ربان سیاه - 5

«پروانه»

I

شیرین مجبور شد شکر زیادی در چایش حل کند و آن را به خورد پروانه بدهد. زن چاقی که موهای کوتاه حنایی داشت با عجله وارد کتابخانه شد و نفس زنان پرسید: چه شده خانم؟

-خودتان که میبینید فریبا خانم.

زن نگاهی به پروانه که شل و ول روی مبل افتاده بود انداخت و گفت: پروانه جیغ کشید؟

-بله.

-برای چه؟

-من نمیدانم، اسم یک نفر را از من پرسید، من به او گفتم، او جیغ زد و غش کرد.

-اسم چه کسی؟

شیرین روزنامه را به دست او داد و گفت: اسم این مقتول.

فریبا خانم مقاله را خواند و با لحن غم زده ای گفت: بیچاره..

-مگر او را میشناختید؟

-بله.

-کیست؟

-خانم خانه دیگری که پروانه در آنجا کار میکند.

-خود پروانه به شما گفته؟

-بله خانم.

پروانه کمی تکان خورد و صاف روی مبل نشست، با دستانش صورتش را پوشاند و آهسته گفت: خدای من!

-حالت بهترست؟

-بله شیرین خانم، اما متاسفم پولی که از شما گرفته بودم، اگر کمی صبر میکردم شاید دیگر لازم نبود قرض کنم..

-بس کن پروانه! چرند نگو. چرا غش کردی؟

-خب کارفرمایم کشته شده است.

-تو شوکه شدی! همچین دلیلی خیلی مسخره است.

پروانه بلند شد و در حالیکه از کتابخانه خارج میشد گفت: اما دلیل واقعیش همین است..یک فنجان چای دیگر؟

-نه.

فریبا خانم چروکهای پیشبند لیموییش را صاف کرد و گفت: من هم میروم ناهار را آماده کنم.

II

-شیرین!

-بله مادر؟

-تلفن!

شیرین گوشی تلفن را برداشت و گفت: بفرمایید.

-سلام عزیزم!

دخترک با دست به پیشانیش زد و کسل جواب داد: سلام.

-امروز عصر فرصت داری بیرون برویم؟

-کجا؟

-برویم شام بخوریم.

-ساعت چند؟

-هشت و نیم.

شیرین مکثی کرد و نگاه درمانده ای به مادرش که روی مبل نشسته بود انداخت؛ لب زد شام، مادر سرش را به نشانه تائید تکان داد، دختر از پشت دندانهایی قفل شده گفت: خوب است.

-می‌آیم دنبالت.

-باشد.

سرش را به سمت مادرش برگرداند و با حرص نفسش را بیرون داد.

-کله شقی نکن دختر! ضرر ندارد که.

-سودی هم ندارد، وقت تلف کردن است.

-حالا برو شاید خیلی هم بد نباشد.

III

ساعت هشت و ربع شیرین با پالتوی خاکستری و کفش های پاشنه بلند مشکی دم در خانه ایستاده بود. شِوِرلت نوای سیاهی جلوی خانه آنها رسید و پارک کرد؛ کاوه پیاده شد و با لبخند به سمت او آمد، دسته گل رزهای سرخی که در دستش بود را به شیرین داد.

-گل؟ آمم..خیلی ممنونم.

وقتی میخواست در خانه را ببندد پروانه پایش را لای در گذاشت و نفس زنان گفت: خانم شال گردنتان را فراموش..

نگاه عجیبی به کاوه انداخت و کاوه اخم کرد، شیرین با تعجب به آن دو نگاه کرد و گفت: نه نمیخواستم ببرمش.

پروانه خیلی سریع گفت: خوش بگذرد. و در را محکم بست.

وقتی شیرین و کاوه سوار ماشین بودند، کاوه پرسید: این دختره کی بود؟

-پروانه..خدمتکار خانه ماست، به آشپزمان هم کمی کمک میکند.

-که اینطور.

IV

شیرین از راه پله بالا رفت، مواظب بود که مادرش را نبیند، حوصله گزارش دادن به او را نداشت؛ اتفاق جالبی هم نیافتاده بود، با کاوه شام خورد، کاوه کلی چرت و پرت درباره ویژگی ها و علایق خودش گفت و پشت سر هم حرف زد وقتی هم از شیرین میپرسید که مثلاً ژانر فیلم مورد علاقه اش چیست یا کدام شهرهای ایران را دوست دارد واضح بود که میخواهد برای قرارهای سینما و مسافرت برنامه ریزی کند، شیرین صادقانه به او جواب داده بود ولی اینها اصلاً اهمیتی نداشت چون او کوچکترین علاقه ای به این پسر وراج احمق نداشت.

پروانه آماده شده بود و میخواست از خانه خارج شود.

-میروی پروانه؟

-بله خانم.

-پدر و مادرم کجایند؟

-شامشان را خورده اند و خوابیده اند. کمی مکث کرد و گفت: خوش گذشت خانم؟

شیرین خنده تلخی کرد و گفت: چه بگویم...نمیدانم.

-پس من میروم، خداحافظ.

-خداحافظ، شب خوش.

شیرین در اتاقش به این سو و آن سو میرفت و برای خواب آماده میشد، با خود فکر میکرد اگر مادر و پدرش یکی از اتاقهای خالی خانه را به پروانه بدهند، مجبور نمیشود شبها به تنهایی در این خیابانها قدم بزند تا به خوابگاه برسد. برای آنها که زحمتی نداشت، اگر دختر بیچاره میتوانست از شر پرداخت اجاره اتاقش در خوابگاه خلاص شود میتوانست کمی پول هم پس انداز کند، شاید برای یک دختر دم بخت کمی بهتر بود. شیرین به تختش رفت و از شدت خستگی فوراً به خواب رفت.

V

-مادر، پروانه هنوز نیامده است؟

-نه، عجیب است.

شیرین کمی نگران شده بود اما عجله داشت باید زودتر خود را به مدرسه میرساند، وقتی به جلوی در رسید یک نامه و روزنامه را دید؛ هر دو را برداشت، نامه را خاله اش برای مادرش فرستاده بود، به سمت سالن نشمین رفت تا نامه را به مادرش بدهد و در این حین نگاهی به روزنامه انداخت: جنایات کلاغ نیمه شب برای سومین شب پیاپی!

شیرین فریاد زد: مامان!