قسمت ۱۸ چیزکست- سلاح شیمیایی (بخش دوم: از هیتلر تا ویتنام)

پجنگ جهانی دوم یکی از تراژیک‌ترین اتفاقات تاریخ بشره؛ به دلایل مختلف، اما شاید مهم
ترین دلیلش هولوکاست باشه. کشتار بی‌رحمانه‌ای عظیم یهودیا توی اردوگاه‌های کار اجباری. اما یه نکته‌ی خیلی جالب در مورد هولوکاست وجود داره. اونم این که مسئول مرگ خیلی از یهودی‌هایی که توی هولوکاست کشته شدن یک یهودی بود.


این اپیزود چیزکست به دلیل محتوای خشن و ناراحت‌کننده برای بچه‌ها مناسب نیست. در نتیجه اگر بچه‌ای اطرافتونه لطفا از هدفون استفاده کنید.


سلام به قسمت هجدهم چیزکست خوش اومدین. تو این پادکست، من ارشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمی‌کردیم، امروز استفاده می‌کنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.


توی این قسمت بخش دوم از تاریخ سلاح شیمیایی را تعریف می‌کنیم. اگه قسمت قبل نشنیدین ترجیحا اول برید اون قسمت بشنوید، چون داستان این قسمت از ادامه‌ی اتفاقات قسمت قبل شروع میشه ولی منم یه خلاصه‌ی کوچیکی میگم از قسمت قبل. تو قسمت قبل از جنگ جهانی اول گفتیم و توضیح دادیم که اصلا چرا جنگ اول شروع شد و جریان جنگ چی بود. گفتیم که توی جریان جنگ آلمان که خرابکاریاش تو جنگ کار دستش داده بود و داشت عقب می‌افتاد برای اولین بار با پیشنهاد یک شیمیدان به اسم فریتس هابر تصمیم گرفت از سلاح شیمیایی استفاده کنه. با جریان جنگ اومدیم جلو و داستان اختراع بمب شیمیایی کلر، فوسژن و گاز خردل رو تعریف کردیم.

https://virgool.io/chizcast/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D8%AD-%D8%B4%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C-nqldd9jkfobu

قصه‌ی ما جایی تموم شد که جنگ جهانی اول تموم شد و پیمان ورسای آلمان رو که بازنده‌ی جنگ بود به خاک سیاه نشوند. داستان این قسمت از بعد از پیمان ورسای شروع میشه. پیمان ورسای آلمان رو به خاک سیاه نشوند؛ خلع سلاحش کرد، حق داشتن ارتش بزرگ رو ازش گرفت، کلی از خاکش و مستعمره‌هاشو ازش گرفت، اقتصادشو نابود کرد، کلا نسخه‌ی امپراطوری آلمان پیچید. این اتفاق برای مردم آلمان که خیلی متعصب و وطن‌پرست بودن زور داشت. اصلا همین عرق ملی افراطی بود که باعث شده بود آلمانیا بیان تو جنگ اول، بعد فکر کن به همچین مردمی اینطوری سیلی بزنی. انقدر بهشون فشار اومد و تحقیر شدن که وقتی یه جوون قد کوتاه نصف سیبیل به اسم هیتلر اومد و با شور و هیجان از غرور ملی آلمان و برگردوندن روزهای اوج قدرت آلمان گفت خیلی شیفتش شدن.




هیتلر تو آلمان شکست خورده و داغون شده مثل یه منجی بود. یه سخنرانی‌های پرشوری می‌کرد که اگر آلمانی می‌بودی می‌شنیدین همون لحظه می‌خواستی پاشی بری بزنی تو دهن همه‌ی دشمنای آلمان. خیلی هیجان داشت، خیلی شور داشت، با داد و بیداد و حرکات بدن انقدر افراطی سخنرانی می‌کرد که همه به شور و هیجان می‌افتادن. حرفاش از زخم کهنه‌ی آلمانیا بود. از اروپایی‌هایی که حق آلمان خورده بودن و به خاک سیاه نشونده بودنش. پستی بلندی هم زیاد داشت تو زندگیش؛ تو قسمت قبلی اشاره‌ای کردیم، هیتلر توی جنگ جهانی اول سرباز بود و با سلاح شیمیایی مجروح شده بود. اصلا همین ترس از گاز شیمیایی بود که باعث شد نظامی‌گری رو ول کنه بیاد سمت سیاست.


