یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
مدتی زندگی در قشر وینرا
وارد دفتر که شدم نفسم بند اومد، نقشه کل جهان به رنگ طلایی تمام دیوار پشت صندلی منشی رو پوشونده بود، پنجاه تا ساعت که وقت کشور های مختلف دنیا رو نشون میداد رو دیوار رو به روش به چشم میخورد.
کاشی ها، رنگ دیوار ها، مبلمان، همه خیلی خوشگل بودن! با دید اقتصادی وسایل خود دفتر دست کم یه میلیارد میارزید!
همه چیز خوب بود تا کسی که به نظر میرسید منشی اونجا باشه اومد دنبالم.
«اقای مهری، بفرمایید تو»
رفتیم داخل دفتر رئیس، مرد قد بلند و خوشتیپی بود، با کت و شلوار نشسته بود و بر و بر منو نگاه میکرد. منم تحت تاثیر جو اونجا جیکم در نمیومد. اعتماد به نفست کجاست پسر، یه چیزی بگوووو.
سکوت داشت اعصاب خرد کن میشد، با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:
«برای ط...ط...طراحی سایت اگلی داده بودید؟»
«بله ما یه سایت دیگه هم داریم که میخوایم بدیمش دست شما، کار با سایت رو بلدید؟»
«البته!»
«خب شما استخدامی، برو سر کار»
_جان؟
یه لحظه وایسا، سابقه کاری، نمونه کاری چیزی!
«حقوق مد نظر من حداقل ده میلیون...»
«ما بهتون پونزده میدیم.»
_هییی؟ این بابا روانیه؟ انقدر ساده مگه...
بزار حداقل فیلم های که از کارم با هزار زحمت درست کردم رو نشونت بدم خب!
«در مورد دانشگاه و...»
«بیمه تون هم میکنیم، اگه خواستید دانشگاه برید هم مشکلی نیست نیاید، کار با ابزار های گرافیکی رو هم یادتون میدیم...
_قربون اون سلامت روان مخدوشت برم من!
«کجا رو باید امضا کنم؟»
°°°
روز اول تا چهارم: جیرجیر و کباب
کم کم با بقیه بچه های اونجا بیشتر اشنا شدم، اونی که فکر کردم منشیه عملا همه کاره این شرکته بود و از نوشتن مقاله تا طراحی پوستر رو انجام میداد، تقریباً کاری نبود که بلد نباشه، بزار بهش بگیم آقای کبابی.
یکی دیگه یه سئو کار خانوم بود که سایت اول دستش بود، مهارتش تو همه زمینه های سئو معرکه بود! ایشون رو خانوم جیرجیری مینامم.
اخری هم وکیل شرکت بود، همیشه کیک شکلاتی میاورد و به کسی هم نمیداد.
اوایل خیلی شور و شوق داشتم برای کار تو اونجا، کار ساخت یه گیف و نوشتن یه مقاله رو انجام دادم و به نظر خودم عالی بودن.
ولی خب...
«این دیگه چیه؟ یا حضرت عباس!»
«موسی ابن طاها، چرا این گیفه اینطوریه؟»
«یا ایزد منان، این چیه نوشتییییی...»
بله هر بار کلی ایراد رو کارم میزاشتن، البته هر بار دفترچه ام رو در میاوردم و با جدیت ایراداتی که بهم وارد میکردن رو یاداشت میکردم.
توی مسیر رفتن به اونجا (رفت و برگشت مجموعا بیست کیلومتر پیاده روی بود) همیشه داشتم ویدیو های اموزشی میدیدم و میرفتم اونجا که تمرین میکردم.
تقریباً هر روز شیش ساعت در حال رفت و امد بودم که خب بیشترش پیاده بود، بالا شهر چرا انقدر اسنپ و تاکسی گرونه اخه؟
از اونجایی که داشتم برای خرید موتور پول حمع میکردم ترجیح دادم مثل یه مرد واقعی با پاهای خودم برم اینور اونور، تازه، علاوه بر اینکه به مقصد میرسیدم، کرایه هم نمیدادم!
اوایل حسابی انگیزه داشتم! اما هرچی میگذشت زرق و برق مهارت های همکارا برام کمتر و اعصابم خرد تر میشد، بعد از ده روز...
اوایل ایرادات رو اصلاح میکردم اما متوجه شدم این سه نفر یه مرگی شون هست!
کبابی میگفت:
«چرا اخر این جمله نوشتی است؟ باید بنویسی میباشد!»
و بعد جیرجیری جیرجیرکنان میگفت:
«چرا اخر این حمله نوشتی میباشد؟ باید بگی است!»
