نظرت را بگویی؟
شیرین مکث کرد و گفت: هنوز نمیدانم چه بگویم.
-خب مشکلی ندارد ما میتوانیم با هم نامزد کنیم تا بیشتر همدیگر را بشناسیم و در این مدت با هم به سینما و...
شیرین نگاه تندی به او انداخت و کاوه مجبور شد به حرفهایش ادامه ندهد.
-آقا کاوه فعلاً سرم شلوغ است، بهترست زمانی که فرصت بیشتری برای فکر کردن داشتم نظرم را بگویم.
کاوه کمی به او نزدیک شد و سعی کرد دستش را بگیرد، شیرین با انزجار دستش را عقب کشید و کمی از کاوه فاصله گرفت. کاوه گفت: پس فعلاً به خواستگاری تو نیایم؟
-نه چون هنوز فکر نکرده ام.
-اگر بیایم چه میشود؟
-جواب منفی میگیری.
شیرین از بالکن خارج شد و به اتاقش رفت؛ خیلی جدی و پکر روی صندلی نشست و با خودش فکر کرد رفتار های اشتباه و مزخرف خانواده اش باعث میشود تا کاوه جرئت کند و اینقدر صمیمی با او برخورد کند. چند ضربه به در خورد و پروانه با صورتی گرفته وارد اتاق شد، در حالیکه صدایش میلرزید گفت: خانم من واقعاً معذرت میخوام ولی از شما خواهشی دارم.
-چه خواهشی؟
-خانم حتماً شما هم میدانید که من به غیر از خانه شما چند ساعتی هم در یک خانه دیگر کار میکنم؟
-بله.
-من امروز سهواً یکی از گلدانهای آن خانه را شکسته ام و نگرانم که به خانمم بگویم فعلاً از او مخفی کرده ام اما میخواهم برایش یک گلدان مثل همان را بخرم و سرجایش بگذارم.
-خب؟
-اما پولش را ندارم.
-آها..خیلی گران بود؟
-نه خیلی..من..راستش دستم خیلی خالیست، بخاطر نامزدیم ولخرجی کرده ام.
پروانه سرش را پایین انداخت، شیرین لبخند زد و پرسید: چقدر؟
پروانه با انگشتانش عددی را نشان داد.
-ریال؟
-نه..تومان.
-باشد. بیا.
پروانه پول را گرفت و با خوشحالی و خجالت گفت: پولتان را پس میدهم..اصلاً حقوقم..
شیرین حرف او را قطع کرد و گفت: لازم نیست، فرض کن هدیه نامزدیت.
-خیلی ممنونم خانم خیلی ممنون.
II
شیرین نمیتوانست بخوابد، پیشنهاد کاوه ذهنش را درگیر کرده بود، فشارهای مادرش و رفتارهای غیرعادی پروانه. مدام در تخت غلت میزد اما نمیتوانست بخوابد؛ بالاخره از تخت بلند شد و به سالن نشیمن رفت، ساعت دیواری ساعت دوازده را نشان میداد، وارد بالکن شد و مدتی صبر کند تا برای ذره ای هم که شده از سرمای این زمستان لذت ببرد. صدایی قدمهایی توجه او را جلب کرد؛ پروانه آرام آرام وارد خانه شد، شیرین با عجله خود را به بالای راه پله رساند و پروانه که تازه وارد خانه شده بود با دیدن ناگهانی او شوکه شد.
-خانم!
-کجا بودی؟
پروانه اخم کرد و گفت: به شما که گفته بودم برای خریدن گلدان بیرون میروم.
-این وقت شب؟
-خب مهمانان شما دیر رفتند و کار من هم به دیر وقت کشید. بسته کوچکی که همراهش بود را به شیرین نشان داد و گفت: این همان گلدان است.
شیرین کمی نرم شد و گفت: پس شب بخیر.
-خانم شما حالتان خوب است؟
-بله.
شیرین دروغ میگفت؛ پروانه با اینکه یکی از خدمتکاران خانه آنها بود اما یکی از دوستان شیرین هم به شمار میآمد، ماجرای کلاغ نیمه شب نگرانش کرده بود، درست است که پروانه خیلی ثروتمند نبود اما او علت رفتارهای مشکوکش را نمیدانست. او به تختش برگشت و سعی کرد بخوابد.
III
شیرین دومین صبح تعطیلات آخر هفته اش را میگذراند، مادرش او را از وقتی که بیدار شده بود تحت فشار گذاشته بود تا برای کاوه نامه بنویسد.
-مادر به او تلفن میکنم.
-نه دخترم، اگر او برای تو یک نامه رمانتیک نوشته تو هم همین کار را بکن، فکر میکنم دیشب هم رفتار صمیمانه ای با او نداشتی، آره؟
-بله. با بی میلی به کتابخانه رفت؛ مادرش به او گفته بود رمانتیک ولی او میخواست با ماشین تحریر تایپ کند و مثل کاوه با دست خط خودش نامه را نمینوشت، از شعر و گل و عطر هم استفاده نمیکرد، شاید حتی اداری ترین و رسمی ترین نامه عمرش را مینوشت؛ بخاطر افکارش لبخندی بر صورتش نقش بست و به سمت میز تحریر رفت، ولی اول از همه سراغ روزنامه پدرش رفت: قربانی چهارم کلاغ نیمه شب
امروز ساعت یک بامداد جسد بانوی جوان دیگری حوالی میدان ژاله پیدا شد. مقتوله ثریا نیکخواه نام داشته و علت مرگ او هم خفگی با دست گزارش شده؛ همچنین وجود ربان سیاه و سرقت اموال باارزش مقتوله تائید شده است. پلیس به بانوان جوان مرفه هشدار میدهد که در این شرایط بیشتر مراقب خودشان باشند.
پروانه وارد کتابخانه شد و گفت: آه خانم شما اینجایید، چایتان را آورده ام.
-خیلی ممنون. خبر جدید کلاغ نیمه شب را خوانده ای؟
پروانه فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت: نه خانم. مقتول کیست؟
-ثریا نیکخواه.
پروانه شوکه شد و سینی از دستش آویزان ماند، جیغ کشید: ثریا نیکخواه؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت نوزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 6
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک 24