بعد از جنگ خودش بین سیاسیون جا داد و بعد از کلی بالا و پایین و یکی دو بار زندان رفتن بالاخره هیتلر و حزبش یعنی حزب نازی قدرت توی آلمان دستشون گرفتن. ماجرای رسیدن هیتلر به قدرت البته به این سادگی و خلاصه‌ای نیست، من خیلی خلاصه گفتم ردش کردم چون می‌خوایم بریم سراغ ماجرای اصلی. داستان رو ما از نیمه‌ی دهه‌ی سی میلادی شروع می‌کنیم یعنی حدودا چهارده پونزده سال بعد از جنگ اول. تو این زمان هیتلر شده پیشوای آلمان و قدرت مطلق این کشور تو دستشه. حالا فرصت داره ایده‌ی بلندپروازانه یعنی فتح اروپا را عملی کنه. هیتلر داشت آلمان رو برای جنگ حاضر می‌کرد. بر اساس پیمان ورسای آلمان فقط می‌تونست یه ارتش صد هزار نفری داشته باشه. با ارتش صد هزار نفری که نمی‌شد رفت جنگ، اصلا هدف این محدود کردن ارتش هم همین بود که آلمان نتونه جنگ را بندازه.


از طرفی حق داشتن نیروی هوایی هم از آلمان گرفته شده بود، نیروی دریاییش خیلی محدود شده بود، حق داشتن زیردریایی هم نداشتن. از دهه‌ی بیست میلادی یعنی یه کوچولو بعد از پیمان ورسای یه فعالیت‌های مخفیانه‌ای آلمانی‌ها داشتن واسه‌ی بهتر کردن ارتش و اینا ولی اونقدرا کاری از پیش نبردن. اما هیتلر رسما شروع کرد تقویت ارتش و نیرو هوایی رو جدی و علنی را انداخت. ابرقدرت‌های دیگه‌م می‌دیدن این داره چیکار می‌کنه ولی اون موقع اصلا فکر نمی‌کردن که بخواد دردسرساز بشه. فکر می‌کردن با پیمان ورسای یه درسی به آلمان دادن که دیگه حالا حالاها فکر جنگ به سرش نمی‌زنه. اما خب نه تنها فکر جنگ به سر آلمان زده بود بلکه قرار بود یه جنگ خیلی وحشتناک‌تر از اولی رو راه بندازه. اما آلمان تنها کشوری نبود که بعد جنگ جهانی اول ضرر کرد. آلمان تو تیم بازنده‌ها بود و ضرر کردنش طبیعی بود ولی یه کشورم از تیم برنده‌ها بلای آلمان سرش اومد.


ایتالیا تو جنگ اول جز متفقین بود یعنی با انگلیس و فرانسه بسته بود. اونا هم به ایتالیا قول یه بخشی از خاک اتریش مجارستان و داده‌ بودن ولی بعد از جنگ خیلی کمتر از چیزی که قول داده شده بود به ایتالیا رسید. از اون طرف به خاطر جنگ و یه سری عوامل دیگه ایتالیا هم به خاک سیاه نشسته بود و اقتصادشون رو به نابودی بود. باز همون اتفاقی که چند سال بعد توی آلمان افتاده بود اینجا هم افتاد. یه مرد خشن با ایده‌های نژادپرستانه اومد و حزب فاشیست تاسیس کرد و بعدشم زورکی قدرت گرفته دستش، اونم شد دیکتاتور ایتالیا، کیو میگیم؟ بنیتو موسولینی. توی اپیزود بلاچاو مفصل درباره‌ی موسولینی و به قدرت رسیدنش و دوران حکومتش و اینا توضیح دادیم اگه دوست داشتید اون اپیزود می‌تونید بشنوید اینجا دیگه توضیح بیشتر نمیدم. خب پس تا اینجا یه کار موسولینی اول تو ایتالیا اومد رو کار، بعدشم هیتلر توی آلمان اومد رو کار، ایده‌هاشون تقریبا شبیه همدیگس.