_بابا من برای اینکه همیشه جای اینکه ده خط بنویسم پنج خط مینوشتم پشت دفتر معاون بودم، چی میگید هی بنویس بنویس، من یه طراح سایت لعنتی ام نه یه مولا بنویس لعنتیییی!
برای اینکه یه مقاله تایید بگیره باید هر سه نفر بررسیش میکردن، و (به کوری چشمت و رو بعد ویرگول آوردم جیر جیری، اصلاحش هم نمیکنم!) هر کدوم ساز خودشون رو میزدن. اما خب من تسلیم نشدم و همچنان در تلاش برای اصلاح و بهتر نوشتن بودم.
°°°
روز پنجم تا نهم: سر رفتن حوصله
کم کم بیشتر با اخلاقیات همکارا اشنا میشدم و هرچی میگذشت بیشتر ازشون بدم میومد.
اوقات فراغت کلا در حال غیبت از همکارای قبلی بودن و اونایی که رفتن یا کارمند دولت شدن رو لوزر (بازنده) و خودشون رو وینر (برنده) میدونستن، اوایل برام جالب تر بود، چون میخواستم بدونم چی باعث شد اخراج بشن؟
در نهایت فهمیدم اونها هم همه تو جایگاه من بودن و از دست این سه تا در رفته بودن!
گفتوگوی در گوشی این سه نفر و اشاره های مداوم شون به من واقعا رو مخ بود.
وقتی هم که فشار دنیا بر من افزون میشد به سرویس رفته و کمی به فرنگیس چشم غره میرفتم، بعد هم ناکام برمیگشتم.
تنها نقطه روشن اونجا مدیر فنی کل مجموعه بود که واقعا یه معلم بود، هر چقدر سوال ازش میپرسیدم با دقت بهم جواب میداد و مطمئن میشد یاد بگیرم.
همیشه وقتی میومد سعی میکرد منو امتحان کنه و دانشم رو بسنجه، اون لحظات لذت بخش ترین اوقات کارم تو اونجا بود، من عاشق امتحانی ام که همیشه توش بیست میگیرم!
حیف که فقط هفته ای یکی دو بار میومد.
از قضا این بنده خدایی که تنها کسی بود که خودش رو نمیگرفت و از نوک دماغش به کسی نگاه نمیکرد، یکی از گنده ترین کد نویس های ایران بود و یه مجموعه داشت چهل برابر شرکت اینا!
با هر جمله اش یه صفحه پر نکته بدرد بخور میگفت.
با این وجود بقیه به قدری تو تقسیم دانش شون خسیس بودن که واقعا منو حرص دادن، کبابی همیشه سیستمش رو میپوشوند که نبینم چطور پوستر و کلیپ میسازه، جیرجیری هم که مطمئن میشد هر وقت سوالی ازش دارم یهو یه کار فوری براش پیش بیاد و جوابم رو نده.
یادمه گیفی که درست کرده بودم رو به اسم کار خودش تحویل شرکت داد، همون که گفته بود افتضاحه!
هر روز میومدم خونه و بخاطر اعصاب خردم و بدن درد شدید ناشی از پیاده روی، مجبور بودم بنویسم تا فشار روانی ای که بهم میومد رو کاهش بدم.
اما خب یهو به خودم اومدم و دیدم منی که توی بدترین شرایط فقط یکی دو بار مینوشتم، برای حفظ ثبات روانیم باید هر روز بنویسم!
°°°
روز دهم و یازدهم: وقتی از جایی خوشت نمیاد چرا قبل رفتن منفجرش نمیکنی؟
روز اخر دوباره گیر دادن، اما اینبار کل مقاله رو پاک کردن و گفتن:
«چرا تو نمیتونی حتی یه پاراگراف قابل قبول بنویسی؟ اقای مهری با شمام!»
یاد گرفته بودم برای حرص دادن کبابی، بهترین کار اینه که وقتی نطق میکنه با گوشی ور بری! چقدر از دیدن کله کچل قرمزش لذت میبردم.
با این حال دیگه داشتم خسته میشدم، صد باری رفته بودم دفتر شرکت و بخاطر زیر اب زنی این سه نفر توبیخ شده بودم.
همیشه بهم میگفتن از روی فلان سایت بنویس و منبع اصلی ما اونجاست، اما خب اینبار هم نوشته بودم و کلی ایراد باز ازش گرفتن، و هرچی میگفتم منبعم همون بود گوش شون بدهکار نبود.
یه بار مقاله خودشون رو، به اسم مقاله خودم بهشون دادم و دیدم صد تا ایراد ازش گرفتن، انگار همین که یه مقاله رو من بنویسم برای بد بودنش کافی بود.
جالبه فقط این سه تا با مقالاتم مشکل داشتن و خود صاحب شرکت که همه مقالات رو بازبینی میکرد، یا مدیر فنی سایت هیچ مشکلی درشون ندیده بودن.
