..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
روانکاو - پارت 2
آفتاب بی جانی نورش را از پنجره های کوچک بدون پرده ای به داخل سالن نسبتاً بزرگی با کف سنگی می تاباند. هوا رو به سردی می رفت و کم کم خورشید تصمیم می گرفت تا در افق محو شود.
با خستگی آرنج هایم را از روی میز فلزی یخ زده بلند کردم و به صندلی تکیه دادم. اخم کردم چون صدای این همه چرخ خیاطی که لحظه ای هم قطع نمی شود برای کسی مثل من که همیشه طالب سکوت و آرامش است خیلی آزار دهنده است.
دخترهایی عموماً همسن و سال خودم روی صندلی های چوبی نشسته بودند و خیلی سخت مشغول دوخت و دوز بودند؛ اما ذهن من درگیر موضوعی مهم تر از دوختن یک شلوار بوت کات برای یک شیفته مُد بود.
همزمان که مشغول دوختن بودم با خودم فکر می کردم؛ می دانستم که این شغل به هیچ وجه و هیچ وقت مورد علاقه من نبوده و نیست، اما تنها راهی بود که برای مستقل شدن پیدا کرده بودم. بابا، مامان و خواهر کوچکترم در شیراز زندگی می کردند و من با این خیال که در تهران میتوانستم شغل و محیط زندگی راحت و خوبی برای خودم ایجاد کنم آنها را ترک کرده بودم؛ آن موقع رویاهایی قشنگی برای خودم داشتم و با شرایطی که در خانه داشتم فکر می کردم در بدترین حالت هم در یک شهر غریب می توانم زندگی دلچسب تری نسبت به زمانی داشته باشم که پیش خانواده ام هستم. بابا و مامانم با این کارم مخالف بودند ولی مطمئناً برایشان چندان اهمیتی هم نداشت که چه کاری انجام می دهم، راستش خیلی مخالفت نکردند و فقط ظاهر ناراضی گرفتند. آنها خواهرم را بیشتر دوست دارند، دلیلش را هم دقیقاً نمی دانم ولی هرچند خودشان می گفتند که بین من و خواهرم تبعیض قائل نمی شوند ولی رفتارشان چیز دیگری را نشان می داد؛ یعنی دیگر کاری نمانده بود تا انجام بدهند و ثابت کنند که برایم ارزش قائل نمیشوند.
صدای دختر جوانی که کنارم نشسته بود، رشته افکارم را پاره کرد.
-وای! ببخشید می شود آن دکمه را به من بدهی؟
انگشت اشاره باریک و بلندِ سفیدش را به سمت دکمه سیاه رنگ کوچکی که کنار کفشم افتاده بود گرفته بود. شلوار را روی میز گذاشتم و خم شدم، دکمه کوچک را برداشتم و به آن دختر دادم. تشکر کرد و لبخند زد. نگاهی سرسری به او انداختم؛ قد کوتاهی داشت، پوستش روشن و شاداب بود، چشم های درشت عسلی و موهای تقریباً کوتاه مجعد و مشکی که به آنها چند گلسر زده بود به اضافه لباس قشنگ و ساده و منظمی که پوشیده بود، ظاهر قشنگی به او داده بود و در اولین نگاه تاثیر مثبتی روی مخاطبش می گذاشت؛ یکی دیگر از دلایل تفاوت من و خواهرم هم همین است؛ با اینکه فقط یک سال از من کوچکتر بود ولی خیلی جوان تر از من بنظر میآمد؛ به ظاهرش می رسید، خوش پوش بود و رفتار ملایم و دخترانه ای هم داشت. من خیلی از اینکار ها خوشم نمیآید؛ البته نه اینکه مثل پیرزن ها باشم، ولی به نظر آنها اُمُل بودم، البته بعضی پیرزن ها هم از من شاداب تر به نظر می آیند. من ظاهر ساده ای دارم، علاقه ای به مُد ندارم، رفتار های شیرین و احساسات ملایم دخترانه هم فکر نمی کنم داشته باشم؛ در کل بیشتر ویژگی هایی که بابا و مامانم از یک دختر_مثل خواهرم_انتظار دارند در من نیست یا کم است.
بر عکس خواهرم و اکثر دختر های همسن و سالم دوست دارم دوستانی داشته باشم که با هم بنشینیم و ساعت ها درباره علم و ادبیات و اینطور مسائل صحبت کنیم. حوصله اینکه با آنها راه بیافتم در خیابان ها و تک تک مغازه ها و بوتیک ها را زیر و رو کنم و در آرایشگر وقت بگذارنم، درباره زندگی خواندگیم و خواستگار و عشق حرف بزنم را ندارم.
زن قد کوتاه و چاقی که قیافه خسته ای داشت وارد سالن شد و اعلام کرد ساعت کاری تمام شده است؛ به ساعت دیواری نگاهی انداختم و شلواری را که کارش را تمام کرده بودم روی میز گذاشتم. دختر های دیگر از جایشان بلند شدند و کش و قوسی به بدنشان دادند، بعضی هایشان با ذوق و هیجان درباره برنامه هایشان حرف می زدند و حتی با هم قرار میگذاشتند که بعد از کار به کجا بروند. من فقط خسته هستم و می خواهم به خانه بروم و بعد از شام حسابی بخوابم، سریع از جایم بلند شدم و کیفم را برداشتم.
از محل کارم بیرون آمدم. هوا تقریباً تاریک شده است و سرد است. باد سردی وزید، دکمه های پالتویم را بستم و از پله ها پایین دویدم. کمی از محل کارم دور شده بود که کسی صدایم زد.
-نگار! صبر کن!
صدای جیغ و آشنایش را شناختم، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم؛ گلرخ با عجله به سمتم می دوید و موهای خرمایی فرفریاش تاب می خوردند. به من که رسید بازویم محکم را گرفت و نفس زنان سلام کرد. وقتی جوابش را دادم سرش را بالا گرفت و بریده بریده پرسید: کارت تمام شده است؟
نگاه بی حوصله ای به او انداختم، نوکِ بینیش از شدت سرما سرخ شده بود. می دانستم عادتش است سوال های مسخره و واضحی بپرسد که خودش هم جوابشان را می داند. بی تفاوت جواب دادم: آره.
-پس یعنی کاری نداری؟
-فعلاً نه.
با چشم های عسلی و درشتش مستقیم به من خیره شده و با لحن غمگینی گفت: باید با تو حرف بزنم..دارم از ناراحتی می میرم.
بدون اینکه منتظر جوابم بماند من را دنبال خودش کشاند؛ خیلی زود فهمیدم که فعلاً از آرامش بعد از یک روز کاری خبری نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت ششم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک 34
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک35