..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
روانکاو - پارت 11
دو روز از وقوع قتل گذشته است. هنوز هم اینجا حال و هوای قدیمیش را پیدا نکرده است، البته به جز مهشید خانم که از وقتی یادم می آید عصبی و پرخاشگر بود!
پلیس ها مدام در ساختمان رفت و آمد دارند؛ صحنه جرم را بررسی می کنند_واقعاً نمی دانم مگر چیزی مانده است که این ها هنوز هم دست بردار نیستند!_ و از اهالی ساختمان بازجویی می کنند.
آرامش ساکنین بر هم زده شده است و احساس ناراحتی و نگرانی که همگی داریم، کاملاً واضح است و نیازی به توضیح ندارد؛ اما برخلاف حرف های مهشید خانم هیچکدام از مستاجرهایش حاضر نشده اند خانه هایشان را خالی کنند؛ نمی دانم با خود چه فکر کرده بود که چنین خیالی می کرد چون در این وقت سال چگونه می توانیم یک خانه با این قیمت اجاره کنیم؟ ما اگر پول درست و حسابی داشتیم اصلاً سراغ اینجا نمی آمدیم!
از نیلوفر هیچ خبری ندارم؛ آخرین باری که دیده بودمش، شب قتل بود که نگران به نظر میآمد.
خودنویسم را روی کاغذ فشار دادم و آن را خط خطی کردم؛ کاغذ روی میز را مچاله کردم. میتوانم داستان بنویسم، الان فکر جدیدی دارم ولی مشکلم این است که نمی دانم باید از کجا شروع کنم. یک داستان من در آوردی هم نمی توانم بنویسم، یا باید می فهمیدم یا حدس میزدم که چرا این آدم ها به علاوه گلرخ آدم کشته اند که دلیلی داشته باشد تا برای خواننده داستانم منطقی باشد و بتواند آن را بپذیرد.
از روی صندلیم بلند شدم و با قدم هایی نرم به سمت تخت رفتم؛ روی آن دراز کشیدم و طبق عادت این چند روزه ام سیگاری روشن کردم؛ دودی که به سقف می رسید را خیره نگاه کردم. واقعاً که پخش شدن دودش در فضا تصویر خیلی زیبایی دارد!
من باید داستان بنویسم! برایم مهم نیست که حق التالیفم چقدر خواهد بود، مهم این است که به من ثابت شود واقعاً توانایی نویسنده شدن را دارم یا نه! اگر نتوانم این کار را بکنم با نهایت شرمندگی به شیراز برمی گردم. تحمل کردن زندگی با مامان و بابا_و احتمال زیاد زخم زبان های مامان_برایم بهتر از این زندگی فعلی و افتضاح است! دیگر نمی خواهم هر روز به جایی بروم که خیاطی کنم؛ کاری که از آن متنفرم!
به پهلو خوابیدم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم.
چرا گلرخ، داریوش را کشت؟ اگر فقط از دستش ناراحت بود می توانست خیلی زودتر این کار را انجام بدهد؛ چرا زودتر او را نکشت؟
اگر او پیش روانشناس می رفته است پس باید بهتر میشد نه این که دیوانه بشود!
آخرین باری که درباره داریوش با من حرف زد، به نظرم رسید هنوز هم او را دوست دارد. یعنی اخیراً داریوش کاری کرده بوده که او را ناراحت تر کرده باشد؟ نه. گلرخ احساسات خیلی لطیفی داشت، خیلی لطیف! هیچ وقت کسی را نمی زد و حتی خیلی کم فحش می داد یا شاید هیچ وقت فحش نمی داد.
یعنی تحت تاثیر حرف های یک نفر قرار گرفته بوده؟ خب این طرز تفکر مثل داستان های آبکی که می خواهند عنصر ترس را به عمق آن تزریق کنند، است. از او بعید نیست؛ خیلی سریع تحت تاثیر قرار می گرفت ولی دیگر اقدام به قتل...خب آن یک نفر باید خیلی بانفوذ باشد!
و اگر واقعاً همین باشد آن یک نفر چه کسی بوده؟ گلرخ خیلی حرف می زد و تا کمی احساس ناراحت کننده ای پیدا می کرد، سفره دلش را برای هر کس و ناکسی باز می کرد، اما یک نفر که بتواند خیلی به او اعتماد کند چه کسی می تواند باشد..؟ کسی که گلرخ فکر می کرده میتواند تمام و کمال به او اطمینان کند، کسی که به گلرخ محبت می کرده و..آخرین بار که با هم حرف زدیم چه گفت؟
مگر تو کمکی هم می کنی؟ اصلاً به حرف هایم توجه می کنی؟
کسی که به حرفایش توجه کند..
کسی که..
هیجان زده از جایم پریدم و زیر لب گفتم: روانشناس!
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوچرخه قرمز_ بخش پانزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 6