در نهایت به این نتیجه رسیدم: «از اینجا بدم میاد.»
مگه ادم چقدر عمر میکنه که کاری رو بکنه که دوست نداره؟ بنابراین نقشه یه خروج پر از لذت رو کشیدم که لااقل خوش بگذره!
اول تا میتونستم ازشون سوال پرسیدم، به قدری مستقیم و پیله کن که راه فراری نداشتن! با وجود نفرتم از اونها مهارت شون انکار ناپذیر بود، میخواستم تا جایی که میشه ازشون اطلاعات بکشم تا مسیر پیشرفتم دوباره معلوم بشه.
رفتم توی سایتی که به عنوان منبع بهم معرفی کردن، سایتی که از قضا خودشون همه مقالاتش رو نوشته بودن. بعد شروع کردم تک تک ایرادات مقالاتش رو پیدا کردن، بعد تک تک اون ایرادات رو توی مقاله گنجوندم.
نتیجه فاجعه ای شده بود که چشم هم نداشتی باز حرصت میداد، تمام محتواش، همه علامت هاش، همه چیز اشتباه و افتضاح بود، شاه کار من بود!
«اقای کبابی؟ میشه این مقاله رو بخونید؟»
چشمای اقای کبابی شیش تا شد و دهنش باز موند، این چه فاجعه ایه؟
«اقای مهری واقعا...»
«خانوم جیرجیری شما هم بیاید! ایها ناس یه مقاله نوشتم بیاید بخونید!»
همه شرکت رو از آبدارچی تا رئیس رو کشیدم پای سیستمم.
همه مشغول داد و بیداد سر من بودن و با یه لبخند اروم نگا شون میکردم و میگفتم یادم نیست از کجا نوشتم.
مدیر شرکت گفت:
«اقای مهری با این وضعیت نمیتونیم...»
«اها یادم اومد، منبع سایت خودمون بود!، یه لحظه...»
سایت رو اوردم بالا و دونه دونه بخش های غلطش رو نشون همه دادم، حتی ویرگول های متن منم درست شبیه سایت بود، حتی یک جمله رو هم متفاوت ننوشته بودم.
کادر میزدی خون از مدیر شرکت در نمیومد.
_ناز نفست سید!
لازم به ذکره تمام مقالات سایت رو این دو تا نوشته بودن، پس مسئولیت همه این اشتباهات با اونا بود. رئیس سر اونا داد و بیداد میکرد و منم واسه خودم پامو انداخته بودم رو پام و چایی میخوردم.
وقتی مدیر شرکت نفس کم آورد بلند شدم و گفتم:
«امروز یکمی زودتر میرم، خداحافظ.»
بی توجه به حرف هاشون از شرکت اومد بیرون، نفس عمیقی کشیدم و...
پسری که روی پله نشسته بود هل کرد و افتاد زمین، همه با دهن باز نگام میکردن ولی برام مهم نبود، ازاد شدم، تموم شد!
سوت زنان رفتم سمت مترو و یه بندری خریدم، شبش هم یه پیشنهاد شغلی دور کاری بهم شد و قبولش کردم.
اینم تجربه اولین کار حضوری!
پ.ن۱: مدتی حسابی درگیر بودم و خبری ازم نبود، از همه رفقای که حالی پرسیدن ممنونم🙃
پ.ن۲: خودمونیم پول مهمه، ولی پول فقط وسیله لذت بردن از زندگیه!
پ.ن۳:تنها حسرتم اینه که اونجا بودم به رییس تخم کفتر ندادم بخوره، بعد یه ربع داد و بیداد نفس کم آورد
پ.ن۴:
اندازه یه سال چالش رو توی ده روز داشتم
و البته اشتباهم این بود که خودم رو سرزنش میکردم
ولی خب ترجیح میدم هیچ جا کار نکنم تا اینکه اجازه بدم کسی ازارم بده چون قراره بهم پول بده
این عین قلدری شدنه
و کسی که با قلدری شدن کنار میاد
چون میخواد پولش رو بگیره
به ناخودآگاهش این پیام رو میده که ارزش من از این پول کمتره
چون به جای حفظ خودم سعی کردم اونو حفظ کنم
پس بعدها هم در همون حدود میمونه
ولی وقتی تحمل نمیکنی
میگی ارزش تو بیشتر از این پوله
پس با بهبود خودت بعد ها ارزش بیشتری خلق میکنی (نمیدونم درسته یا نه، ولی باید یه جوری خودمو قانع کنم دیگه😂)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تراژدی یک رویا، ما قربانی عدم تولد در خانواده ای سازنده هستیم نه لزوما پولدار
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاستیل ماری
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالار بره ها، رابین هود!