چاقو یا سم..؟

شب_بارانی_خیابان:

دخترجوان قدبلندی در خیابان قدم می‌زند. بارانی‌اش کاملاً خیس شده است. می‌ایستد و نگاهی به چکمه های سیاهش می‌اندازد، فکر می‌کند که آیا لباسش مشکوک بنظر می‌آید یا نه.

شب_بارانی_جلوی در خانه:

کیف متوسط و سیاهی را محکم در مشتش فشار می‌دهد.

زنگ خانه را می‌زند.

دنگ! دنگ!

_کیه؟

_منم مایک.

پسر جوان و بوری در را باز می‌کند و با خوشحالی بچگانه‌ای می‌گوید: جنی!

جلو می‌پرد و محکم دختر را در آغوش میگیرد.

شب_بارانی_در خانه:

_مایک..

پسر لبخند می‌زند و فنجان های قهوه را پر می‌کند.


_بله عزیزم؟

_می‌خواهم درباره موضوع مهمی با تو صحبت کنم.

پسر بسته کوچکی را باز می‌کند و پودر داخل آن را در یکی از فنجان ها می‌ریزد.

_چه موضوعی؟

دختر خم می‌شود، زیپ کیفش را باز می‌کند و چیزی را از داخل آن برمی‌دارد و در جیب هودیش می‌گذارد. پسر فنجان ها را روی میز می‌گذارد.

_خوب چه چیزی می‌خواهی بگویی؟

دختر از روی مبل بلند می‌شود، می‌رود پشت سر پسر و می‌ایستد؛ سریع دست راستش را داخل جیب هودیش می‌برد و چاقویی را بیرون می‌آورد؛ دست چپش را هم روی دهان پسر می‌گذارد و سر او را عقب می‌کشد.

_می‌خواهم بگویم احمق خودتی.

دست راستش را جلو می‌برد و روبروی گردن پسر می‌گیرد، پسر تقلا می‌کند و تکان می‌خورد. دختر دستش را سریع عقب می‌آورد و چاقو را محکم در گردن او فرو می‌کند؛ پسر فریاد خفه‌ای می‌کشد و با چشم های گرد شده بی‌حرکت می‌شود. دختر چاقو را بیرون می‌کشد و این بار به سینه‌اش ضربه می‌زند و بعد به شکمش. پسر را رها می‌کند و عقب می‌رود. به دستانش نگاه می‌کند، تا آرنج خونی شده‌اند. دستکش هایش در می‌آورد و همراه چاقویش در کیف می‌اندازد. قطرات خون روی میز پاشیده بودند و با رومیزی و فنجان های سفید ترکیب خاصی ساخته بودند.کیفش را بر‌می‌دارد و به سمت آشپزخانه می‌رود؛ بسته خالی پودری را که پسر در قهوه‌اش ریخته بود، نگاه می‌کند. با خودش می‌گوید: سم..

نیم نگاهی به جسد پسر که روی مبل ولو شده می‌اندازد و زیر لب می‌گوید: احمق.

شب_ابری_خیابان:

دختر به آرامی تلفن عمومی را برداشت و دکمه ها را فشار داد. کمی مکث کرد و وحشت زده گفت: الو اداره پلیس..