ربان سیاه - 7

«تحقیقات»

I

-خدای من مامان! خواهش میکنم بس کن!

-نه امکان ندارد! اگر میخواهی دیگر در اینباره با تو صحبت نکنم باید به من ثابت کنی که اشتباه میکنم.

-ثابت کنم؟ من کلی کار مهم تر دارم چرا باید وقتم را برای همچین کاری تلف کنم؟

-هیچ چیزی مهم تر از زندگی آینده ات نیست.

-زندگی آینده ای وجود ندارد، من اصلاً از کاوه خوشم نمی‌آید.

-چرا خوشت نمی‌آید؟

-چون...

-خب؟

-مامان بیخیال.

-نه! برو.

مادر تکه کاغذی را روی میز گذاشت و به سمت شیرین هل داد، شیرین با بی میلی آن را برداشت.

-خیلی خب، باشد.

کمی فکر کرد و گفت: اشکالی ندارد چند تا از لباسهای شما را قرض بگیرم؟

مادر یک ابرویش را بالا برد و گفت: نه اشکال ندارد.

II

دختر قد بلند و مو مشکی که عینکی با فریم بزرگی داشت آرام آرام و قدم زنان وارد دفتر روزنامه شد، از چند نفر سوال پرسید و بالاخره به اتاق مورد نظرش رسید؛ با وقار و متانت چند ضربه به در زد.

-بفرمایید داخل.

دختر وارد شد و سلام کرد؛ به او یک صندلی نشان دادند و آنجا نشست. مرد جوان لاغر اندامی که موهای لخت خرمایی داشت پرسید: کاری داشتید خانم؟

-شما از همکاران آقای کاوه جاوید هستید؟

-بله.

دختر نگاهی به دورتادور اتاق و مردانی که مشغول تایپ با ماشین تحریر بودند انداخت و گفت: پس خودش کجاست؟

-امروز نیامده است.

-چرا؟

-به گمانم مرخصی گرفته است.

مرد چاقی که عینکی با شیشه های گرد کوچکی به چشم زده بود با خنده گفت: البته شاید آقا کاوه قصد دارد ما را دور بزند.

دختر گفت: شما از دوستانش هستید؟

-بله از دوستان صمیمی.

-منظورتان چه بود؟

-شما کی هستید؟

دختر خیلی سریع پاسخ داد: خواهرش.

-خب طبیعی است که از بازی افتضاحش چیزی به شما نمیگوید. مرد خنده کوتاهی کرد و ادامه داد: چون همیشه میبازد.

-بازی؟

-ورق بازی دیگر.

-خب مگر چه شده؟

پسر کوتاه قدی که موهای روشن و قیافه بچگانه ای داشت جواب داد: قرار شده همه ما را برای شام مهمان کند و بعد هم نوشیدنی.

دختر گفت: خیلی بازی میکند؟

-در واقع معتاد به قمار است خانم.

مرد قد بلندی که یک جلیقه سرمه ای پوشیده بود پوزخندی زد و گفت: بس کنید آقایان! پته کاوه بدبخت را ریختید روی آب! فکر نمیکنم دیگر در خانه راهش بدهند.

دختر به قصد رفتن بلند شد و قبل از اینکه در اتاق را ببندد گفت: اما من علاقه ای به خبرچینی ندارم.

بعد از رفتن او مرد جلیقه پوش گفت: چه خواهر خوبی!

III

خورشید در حال غروب کردن بود که مردان جوان از دفتر روزنامه بیرون آمدند و چهار نفر از آنها با یکدیگر به سمت مقصد مشترکی حرکت کردند و زمانی که به رستوران مجللی رسیدند وارد شدند. کاوه آنها را سر میزی برد و مشغول خوردن شام شدند. مدتی بعد مردان خوشحال و سیراب به میخانه ای رفتند و به خوشگذرانیشان ادامه دادند. پنج مرد پشت میزی نشستند و نوشیدند و دود کردند و بازی کردند؛ تمام این مدت پسر قد بلند و لاغری که شنل سیاهی دور خود پیچیده بود آنها را تعقیب میکرد.

در حین بازی مرد جلیقه پوش با نیشخند به کاوه گفت: عجب خواهر برازنده ای داری!

-اما من اصلاً خواهر ندارم!

همه دوستانش تائید کردند امروز دختری را دیده اند که خود را خواهر کاوه معرفی کرده است؛ ذهن کاوه مشغول شد، سیگار از گوشه لبش آویزان ماند و دیگر نتوانست مثل چند ثانیه قبل بازی کند، او باز هم باخت.

IV

شیرین تازه وارد خانه شده بود که فریبا خانم جلویش سبز شد.

