نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
خوان ششم:برف
امروز صبح که از خواب پاشدم یک صدایی بلند شد
برررررررف😀
نیم ساعت شبکه های اجتماعی مختلف را چک کردیم که ببینیم مدرسه تعطیل است یا نه اما نبود،با وجود برفی که روی زمین نشسته بود مدرسه ها تعطیل نشده بود!!!!از آموزش و پرورشی که کم مانده بود به مناسبت بارش باران هم تعطیلمان کند بعید بود.
من هم امروز دو تا امتحان داشتم جامعه شناسی و دینی، امتحان دادن برایم خیلی مهم است چون امتحان باعث انسجام فکری میشود و فوایدی بس شگرف دارد که خودشان را موقع امتحانات ترم تازه نشان میدهند😎اما کمتر کسی به این معجزه ی الهی توجه میکند...
القصه زنگ اول و آخر با خانم "الف.ر" درس داشتیم که دبیری بسیار بیخود است،برای همین تو ایستگاه مترو نیم ساعت نشستم امتحاناتی که داشتم را مرور کردم.
منتظر بودم مترو کمی خلوت تر شود اما هر کدام شلوغ تر از قبلی بود آخرش ترسیدم اگر بیشتر صبر کنم مجبور شوم روی سقف بنشینم و از سیم ها بگیرم که زمین نخورم و توی تونل هم دراز بکشم😐
قرار بود هفته ی قبل جامعه شناسی امتحان بگیره اما خیلی بی خیال از سرش باز کرد و وقت کلاسو تلف کرد و امتحانم نگرفت منم جرعت نداشتم جونمو بزارم وسط و جلوی بیست سی تا چشم درس نخونده اسم امتحانو بیارم و کلی وقتی که یه درس مهمو برای جامعه نخوندم بودم دود شد رفت هوا و امتحانم افتاد امروز که با دینی دوتا شد!
خلاصه جونم براتون بگه که وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم وحشت کردم،یک عالمه برف سیاهی که داد میزدند پاتو بزار روم تا با مغز بخوری زمین بهم چشمک میزدند.با تکیه بر خدا از خوان اول که راه پله های مترو بود رد شدم و رسیدم به خوان دوم:
خیابان پر آب
خیابان به شدت لغزنده بود و هم آدم هم ماشین سر می خورد،جانم را گذاشتم کف دستم و از آن رد شدم به امید اینکه نه ماشین بیاید نه من کنترلمو از دست بدهم...
خلاصه که خوان دوم هم با همه ی استرس هایش تموم شد و از آن چاله ی آب رد شدم و رسیدم اونور خیابان اما...!
یک عالمه خیابان و کوچه ی لرزونکی پیش رو بود یاد ان بازی هایی می افتم که باید از روی موانع بپری و پرواز کنی و جا خالی بدهی...
خلاصه که به اندازه ی مورچه قدم بر می داشتم که مبادا بیوفتم زمین جاییم بشکند و تا چند هفته از کار و زندگی بیوفتم.
رفتم و رفتم و رفتم رسیدم به سر کوچه ی مدرسه ی مان که بن بست است!دیدم عهههه یک عالمه برف کمتر دست خورده😍
گوشیی که خاموش بودو روشن کردم درحالی که لی لی می کردم کیفم نیوفتد😐تا عکس بگیرم بگذارم اینجا😅
رسیدم به یه جایی که همیشه باید یک ربع صبر کنی ماشین ها تمام بشود بعد از خیابانش رد شوی و اینجا خیلی بد بود من با احتیاط فراوان قدم در خیابان گزاردم و با نگاهی به چپ نگاهی به راست آن سوی خیابان رسیدم.از اینجا به بعد باید کار ساده تر میشد اما نشد!همیشه روی برف راه میرفتم که سر نخوردم اما سر خوردم😐برف بی انصاف خیلی سر بود و جیغم به هوا رفت اما خودم را حفظ کردم...
ده قدم تا رسیدنم به قلعه ی نجات(مدرسه)فاصله بیشتر نمانده بود که به ناگاه صدایی مرا به خود فرا خواند:
-حدیث دیث دیث دیث دیث...
به سوی صدا که بازگشتم با یکی از همکلاسی هایم در آن دور دور ها مواجه شدم که فریاد میزد "نرو،برگرد کسی در کلاس نیست" من که به شدت نیاز به امتحان داشتم گفتم"بشین تا برگردم😐😂"
سرتان را درد نیاورم،به مدرسه رسیدم و از پله ها با پاهای یخ زده و انگشتان بی حسم بالا میرفتم که دیدم عه!خانم ا.ر و نازنین در دفتر دبیر ها نشسته اند،با ورود من با ورود من دو جفت چشم به سمتم برگشت و "چرا اومدی" خاصی در هر دو دیده میشد.
خوان چهارم اما می دانید چه زمانی آغاز شد؟ با ورود دبیر جامعه شناسی و انکار نازنین که امتحان داشتیم😐 نازنین بدون هیچ ظرافتی کلاس را پیچاند و رفت و من تنهای تنها در یک کلاس بزرگ دبیرم را مجبور کردم از من امتحان بگیرد،کار سختی است برای دبیر زور دارد بخاطر فقط یک بچه ی بیکار که در این سرمایی که سگ را بزنی در نمیاید پاشده آمده مدرسه و گیر داده امتحان بگیرید،امتحان بگیرد.
