چَشم در برابر چَشم...

یادمه بچه که بودم از این بچه شکموهایی بودم که هر روز میرفتن لواشک و چیپس و آب نبات چوبی(هنوزم خیلی دوسش دارم و میخرم و هر روز از بوفه دانشگاهمون میپرسم ببخشید آب نبات چوبی نمیارین؟:) ) و اینا میخریدم...

همش هم در یه مغازه میرفتن ما بهش میگفتیم اسا جواد...

و اگه قرعه کشی میذاشتن مثل فروشگاه های زنجیره‌ای برای خریداران به احتمال 50 درصد من برنده میشدم...

یادمه گاهی اوقات میرفتم در مغازه و اون خواب بود لحظات سختی داشتم،نمیدونستم برم یا صداش بزنم :/...

یکی از روزها که من رفتم دقیقا خاطرم هست رفتم از این کبریت جدیدا که سرش قرمز نیست و زرده بخرم:) فکر میکردم اینا آتیشش فرق باید کنه‌ حتما!(وی7سالش بود) بعدش که رفتم باقی پولم رو یه دویست تومنی پاره پوره بهم داد منم بچه بودم خوب اونم میدونست که بچه هستم.(چجوری؟خوب دیده بود به کمالات انسان متعالی هنوز نزدیک نشدم:) ) و لذا دویست تومنی پاره رو کرد تو پاچه من:)...زمستونم بود و قاعدتا شلوارم پاچه داشت:)...

اومدم خونه مامانم بهم گفت که این دویست تومنی رو چرا بهت داده؟گفتم چه میدونم داد دیگه!:/...

گفت برو همین الآن بهت پول میدم با این برو برا خودت بستنی بخر...منم که برده شکم!گفتم چشم و رفتم و پول رو بهش دادم...


وقتی بهش پول رو دادم نگاش کرد و اخم کرد گفت این پول پاره هست؟؟!!!ینی قربون سنگ پای قزوین و مغز ماهی(اولی واسه رو و دومی واسه حافظش!)...


ماهی گلی
ماهی گلی


در آن لحظه بر نامردی روزگار تفی عمیق فرستادم و دانستم که انسان‌ها نه دو رنگ بلکه میتوانند رنگین کمان هفت رنگ و گاهی هم طاووس رنگارنگ باشند...


گفتم خودت بهم اینو دادی:)...و اون لحظه سکوتی سخت در مغازه پدیدار شد و صدای شر شر باران با کیفیت 1080 شنیده میشد...

پیروز این نبرد من بودم و آری شرافت از دست رفته ام رو باز پس گرفتم:)

بستنی خود را گرفتم و به خانه بازگشتم و خبر پیروزی‌ام را به مادر رساندم...

مادر شیر دادی و یک شیر تحویل گرفتی:)

#کیش و مات:)...

نقش بستنی و پول پاره و کبریت و من و اسا جواد و باران و مادر رو بگید:)...
نقش بستنی و پول پاره و کبریت و من و اسا جواد و باران و مادر رو بگید:)...