ربان سیاه - 8

«کلاغ نیمه شب»

I

صبح بود و دانه های برف بر شیشه پنجره کتابخانه مینشستند، شیرین انگشتش را روی شیشه گذاشت و آرام حرکت داد. چوب های کوتاه و باریک در شومینه میسوختند و صداهای ضعیفی ایجاد میکردند. چند ضربه به در زده شد و دختر ریزنقش و لاغری وارد شد، دستی به موهای ژولیده و روشنش کشید و گفت: صبح بخیر خانم. روزنامه و نامه ها را آورده ام.

-ممنون گلرخ، بزارشان روی میز.

از فریبا خانم سن و سالی گذشته بود و دیگر جوانی سابقش را نداشت، برای همین نمیتوانست به تنهایی تمام کارهای خانه را انجام بدهد و فقط آشپزی به عهده او بود؛ ولی از وقتی پروانه کشته شده بود مجبور شد کار اضافی انجام بدهد و خیلی اذیت شد. مادر شیرین ناچار شد گلرخ را به جای پروانه استخدام کند. دختر خجالتی و ساکتی است، قیافه بچگانه و بانمکی هم دارد اما خیلی جوان بودنش اخلالی در کارش ایجاد نمیکرد؛ دقیق، سریع، با سلیقه و منظم است و آشپزی خوبی هم دارد.

بعد از رفتن گلرخ، شیرین آهی از ته دل برکشید و به سراغ نامه ها و روزنامه رفت؛ باز هم نامه ای نداشت، روزنامه را برداشت و با قیافه گرفته ای به دنبال اخبار جنایی گشت: باز هم کلاغ نیمه شب!

مدتی است که قاتل سریالی ملقب به کلاغ نیمه شب آرامش را از شهروندان تهرانی سلب کرده است. او شب گذشته نیز دست به جنایت زده و جسد دیگری بر جای گذاشته است. مرجان کامرانیششمین مقتول این جانی خطرناک است که جسد وی ساعت یازده شب گذشته در پارک جهان کودک یافت شده است. علت مرگ این بانوی جوان خفگی با شال گردن مقتوله اعلام شده است. طبق گزارش خانواده ایشان گردنبند طلا و پول های قربانی به سرقت رفته است.

شیرین روزنامه را روی میز پرت کرد و به سقف خیره شد.

II

-از همان روزی که مجبورش کردی برود دنبال این پسره و تحقیق کند، خیلی ساکت و ناراحت شده، لیلا.

مادر شیرین یک ابرویش را بالا برد و با لحن معترضانه ای گفت: چه میگویی فرشید؟ به من چه ارتباطی دارد؟

-خب ببینش.

شیرین روی نزدیکترین مبل به شومینه نشسته بود؛ پاهای بلندش را روی هم انداخته بود و چانه اش را روی انگشتان قفل شده اش گذاشته بود، حالت چهره بسیار گرفته ای داشت.

مادر شیرین با همان لحن معترضانه گفت: میبینم.

-این دختر که چیزیش نبود، لابد کاوه چیزی به او گفته..حسابش را میرسم.

-تو از کجا میدانی؟بیخود دعوا درست نکن. از خود شیرین بپرس.

-جوابم را نمیدهد، خیلی گیج است؛ امروز عصر خواستم با او صحبت کنم، اصلاً توجهی نمیکرد، مدام میپرسید: ببخشید چیزی گفتید؟معذرت میخواهم، متوجه نشدم.

-عجیب است.

-البته شیرین دختر تودار و درون ریزی است ولی این رفتار ها دیگر غیرعادیست.

-حالا کمی آرام باش، خودش بالاخره همه چیز را به ما میگوید.

-نگرانم لیلا!

-برای چه؟

-اگر او فکر کرده باشد ما برای خلاص شدن از شر او میخواهیم برایش شوهر گیر بیاوریم چه؟

لیلا به صندلی تکیه داد و خیلی آهسته گفت: بعید میدانم.

مدتی بعد پدر و مادر رفتند تا بخوابند، شیرین به سمت تلفن رفت و شماره ای را گرفت، کمی صبر کرد و زمانی که مخاطبش گوشی را برداشت گفت: میتوانم ببینمت؟

-امشب؟

-آره.

-خب چیزه..

-چی؟

-هیچی هیچی، کجا ببینمت؟

-بلوار الیزابت، ساعت ده و نیم.

-باشد.

-یک دقیقه هم معطل نکن، امشب خیلی خسته ام نمیتوانم خیلی منتظر بمانم فقط باید حتماً موضوع مهمی را به تو بگویم. برای هر دوی ما خیلی مهم است.

-قبول است.

-ده و نیم آنجا نباشی، برایت صبر نمیکنم به خانه برمیگردم.

-باشد، باشد.