الان دوباره اومدیم سال 1935، آلمان و ایتالیا رو همینجا بذاریم، یه ده سال بریم عقب‌تر. دنیا بعد از تموم شدن جنگ اول نگاهش نسبت به جنگ عوض شده بود. جنگ اول خیلی چیزا رو تغییر داده بود؛ مهمترینش سلاح‌های گرم مدرن و توپ و تانک و این چیزا بود. ولی از همه مهم‌تر یه چیز بود که چشم دنیا رو از جنگ ترسونده بود، سلاح شیمیایی. توی جنگ اول هر دو طرف از سلاح شیمیایی استفاده کرده بودند و سعی و خطاهاشون انجام داده بودند. اثرات بمب شیمیایی رو کشته‌ها و مجروحان وحشتناک بود. حالا که جنگ تموم شده بود و خیلی از کشورها در طی جنگ سلاح شیمیایی درست کرده بودن چشم همه از این می‌ترسید که اگه یه جنگ دیگه بشه سلاح شیمیایی توش حرف اول می‌زنه و حتی تصور همچین جنگیم مو به تن مردم سیخ می‌کرد. به همین دلیل بعد از اینکه جنگ اول تموم شد کمپین‌های ضد سلاح شیمیایی را افتادن.


مانورهای مختلف برگزار می‌کردن، سخنرانی می‌کردن، پوستر چاپ می‌کردن، هر طوری که می‌شد باید جلوی جنگ شیمیایی رو می‌گرفتن وگرنه یک نسل‌کشی جهانی را می‌افتاد. البته اینم بگم توی جنگ اول بمب شیمیایی فقط تو جنگ استفاده شد و منطقه‌های شهری اصلا بمباران شیمیایی این چیزا نشدن.اصلا کسی تصورش هم نمی‌تونست بکنه که منطقه‌ی غیرنظامی شهری قراره باشه بمباران شیمیایی بشه. بالاخره بعد از کلی بالا و پایین تو سال 1925 یعنی هفت سال بعد از تموم شدن جنگ اول یه قانون بین‌المللی نوشته‌ شد که می‌گفت هر مواد شیمیایی که باعث خفگی و مسموم شدن و اینجور چیزا بشه تو جنگ نباید استفاده بشه؛ اسم این قانون کنوانسیون ژنو بود. کنوانسیون ژنو رو همه‌ی کشورها به جز آمریکا و ژاپن قبول کردن. مردم و سیاستمداران هم بعد از کنوانسیون ژنو خیالشون راحت شده بود که دیگه قرار نیست که جنگ شیمیایی داشته‌ باشن. اما این آرامش فقط ده سال عمر کرد.


ده سال بعد از کنوانسیون ژنو یعنی سال 1935، موسولینی، رهبر ایتالیا که یکم پیش ازش گفتیم به اتیوپی حمله کرد. موسولینی می‌خواست به هر قیمتی که شده قلمروش رو گسترش بده. حالا می‌خواد حمله به یک کشور بی‌دفاع باشه یا پا گذاشتن رو کنوانسیون ژنو. این شد که تو حملش به اتیوپی از زمین و هوا گاز خردل ریخت رو سر مردم اتیوپی. گاز خردل یادتونه چی بود دیگه؟ همون که به تن و لباس و همه چی قربانی می‌چسبید هم نفس از کار می‌نداخت و هم رو پوست تاول وحشتناک بوجود میاورد. چند ده هزار نفر از مردم اتیوپی توی حمله‌ی شیمیایی موسولینی کشته ‌شدن. مردمی که تنها جرمشون این بود که توی کشوری به دنیا اومده بودن که یه دیکتاتور دیوانه بهش چشم داره. حمله‌ی موسولینی به اتیوپی آژیر خطر توی اروپا به صدا درآورد.