خلاصه که دو برگ امتحانی مقابل یک من و یک کلاس خالی گزاشت و من شروع کردم با دانسته های دست و پا شکسته ام پاسخ دادن،یکی نیست بگوید بچه جان تو که بلد هم نیستی برای چه گیر میدهی؟خلاصه که امتحان امری حیاتی محسوب می شد و من می نوشتم که ناگهان...
صدای تق تقی از پشت من شنیده شد(آخر کلاسو میبینید تو عکس بالا؟دقیقا پشت صندلیای آخر)صدای تق تق چند بار ادامه پیدا کرد و من با حیرت سر برگرداندم و ناخوداگاه بسم الله الرحمن الرحیم گفتم😳
دبیرمان هم که اندکی ترسیده بود گفت جمع کن بریم تو دفتر امتحان بده.
کلا امتحان های این دبیر خیلی جالب است،خیلی غیر رسمی اپن بوک محسوب میشود و تابلو است همه در حال تقلب و باز نمودن کتاب در زیر میزشان هستند اما دبیر با پوزخندی فریاد میزند هر کی تقلب کنه بره جهنم!😐(تاثیر گذار بود)
این امتحان هم که من تنها بودم هر جارا نمی فهمیدم تلاش می کردم سوالی نپرسم اما وقتی کارد به استخوان رسید و هیچ جوره نمیفهمم چی را می خواهد پرسیدم خانم این یعنی چی؟
خانم خیلی ریلکس کتابش را باز کرد و گفت اینجاست دیگه😐
خلاصه که این خوان هم به سرمنزل مقصود رسید وبا نمره ی نه چندان دلچسب خودم را آماده ی غول مرحله ی آخر کردم"خانم جیم"
خانم جیم حتی به خودش زحمت نداد سر کلاس بیاید و پیغام فرستاد بگویید علاقه بند بیاید پایین😂😂😂
من هم با یک پلاستیک لباس،یک کوله پشتی کتاب و یک چتر رفتم سوی دفتر و با سلام و صلوات وارد شدم.
خانم جیم کلا آدم با آرامشی است.هیچ عجله ای ندارد،هر جلسه یک صفحه درس می دهد و تمام چیز هایی که از اول سال گفته مرور می کند.در این مدت آنقدر سرش غر زدم که سریع تر سریع تر هر وقت می آید کلاس ما به خدا توکل می کند از دست من!
به او گفتم از من امتحان بگیرید،گفت برای یک نفر سوالامو لو نمیدم😐گفتم یعنی برای کسانی که نیامده اند بیشتر از منی که آمده ام ارزش قائلید؟!
برای من چهار تا سوال از متن درس خواند و من هم که در این درس وضعم بدتر از جامعه شناسی بود نصف سوالات را از دانش شخصی پاسخ گفتم.
بعد از امتحان گفتم: خانم حالا که اینجام لطفا بهم درسم بدید!بیاید برای من کتابو تموم کنید تورو خدا.
گفت:برو حوصلتو ندارم😂
به هزار نیرنگ و حیله واصل شدم و او زیر بار نمیرفت سرانجام داشتم با دل شکسته می رفتم که گفت:بیا بشین اون دنیا مدیون تو نشم 😑
خلاصه که برای من تنها یک کلاس برگزار کرد و درس داد البته منت هم گزاشت که هر کلاس خصوصی جلسه ای یک میلیون تومان میباشد😐واقعا شما ها در زمانی که عمومی ها هنوز بود برای دینی یک میلیون میدادید؟
درس را تا یک جاهایی رساند و عملا مرا بیرون کرد،من هم شلنگ اندازان به سمت دفتر رفتم تا اذن خروج از مدرسه بگیرم و خوان آخر اینجا بود!
خانم غین تا مرا دید اخم هایش را کرد توی هم که باز این علاقه مند(علاقه بنددددد هستم😑)آمده اعتراض کند.کلا به نماد قیام علیه ظلم تبدیل شده ام😉😂
گفتم توروخدا بزارید من برم خانم ا.ر هم رفت من الان چیکار کنم تو مدرسه؟
نه نمیشه باید ولیت بیاد.
زنگ زدم به ولیم و او هم گفت اول باید برود سراغ خواهرم و او را بردارد و بعد نوبت به من میرسد و بدین ترتیب الکی الکی یک ساعت معطل شدم😐😑
در این برف پدرم زمین خورد،خواهرم را دوست ابلهش هل داد و زمین خورد،و یک ماشین هم ناگهان به ماشینمان خورد و سپر و چراغ به فنا رفت...تنها جان به در برده ی خانواده با افتخار منم😅
خداروشکر زنده ام
خداروشکر زمین نخوردم
خداروشکر بابام طوریش نشد
خداروشکر که رحمت خدا به سر خشکی های مشهد بارید
خداروشکر که از حقم دفاع کردم
خداروشکر امتحانو دادم رفت
خداروشکر تا آخر هفته تعطیل شدیم😀
آپدیت:
تصاویر خیابونا ۴ روز بعد برف..
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاستیل ماری
مطلبی دیگر از این انتشارات
به پایان آمد این چالش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدتی زندگی در قشر وینرا