خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
آن بلوز یقه سه سانت گل بهی که جایزه بود .
این پست به منظور شرکت در چالش( کیش و مات) نوشته شده است .
شما تا به حال کسی رو سراغ داشتین که از جایزه گرفتن خوشحال نشه یا بی تفاوت باشه !! منکه ندیدم ، این جایزه هر چقدر هم کوچیک و ناچیزباشه باز هم دل آدم رو شاد میکنه، اما اگه کسی جایزه ای که میگیره مال خودش نباشه چطور ؟؟ باز هم شاد میشه ؟؟
بیایین با هم یه قصه رو مرور کنیم .
زمان قصه من برمیگرده به سالهای خیلی دور البته نه اونقدر دور که بشه گفت یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود ..زمانی که ..من دانش آموز کلاس چهارم بودم ، درس خون و تمیز و مرتب و منظم، یکی از سوگلی های مدرسه و از این جهت مورد غبطه و گاهی مورد غضب پاره ای از دانش آموزان همکلاسی ، که در اون سالها بهشون لقب( رفوزه )میدادن راستش اینه که همون موقع ها هم مثل الان دوز همدردی من یه کم بالا میزد اینقدر که خیلی دلم میسوخت برای اونایی که هنوز تازه سال تحصیلی شروع شده بود با این لقب منفور(رفوزه ) نه تنها خودشون پرونده اعمال شون رو از سمت چپ از دست معلم میگرفتن بلکه باباشون هم یه وری میرفت تو کوزه .....القصه در چنین فضای آموزشی روزی مادرم رو از طریق پیغامی که خودم حاملش بودم به دفتر مدرسه فرا خوندن که :(به مادرت بگو بیاد دفتر مدرسه کارش داریم) و من خوشحال از این واقعه خبر رو به مادر دادم ،چون با اومدن مادرم میتونستم خودم رو لوس کنم و بگم گرسنمه و اونم از سکه هایی که لبه جورابش تاب داده و پیچونده بودشون یه دوزاری دیگه بهم بده و برای زنگ تفریح دوم یه نون کره ای از بابا جمشید ، بگیرم و نوش جان کنم ، بابا جمشید سالخورده و مهربون رو به شکل یه پالتوی بلند سبز ارتشی و یه جفت پوتین سربازی از روز اول مهر تا پایان خرداد میدیدیم تنها تفاوت در بسته یا باز بودن دگمه های پالتوش بود ،زنگای تفریح که میشد سلانه سلانه به سمت اتاقکی میرفت که نون کره ای ها اونجا روی سینی چیده و منتظر دوزاری های ما بودن ، گزینه دیگه ای برای انتخاب نبود ، اونایی که پول و پله ای از خونه بهشون نمی رسید نون سنگکی توی کیف میذاشتن و زنگ تفریح دو دسته میشدیم ، یه دسته نون کره ای میخوردیم ، یه دسته نون سنگک، من جز دسته اول بودم اما زنگ دوم جز هیچ گروهی نبودم چون پولم اندازه یه دونه نون کره ای بود بنابراین زنگ دوم رو به تماشای نون سنگک خورها و نون کره ای خورها میگذروندم . و اومدن مادرم به مدرسه یه غنیمت برای زنگ تفریح دوم به حساب میومد .بنابراین اون روز ظهر که رفتم خونه ، از مادرم نپرسیدم مدیر چکارت داشت ، چون مهم نبود ، مهم اون دوزاری بود که بهش رسیده بودم ، اما عصر همون روز با مادر و خواهرم رفتیم بازار ، اون موقع بیشتر شهرها بازاری داشتن که به دلایلی که من نمیدونم اسمشون سبزه میدون بود ، دور سبزه میدون شهر ما فروشنده ای بود بود که همه اونو به نام (کاسه چی ) میشناختن .
این آقای کاسه چی علاوه بر کاسه و کمچه، رخت و لباس و کیف و کفش مردم رو هم از نوع اعلا و با کیفیت تدارک میدید ، یه جورایی برند اون روزهای ما بود. وقتی به مغازه آقای کاسه چی رسیدیم از صحبتهای مادرم با آقای کاسه چی متوجه شدم که خانم مدیر از مادرمن و چند نفر دیگه خواسته بود برای تشویق( تنبل ها) به درس خوندن برای ما (زرنگ ها ) یه جایزه بخرن !!!!! و مادر هم که شرایط جایزه خریدن وسورپرایز کردن و از اینجور بازیها رو بلد نبود یا اینکه بلد بود اما ضروری نمی دونست ،منو همراه برده بود مبادا جایزه ای که قرار بود بابتش هزینه کنه اندازه ام نباشه ، سرما در راه بود و بهترین جایزه از نظر مادر یه بلوز پاییزی یا زمستونی بود .
آقای کاسه چی نگاهی به من انداخت و با سلیقه خودش یه بلوز پاییزی یقه سه سانت برای من انتخاب و روی پیشخوان گذاشت ، از حرفهای خواهرم فهمیدم رنگ بلوز گل بهی هست و از اون ببعد عاشق به و رنگ شکوفه گل به شدم ، البته از شما چه پنهان هنوز این شکوفه رو از نزدیک ندیدم امسال میخوام همت کنم شاید موفق بشم و ببینم .
. خواهرم به آقای کاسه چی گفت که بلوز رو کادو پیچ کنه ، این قسمت ماجرا برام خیلی لذتبخش بود تا اون موقع پیش نیومده بود کسی به من یه هدیه کادو پیچ بده ، با اینکه میدونستم داخل کادو چی هست اما باز هم ذوق میکردم .
جایزه کادو پیچ شده رو به خونه بردیم تا مادرم فردا بیاره بده دست خانم ناظم
. قرار بود سرصف زنگ اول بچه زرنگ ها تشویق بشن . خانم ناظم اسامی بچه ها رو از کلاس اولی ها شروع کرد و من که دلم تاپ تاپ میکرد ، منتظر بودم نوبت به کلاس چهارمی ها برسه و کادوی قشنگم رو بگیرم و کلی پز بدم ، همینکه خانم ناظم اسم فامیل منو صدا زد هنوز از صف بیرون نیومده بودم یه نفر از یه کلاس دیگه که نام فامیلش با من یکی بود قبل از من خودش رو به خانم ناظم رسوند و کادوی قشنگ گل گلی منو تحویل گرفت، یعنی چی ؟؟ تا به خودم بیام مراسم تشویق تموم شده و بچه ها به کلاس هاشون رفتن و من کیش و مات به جا مونده بودم .
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم، از طرفی دلم برای اون دختر میسوخت و نمیخواستم شادی رو ازش بگیرم ،از طرفی نمی تونستم از این اتفاق صرف نظر کنم ، کم چیزی نبود ، حتی الان هم که بچه ها دائما جایزه و بچه جایزه میگیرن باز هم اگه جایزه ای قاپیده بشه تبعات داره .....چه برسه به اون موقع که جایزه گرفتن کمتر از اسکار گرفتن توی این دوره و زمونه نبود .
(چطوری دست خالی به خونه برم ؟؟ )تا زنگ آخر فقط به این جمله فکر میکردم و ظهر که شد با لب و لوچه آویزون و دست خالی به خونه رفتم ، مادرم با شنیدن ماجرا به من چیزی نگفت ، چادر سر کرد و رفت بیرون ، نمیدونستم کجا میره، اما مطمئن بودم به دنبال پس گرفتن جایزه رفته ، مادر رفته بود مدرسه که تعطیل شده و غیر از بابا جمشید کسی اونجا نبود ، اما بابا جمشید اینقدر سابقه داشت که خونه بیشتر دانش آموزان رو بلد بود و با نشونی هایی که مادرم داده بود ،آدرس خونه دختر جایزه قاپ که هم نام بنده بود رو به مادرم داده بود ، مادرم اومد و دستم رو گرفت و با هم به خونه جایزه قاپ رفتیم ، خونه شون دو سه کوچه با ما فاصله داشت ،.
مادرم در زد و مادری نگران شبیه به مادرم اومد دم .
مادرم بدون سلام علیک گفت : به دخترت بگو جایزه دخترم رو بیاره .
و مادر نگران رفت و با دختر جایزه قاپ و کادوی گل گلی من که حالا چسب هاش باز شده بود اومدن دم در
و مادر دختر جایزه قاپ حالا شبیه کسی بود که کیش و مات شده بود .
شما بگید تقصیر کی بود ؟
من ؟
دختر هم نام من ؟
اولیا مدرسه ؟
بابا جمشید ؟
سیستم آموزشی ؟
هیچکدام ؟
همه موارد ؟
من این اتفاق رو برای همکلاسی ها تعریف نکردم هر چند که بابا جمشید و اولیا مدرسه متوجه شدن ،اما من هرگز به روی اون دختر نیاوردم و البته دیگه اونو ندیدم یعنی از من پنهان میشد ، نمیدونم الان کجاست و چکار میکنه ؟!
اما ابن و میدونم که اگه پیداش کنم و ۱۲ تا بلوز یقه سه سانت گلبهی هم براش بخرم جبران کیش و مات اون روز نخواهد شد .
و آخرین قسمت ماجرا امروز وقتی این پست رو میخواستم بنویسم اتفاق افتاد ، کنجکاو شدم بدونم آیا ردی از آقای کاسه چی پیدا میکنم ، چون آخرین بار که به سبزه میدون شهرمون رفتم جای مغازه نوستالژیک آقای کاسه چی یه بانک چند طبقه ساخته شده بود ، افراد زیادی بودن بنام کاسه چی ، از پزشک گرفته تا بلاگر و املاکی و .....اما یه نام بود که توجهم بهش جلب شد . این بود
نام :حسین
نام خانوادگی : کاسه چی
نام پدر : احمد
تاریخ تولد : 1342/06/01
محل تولد : خرم آباد
سن : 20 سـال
مذهب : اسلام شیعه
تاریخ شهادت : 1362/12/03
محل شهادت : مجنون
شغل : سرباز
دسته عملیاتی : ارتش
و این سومین کیش و مات بود .
ردی از آقای کاسه چی که پیدا کردم این بود .
پسر آقای کاسه چی، شهید حسین کاسه چی
شاید دوست داشته باشید بدونید که :
(کادو) در اصل یک کلمه ژاپنیه به معنای (طریقت گل)
در این نوع از گلآرایی، گلهای زنده را میبُرند و با رعایت قواعد خاصی به نحو ویژهای در گلدان قرار میدهند و اثری هنری خلق میکنند که چند روزی بیشتر دوام ندارد.
قدمت این هنر نیز به قرن هفتم میلادی بازمیگردد که سنت تقدیم گل به محضر بودا برای ادای احترام، از چین وارد ژاپن شد. هشت قرن از آن زمان طول کشید تا ژاپنیها نخستین مکتب بومی شده گلآرایی خود یعنی «ریکّا» به معنی «ایستاندن گل» را بنیان نهند. ریکّا پیچیدهتر از گلآرایی بودایی رایج آن زمان بود و قواعد بسیاری داشت؛ برای نمونه، در هر اثر، هفت شاخه گل به کار میرفت که نماد قله، تپه، آبشار، شهر، دره، سمت نورگیر و سمت سایه بودند. این الگو بر اساس جهانبینی بودایی شکل گرفته بود و قواعد بسیاری داشت.
بهعنوان مثال، فواصل بین گلهای اصلی و همچنین زوایای بین خطوط فرضیای که مرکز گلها را به یکدیگر وصل میکرد همه تعریف شده و پیرو قواعد مشخصی بود. اکنون میدانیم که هدف از رعایت برخی از این قواعد، رسیدن به «عدد طلایی» در فاصله گلها از یکدیگر بوده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کیش و مات کردن آیین من است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چَشم در برابر چَشم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
به سلامتی کایسا، حقه بازی و سود شخصی!