III

شیرین به ساعتش نگاهی انداخت؛ دقیقاً ده و نیم بود. هوا خیلی سرد بود، بدنش از سرما میلرزید. به سمت تلفن عمومی رفت؛ سکه ای انداخت و گوشی را برداشت، شماره مورد نظرش را گرفت و خیلی کوتاه صحبت کرد. نور چراغهای ماشینی توجهش را جلب کرد، با عجله بیرون دوید و برای راننده دست تکان داد. شورلت نوای سیاه ایستاد و کاوه با قیافه خندانی پیاده شد.

-رمانتیک بودن برای تو خیلی سخت است نه؟

شیرین خنده تصنعی و کوتاهی کرد و گفت: چطور مگر؟

-این ساعت، اینجا، در این سرما، خدای من خیلی عجیب است.

-خیلی هم عجیب نیست، بهرحال کلاغ نیمه شب هم در این سرمای وحشتناک شبانه فعالیت میکند.

حالت چهره کاوه کاملاً تغییر کرد و گفت: منظورت چیست؟

-چه منظوری باید داشته باشم؟

-با نیش و کنایه حرف میزنی!

-درست است، کاملاً درست است. برای مردی که بخاطر حماقت و بلاهت خودش دختران جوان مردم را به کشتن میدهد همه چیز نیش دار بنظر میرسد.

ماه پشت ابرها پنهان شد و بدون وجود نور آن شیرین نمیتوانست چهره کبود شده از خشم کاوه را ببیند، اما نفس های پی در پی و سنگین کاوه نشان دهنده به هم ریختن اعصابش بود. مرد با صدای خفه ای گفت: اگر برای این چرندیات من را به اینجا کشانده ای، حوصله ندارم.

وقتی کاوه به سمت ماشینش گام برداشت، شیرین گفت: بس کن کاوه! چرا خودت را به آن راه میزنی؟ فکر کردی من نمیدانم؟ نمیدانم که تو همان کلاغ نیمه شبی؟ بنظر تو من نمیدانم مردی که در یک دفتر روزنامه، آن هم روزنامه ای که شاید فقط مادران روزنامه نویسان آن را بخرند-که البته بعید میدانم- کار میکند حقوق چندانی ندارد؟ این مرد به قمار معتاد است و بازی افتضاحی هم دارد، هر چند بخاطر خود برتربینی و غرور احمقانه اش بیشتر وقت ها هم سر ارقام سنگینی شرط میبندد؛ او مدام میبازد و احتمالاً دیگر نمیتواند از پدرش پول قرض کند، از بازی کردن هم نمیتواند دست بکشد، بعد راه دیگری پیدا کند و بالاخره کثیف ترین راه ممکن به ذهنش میرسد. بازی با احساسات و عواطف دختران زودباور و پولدار..

کاوه دندانهایش را از خشم به هم میفشرد، مردد بود که چکار کند.

-مرد جوان قمارباز برای دختران دلبری میکند، قیافه اش را که دارد، خودش را هم آدم حسابی جلوه میدهد، بعد از صمیمی شدن تا قبل از رسیدن به مراحل آشنایی جدی تر و امکان لو رفتن هویت واقعیش، با دختر ها قرار شبانه میگذارد، دخلشان را می‌آورد و طلا و پولهایشان را میدزدد. شیرین نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اما این مرد یک بار که با همین قصد به دنبال دختر دیگری میرود، گیر خدمتکار خانه آن دختر میافتد. خدمتکار یا همان پروانه دلباخته مرد میشود و این مرد هم وقتی فکر میکند شاید اگر با پروانه هم از در دوستی وارد شود برای سرقت میتواند به خانه مورد جدیدش هم ناخنکی بزند. او با خدمتکار نامزد میکند ولی مدتی قبل از قتل به خدمتکار میگوید که نمیتواند به او وفادار بماند و باید نامزدیش را به هم بزند. حسادت باعث میشود تا دختر خدمتکار بهانه ای جور کند و شبانه سراغ خانمش برود تا زیورآلات مورد علاقه او را بدزد و دزدی را به گردن مرد جوان بیاندازد و ذهنیت خانمش را نسبت به او خراب کند. در این ماجرا خیلی ها بدشانس هستند، همان شب که دختر به خانه خانمش میرود و زیورآلات را میدزدد، مرد جوان هم با خانم بیرون میرود و دوباره برمیگردد تا چیزی از خانه صاحب شود؛ ولی دختر خدمتکار و مرد جوان با هم روبرو میشوند، دختر از عدم حضور خانم تعجب میکند و مرد به او میگوید اگر درباره ملاقات امشبشان چیزی به دیگران بگوید همان اتفاقی برای او میافتد که برای خانمش افتاده، دختر فردای آن روز خبر قتل خانمش را میشنود. مرد جوان مورد جدیدی را زیر نظر میگیرد ولی وقتی به دنبال دختر میرود تا او را برای شام بیرون ببرد با همان دختر خدمتکار مواجه میشود؛ مرد نگران است که رازش فاش شود برای همین سر دختر خدمتکار را هم زیر آب میکند. چند روز بعد دوباره قمار میکند و این بار دختری را میکشد که به او گفته بود در کارِ ملک و املاک است.

