..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
ربان سیاه - 6
«قتل»
I
مادر دست شیرین را گرفت و او را روی مبل نشاند؛ شیرین آهسته گفت: اوه خدای من! مامان این خیلی بد است. لبخندی پهنی بر صورت مادرش نقش بسته بود؛ شیرین دختر تنیش نبود، او نمیتواند بچه دار شود اما بچه ها را هم خیلی دوست دارد به همین علت وقتی شیرین دختر بچه ده ساله ای بود با شوهرش او را به فرزندخواندگی قبول کرده بودند، ولی بعد از گذشت پانزده سال دخترش هنوز با آنها رسمی برخورد میکرد و این اولین باری بود که او را «مامان» صدا میزد. شیرین روزنامه ای که در دستش بود را به مادرش نشان داد و با لحن غمناکی گفت: مامان، این را بخوان. مادر مقاله را با صدای بلند خواند: جسد پنجمین مقتول کلاغ نیمه شب، یک بامداد امروز در حوالی بزرگراه ایوبیپیدا شد، مقتوله پروانه رادفر نام داشته و علت مرگ او هم خفگی گزارش شده است. شیرین آهی کشید و به مبل تکیه داد.
-دیگر این ماجرا خیلی ترسناک شده.
-دخترم لازم نیست نگران باشی ما مراقب تو هستیم. مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: عزیزم خیلی دیرت شده!
II
-خانم..شما حالتان خوب است؟
شیرین سرش را از روی کتاب درسی بلند کرد و به دختر بچه کوچک و بانمکی که لپ های سرخ و تپلی داشت نگاه کرد، گفت: بله عزیزم.
-اما رنگتان پریده خانم معلم.
-مشکلی نیست.
باز هم دروغ! آن هم یک دروغ واضح! هر کسی که شیرین را میدید حتی اگر احمق ترین آدم دنیا هم بود میتوانست تشخیص بدهد که او آشفته خاطرست. رفتار های مشکوک پروانه، غش کردنش به محض شنیدن خبر فوت صاحب کارش و حالا هم قتل خودش؛ اینها میتوانستند چه معنایی داشته باشند؟ شیرین نمیدانست ولی برایش مهم بود که بداند هر چند خطرناک بنظر میآمد.
III
-با کی کار داری؟
-میخواستم خانم پروین رادفر را ببینم.
زن سالخورده دست گوشتالویش را بلند کرد و به یکی از اتاقها اشاره کرد، با صدای دورگه ای گفت: فقط زیاد وقتش را نگیر، بزار به کارش برسد.
شیرین با تلخی سر تکان داد و وارد اتاق شد؛ دختر جوانی که صورت تپل و موهای خرمایی داشت، خیلی جدی مشغول دوخت یک شلوار بوت کات بود. خیلی شبیه پروانه بود، شیرین گفت: شما پروین هستید؟
دختر بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: بله.
-میخواستم درباره موضوعی با شما صحبت کنم.
-طولانی نباشد.
-درباره خواهرتان است..پروانه.
-خب که چی؟
-شما روزنامه میخوانید؟
دختر سرش را بلند کرد و شیرین متوجه شد که چشمانش کمی قرمز است.
-حتماً میخواهید خبر مرگش را به من برسانید؟ خودم میدانم، ممنون.
-نه این نه.
پروین شلوار را روی میز روبرویش گذاشت و از جیبش یک بسته سیگار بیرون آورد.
-سیگار؟
-نه متشکرم.
پروین پنجره کنارش را باز کرد و سیگار را روشن کرد؛ پکی به سیگارش زد و به صندلی تیکه داد.
-اصل مطلب را بگویید.
-من میخواستم از شما سوالاتی بپرسم، ناراحتتان که نمیکند؟
-شما که بازپرس نیستید...هوم خب نه..بپرسید.
-شما با پروانه زندگی میکردید؟
-اگر هم اتاق بودن با او در آن خوابگاه لعنتی زندگی محسوب بشود، بله.
-خویشاوند دیگری ندارید؟
-نه.
شیرین مکثی کرد و گفت: او واقعاً نامزد داشت؟
-خودش که میگفت دارد، من پسره را یک بار دیدم، آن هم نه درست و حسابی.
-چطوری دقیقاً؟
-از پنجره اتاقمان در خوابگاه، یک بار عصر با پروانه به آنجا آمد؛ من فقط توانستم پالتوی دودی رنگ و کلاه شاپوی سیاهش را تشخیص بدهم..صورتش را ندیدم.
-پروانه زیورآلات یا پولی زیادی داشت؟
-تا آنجایی که من میدانم نه.
-یعنی چه؟
-برعکس ظاهر احمقانه اش، دختر مرموزی بود.
-خیلی ممنونم.
پروین سرش را تکان داد، سیگارش را خاموش کرد، از پنجره بیرون و انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
IV
شیرین به خانه برگشت. خانه آنها دو طبقه بود؛ طبقه دوم شامل اتاقهای خواب، اتاق مطالعه، کتابخانه، حمام و سرویس بهداشتی بود، آشپزخانه، سالن نشیمن و دو اتاق خالی هم در طبقه اول بودند. فریبا خانم و پروانه که تنها خدمتکارهای خانه بودند، در مدتی که در خانه کار میکردند بعضی وقت ها برای استراحت یا کارهای دیگرشان به این اتاقها میرفتند. شیرین به اتاقی رفت که برای پروانه بود. وسایل اتاق واقعاً خیلی ساده بودند؛ یک صندلی و میز چوبی، یک کمد لباس و پرده هایی از جنس پنبه. شومینه خاموش و فضای اتاق خیلی سرد بود. روی میز یک دفترچه کوچک قرار داشت، شیرین آن را برداشت و ورق زد، شبیه دفترچه خاطرات بود. لبخند بر لب صفحه به صفحه جلو میرفت تا اینکه مقداری پول در یکی از صفحات پیدا کرد، دقیقاً همان مقدار پولی که به پروانه قرض داده بود! شیرین با عجله در کمد را باز کرد و همان بسته کوچکی که پروانه به او نشان داده بود و گفته بود داخلش گلدان است را برداشت و باز کرد؛ گلدانی وجود نداشت، در واقع جعبه مقوایی مکعب مستطیلی شکلی بود که درش با چسب بسته شده بود. شیرین در آن را با چاقو برید و داخلش را نگاه کرد؛ یک گردنبند، دستبند و انگشتر طلا داخل آن بود، جعبه را به اتاقش برد و در کمدش مخفی کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک25
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 17
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک33