نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
دست به یکی (کیش و مات)
خب همه از کیش و مات نوشتند و توی دل من ماند که چرا من ننویسم؟ ولی خب برگزار کننده محترم هوای ما را داشت و من دیدم گاهی داور بودن خیلی بهتر است. تازه اگر شرکت می کردم از کجا معلوم برنده می شدم؟ سرتان را درد نیاورم. حالا که مسابقه تمام شده و نفرات برتر هم انتخاب شده اند من داستانم را می گویم.
دانشجو بودم. دانشجوی عمران دانشکاه آزاد. چند صباحی مادر و پدر از برای مسافرت رفته بودند کاشان و من از پسر دایی ام خواسته بودم بیاید خانه مان که هم سور و سات برپا باشد و هم تنها نباشم. مغازه ی شیرینی فروشی دایی این ها چند وقتی بود که آمده بود سر بلوارمان. من هم زیاد می رفتم آنجا. و همین سبب آشنایی بیشتر ما با هم شده بود. خلاصه پسر دایی جان آمد خانه مان و چه آتش هایی نبود که ما سوزاندیم. البته کار خاصی نکردیم ها. ولی برای من بچه مثبت همیشه سر در کتاب و درس آتش سوزی فراوان محسوب میشد. می خواهم برایتان از یکی از اتفاقات جالب آن ایام بگویم.
ما وارد دانشگاه که شدیم با دو نفر از دوستان رفیق تر شدیم و سر کلکل با یک گروه سه نفره از بجه های رشته ی آیتی گروهی ساختیم به نام اینک3 که مخفف انکریدبل3 بود. گروه آن دخترک ها اسمش بود فن4 که مخفف فانتستیک 4 بود. هی ما کل کل هی آنها پاسخ. خلاصه پس از مدت ها از گذشت آن اتفاق یکی از بچه های گروهمان به نام وحید آمد و گروهی راه انداخت در پلتفورم تلگرام. البته چون اسمش یادم نمی آید می گویم تلگرام. اسمش چیز دیگری بود. ما با خوشی وارد دانشگاه شده بودیم دیدیم رشته ی عمران و مکانیک دانشگاه آزاد نر کده ای بیش نیست و در کلاس ها سیبیل در سیبیل حضور به هم می رساندیم و اساتید به خاطر فضای نرینه ی موجود با ساتور قصابی وارد کلاس ها گشته و قطعه قطعه مان می کردند ملعون ها. خلاصه همین سبب شد بچه ها آستین ها بالا زده و بروند به جاهای دیگر برای شکار. علاقه ی بچه های عمران بیشتر به سمت دانشکده معماری بود که داف خیز بود و خوشگل ترین و بهترین دختران سرتاسر دانشگاه از شرق گرفته تا غرب در آنجا یافت می شدند. پس وحید آقا سرخورده از دانشکده مهندسی چند صباحی به دانشکده معماری رفته بود و چند نفری را صید کرده بود. البته امکاناتش را هم داشت. یعنی هم خانه داشت هم ماشین. البته به دنبال کسی برای ازدواج می گشت. پدرش در شرکت نفت سرخس بود و بچه ی با جنمی بود. یک موجود گرد و قلمبه شبیه به پرندگان بازی انگری برزد-پرندگان خشمگین-. اسم پلتفرم یادم آمد. وایبر. چیزی شبیه به همین تلگرام بود برای چت و این ها.
خلاصه این دوست عزیز آمد و گروهی زد داخل وایبر. گروه بچه های عمران سال XY دانشگاه آزاد. حالا چرا سالش را نمی گویم؟ برای اینکه فکر کردین من خرم –با لحجه ترکی خوانده شود- نمیخواهم سن خودم لو برود که. والا. J)) از قضا چون ما خیلی دوست بودیم مثلا و گروه داشتیم برای خودمان. من و آن یکی رفیقم را هم مدیر گروه کرد. بعد یکی از دوست دخترهای جدیدش را آورد توی گروه. یعنی دو سه تا از دختران معماری هم داخل گروهمان بودند.
این ها را گفتم تا برسیم به نقطه ی عطف ماجرا. با پسر دایی نشسته بودیم توی خانه و نمی دانم چه شد که گفت من را هم داخل گروهتان اد کن. من هم گفتم سمعا و طاعتا. پسر دایی جان وارد گروه شد و از آنجایی که آدم جذاب و توامان شری هست با همه صمیمی گرفت و با دوست دختر آقا وحید کل کلش بالا گرفت. هی این چیزی گفت هی آن جواب داد. حالا این وسط دوست پسر محترم غیرتی شده و به میانه ی بحث پرید و به دفاع از دخترک پرداخت و شروع به شاخ و شانه کشیدن کرد. حالا ما یعنی من و پسر دایی هم هار هار می خندیدیم. البته من هی توصیه به صلح می کردم ولی پسردایی نیت کرده بود روی وحید جان را کم کند.
در خلال دعواها وحید گفت می اندازمت بیرون ها مردک. به علی گفتم بهش بگوید : (( ما خودمون مدیر جابجا می کنیم جوجه )) .. حالا چرا این را گفتم بگوید؟ چون من دسترسی مدیریت داشتم و می توانستم دسترسی مدیریت او را غیر فعال کنم. پس شد آنچه شد. دسترسی مدیریتش را گرفتم و پسر دایی گفت برو بچه جان ما خودمان مدیر جابجا می کنیم. وحید هم هر چه فحش بلد بود داده بود و گفته بود الان اخراجت میکنم ولی رفته بود و دیده بود که نمی تواند. پس سرافکنده انگار یک پارچ آب یخ ریخته باشند رویش آمده بود توی پیوی من و فحشم می داد. گفتم به من چه؟ مگر نگفته می تواند مدیر عزل و نصب کند؟ خب حتما توانش را داشته دیگر. خلاصه کلی هار هار هار خندیدیم به ماجرایی که اتفاق افتاده بود و از آن به بعد چندین ماه وحید خان مرا که می دید راهش را کج می کرد. البته خیلی هم ازش خوشم نمیامد. ولی خب این شد داستان ما.
حالا شما بگویید این حرکت اگر کیش و مات نبود پس چه بود؟
پی نوشت: همیشه پای یک زن در میان است.
پی نوشت 2: سرانجام وحید خان ازدواج کرد و خانه پدرزنش هم داخل کوچه ی ماست گاهی می بینمش. سلام علیک داریم
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاستیل ماری
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن بلوز یقه سه سانت گل بهی که جایزه بود .
مطلبی دیگر از این انتشارات
به سلامتی کایسا، حقه بازی و سود شخصی!