شیرین بعد از یک سخنرانی کامل سکوت کرد و منتظر واکنش های کاوه ماند؛ کاوه لبخند زنان جلو آمد و دستش را داخل جیبش برد و گفت: توضیحات فوق العاده و کاملی بود، فقط در یک مورد اشتباه کردی شیرین! من واقعاً تو را دوست دارم و قصدم سوءاستفاده از تو نبود. دستش را از جیبش بیرون آورد و ربان سیاهی را به شیرین نشان داد.

-اما الان بر خلاف میلم مجبورم ساکتت کنم چون زندگی خودم برایم مهم ترست.

به سمت شیرین خیز برداشت و شیرین که در حال عقب عقب رفتن بود شوکه شد؛ کاوه گردن او را محکم در دستانش گرفت و فشرد، شیرین فریاد خفه ای کشید که ناگهان سروصدای آژیر ماشین پلیس و نور چراغها توجه آن دو را جلب کرد، کاوه او را به زمین پرت کرد و به سمت ماشینش دوید اما پلیس جوانی خیلی سریع تر عمل کرد و خودش را به او رساند، کاوه را محکم به ماشین کوبید و به او دستبند زد. شیرین هنوز روی میز بود، پلیس دیگری که قد بلندی داشت به سمت او رفت تا کمکش کند بایستد اما شیرین دستش را رد کرد و خودش ایستاد. کاوه نگاه خشم آلودی به او انداخت و فریاد کشید: کثافت عوضی!

شیرین اخم کرد و گفت: با ادب باش آقا کلاغه!

پلیس قد بلند رو به شیرین کرد و گفت: خانم اگر مایل هستید همراه ما بیایید و شکایتی علیه این مرد تنظیم کنید.

-حتماً.

IV

شیرین از اداره پلیس خارج شد؛ او همان دختری نبود که یک ساعت پیش از خانه بیرون آمده بود، خسته و آشفته به نظر میرسید. برف سبکی شروع به بارش کرد و بر سر و بدن شیرین نشست، دختر دستی به موهایش کشید. سرمای شبانه زمستانی دیگر آزارش نمیداد؛ هیجان و شادی خاصی در وجودش فوران میکرد و گرما عجیبی او را گرم میساخت. در خیابان خالی از همنوعانش شروع به دویدن کرد، ناگهان ایستاد و سرش را بالا گرفت تا دانه های برف بر صورتش بنشینند؛ لبخند زد و زیر لب گفت: قار قار. خندید. باز هم خندید. و باز هم خندید. آن شب صدای قهقه های او سکوت شب را میشکست.

V

-اصلاً کار خوبی نکردی.

-اما بابا اگر به شما میگفتم حتماً مخالفت میکردید.

-خب معلوم است که مخالفت میکردم، اگر واقعاً به تو آسیب میرساند چه میشد؟ وای خدای من! حتی فکرش هم من را ناراحت میکند.

پدر روی مبل نشست و با دستانش، صورتش را پوشاند. مادر دخترش را بغل کرد و موهایش را نوازش کرد، گفت: مهم این است که او سالم است. فکر نمیکنم بتوانیم صفت «احمقانه» را به این کار او نسبت بدهیم، همه چیز را دقیق برنامه ریزی کرده بوده.

پدر دستانش را از روی صورتش برداشت و خطاب به مادر گفت: شاید تقصیر ما هم بوده..ما با اجبارهایمان و تحمیل خواسته هایمان به شیرین باعث شدیم او نتواند به ما اعتماد کند و با ما راحت باشد.

شیرین ناگهان از جا پرید و هیجان زده گفت: این چه حرفیست بابا؟! شما بهترین پدر و مادر دنیایید! خانواده دوست داشتنی و مهربان من!

پدر لبخند زد و اشک شوق در چشمان مادر حلقه زد.

VI

بهار شده بود؛ برگ های سبز درختان، طراوت گل ها و شادابی پرندگان دلنشین بود. آفتاب ملایمی میتابید و همراه با آن نسیم خنکی میوزید. دختر قدبلند لاغراندامی که موهای خرمایی مجعد و کوتاهش در نسیم میرقصیدند، به آرامی و با حالتی غم زده در گورستان قدم برمیداشت؛ انگار که زیبایی های بهار را نمیدید. جعبه ای در دست داشت. به سنگ قبری رسید که روی آن نام پروانه رادفر حک شده بود؛ روی زمین زانو زد، کلاه فرنگی سرخابی رنگی را از جعبه بیرون آورد و آن را روی پاهایش گذاشت. ربان سیاهی از داخل جعبه برداشت و به دور کلاه پیچید و پاپیون زد؛ کلاه را روی سنگ قبر گذاشت و ایستاد، مدت کوتاهی به سنگ قبر خیره شد و بعد از گورستان بیرون رفت.