-اوه خدای من خانم! این چه سر و شکلی است؟

شیرین شنل سیاهش را به او داد و پرسید: مادر و پدرم کجایند؟

-خوابیده اند. موقع شام نبودید برای همین مادرتان حدس زدند که دنبال تحقیق درباره آقا کاوه رفته باشید. زن مکثی کرد و با صدای آهسته ادامه داد: پدرتان هم خیلی ناراحت شدند که خانم شما را مجبور کرده است با شکم گرسنه دنبال برادر زاده ایشان راه بیافتید.

-خب به آنها میگفتی.

-گفتم خانم، گفتم که شما شامتان را زودتر خورده اید و بیرون رفته اید.

-خیلی هم ممنون.

شیرین میخواست از پله ها بالا برود که فریبا خانم به دنبالش دوید و از جیب دامنش تکه کاغذ تا شده ای بیرون آورد.

-بفرمایید خانم، شما که نبودید دوستتان تماس گرفتند و پیغام گذاشتند.

شیرین تشکر کرد و به اتاقش رفت؛ روی تختش نشست و پیغام نوشته شده روی کاغذ را خواند:

قرار فردا عصر را که یادت نرفته است؟ حتماً بیا.

مرجان

شیرین با خودش گفت: حقیقتاً یادم رفته بود.

V

شیرین زنگ زد، مرد جوانی در را برایش باز کرد و او را به سالن نشیمن راهنمایی کرد؛ مرجان با دیدنش، لبخند بر لب جلو آمد و او را بغل کرد. شیرین روی مبل نشست و کیفش را روی زانوهایش گذاشت؛ از داخل کیفش چند مجله بیرون آورد و روی میز گذاشت.

-خیلی ممنون، البته واقعاً معذرت میخواهم که بخاطر اینها مجبورت کردم این همه راه بیایی.

-اشکالی ندارد. کاری نداشتم، کمی هواخوری هم برایم بد نشد.

-اینها را از کی گرفته ای؟

-گفتم که خاله ام خیلی از این مجلات جمع میکند..در کل به مد و لباس خیلی علاقه دارد.

مرجان یکی از مجله ها را برداشت و ورق زد، گفت: واقعاً انتخاب سختی است، نمیدانم کدامشان بهترست، برای همین خواستم با تو مشورت کنم، سلیقه خوبی داری.

-ممنون، خب به فرم بدنت توجه کن و رنگی که بیشتر به تو می‌آید.

شیرین مجله ای را برداشت و انگشتانش را بین چند صفحه که گوشه هایشان خم شده بود گذاشت و به دوستش نشان داد، گفت: اینها را ببین، بنظرم خیلی قشنگ هستند.

مرجان نگاهی به لباس های سفید جشن نامزدی انداخت، خندید و سرخ شد.

-آره عالی هستند ولی فکر میکنم کمی هُل کرده ام، استرس دارم.

-برای چه استرس؟ قرار است نامزد کنی دیگر.

-آره خب.

-درباره پسره تحقیق کرده ای؟

-هنوز نه، مامانم گفته وقتی نامزد کردم تحقیق کنیم، بهرحال عقد شوخی ندارد، ولی دوران نامزدی میتوان با خیال راحت و بی دغدغه خوش گذراند.

-یک کم بیشتر راجع بهش بگو.

-اسمش شاهین است و خیلی جذاب است. خودش گفته در کارِ ملک و املاک است.

-پدر و مادرت او را دیده اند؟

-هنوز نه، پس فردا شب قرار است با خانواده اش برای شام بیایند.

-چطور با او آشنا شدی؟

-خیلی به تیپ و قیافه اش اهمیت میدهد. چندین و چند بار به بوتیکم آمد و کم کم از هم خوشمان آمد. مکثی کرد و لبخند زد، ادامه داد: خیلی خوش مشرب است.

شیرین به مبل تکیه داد و گفت: خوشبخت شوی.

VI

شیرین از مرجان خداحافظی کرد و به سمت خانه راه افتاد. پانزده متر که از خانه مرجان فاصله گرفت متوجه شد دستکشهایش همراهش نیست، حدس زد آنها را در خانه دوستش جا گذاشته است، به عقب برگشت اما با دیدن روبرویش متوقف شد؛ شورلت نوای سیاهی جلوی خانه مرجان توقف کرد و مرد جوانی با پالتو و کلاه شاپوی سیاه از آن پیاده شد و زنگ خانه را زد، شیرین مرد را شناخت. مرجان در را باز کرد و خوشحال خودش را در آغوش مرد انداخت. شیرین یک ابرویش را بالا برد و دستی به کمرش زد، متوجه برجستگی غیرعادی در جیبش شد و دستکش هایش را پیدا کرد؛ با خودش گفت: حواس پرتیِ مفید!