کم‌کم دولت‌های اروپایی نگران شدن؛ گفتن این موسولینی که دیوانه‌ست، سلاح شیمیایی هم که داره، از اون ور اون هیتلر یکیه لنگه این پس باید خودمون حاضر کنیم که نکنه یه دردسر بزرگ دیگه تو راه باشه. یواش یواش داشت بوی یه جنگ دیگه میومد. سال 1937 یک اتفاق مهم میافته، چه اتفاقی؟ حمله‌ی ژاپن به چین. ژاپن و چین مدت‌ها بود با هم دیگه مشکل داشتن و توی اون دوره هم چین درگیر جنگ داخلی بود. ژاپن هم از فرصت استفاده کرد و به چین حمله کرد تا هم قلمرو بیشتری بگیره هم منابع طبیعی غنیمت بگیره. توی این حمله ژاپن از هر چیزی که می‌شد استفاده کرد، از سلاح شیمیایی بگیر تا سلاح بیولوژیکی. از اوایل دهه‌ی سی ارتش ژاپن یه بودجه‌ی خیلی زیادی گذاشته بود واسه سلاح‌های شیمیایی.


مراکز تحقیقاتی بزرگ درست کرده بودن که بتونن هر چی می‌خوان درست کنن و توسعه بدن. یه سری از هولناک‌ترین سلاح‌های بیولوژیکی و شیمیایی تو همین مرکز تحقیقاتی تست شدن و توسعه پیدا کردن. البته تمرکز بیشتر این مرکز روی سلاح‌های بیولوژیکی بود. سرپرست اصلیش هم یه آدمی بود به اسم دکتر ایشی که اصلا تخصصش درست کردن اپیدمی و پاندمی بود. مثلا یکی از شاهکارهای این بود که یه سری کک موش ناقل به طاعون میذاشتن چندتا بوته و گیاه بعد بوته‌ها رو از هواپیما می‌نداختن پایین تا موش‌ها بیان سمتشون و کک بره رو بدنشون و در نتیجه موشا طاعون رو پخش کنن و اپیدمی به وجود بیاد. همین برنامه‌ها رو برای حصبه و وبا هم اجرا می‌کردن، حالا با روش‌های مختلف.


حالا این سما و بیماری‌ها رو کی تست می‌کردن؟ چینی‌های بدبختی که تو جنگ قبلی ژاپن و چین اسیر ژاپنی‌ها شده بودن. تست‌های انسانی که روی این چینی‌های بدبخت می‌شد واقعا فاجعه بود، من اصلا دوست ندارم تعریفشون کنم، اگر دلش دارید خودتون برید و سرچ کنید و ببینید. خلاصه این شد که وقتی ژاپن به چین حمله کرد دست پر اومده‌ بود. از یه طرفم اگه یادتون باشه گفتیم اون کنوانسیون ژنو رو ژاپن و آمریکا امضا نکرده بودن، پس نگرانی خاصی هم از لحاظ واکنش جامعه‌ی جهانی نداشتن. این شد که ژاپن از اول حمله‌ش به چین از هیچ جنایتی دریغ نکرد، انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی رو ریخت رو سر چینیا. گاز خردل و فوسژن هم که گل سرسبد شون بودن.


بعد از اون طرف مردم بدبخت چین که از یه طرف کشورشون درگیر جنگ داخلی بود و از یه طرفم به شدت فقیر بودن، رسما جلوی این سلاح‌های شیمیایی و بیولوژیکی بی دفاع بودن. ماسک چیه بعضیاشون حتی لباس نداشتن. گاز شیمیایی، بیماری‌های طراحی شده، سلاح‌های بیولوژیکی، طاعون، کلی از مردم و نظامی چین با همینا کشته ‌شدن. حالا می‌فهمیم وقتی تو اپیزود قبلی گفتم هابر با اختراع سلاح شیمیایی در جعبه پاندورا علم باز کرد یعنی چی، دیگه هر چیزی از علم در خدمت قدرت برمیومد و این تازه اول بازی بود.


ژاپن که به چین حمله کرد دیگه رسما می‌شد احساس کرد که یه جنگ جدی تو راهه. چین کم و بیش از طرف روسیه حمایت می‌شد و ژاپن هم تازه از زیر سلطه‌ی آمریکایی‌ها در اومده بود و کینه‌ی غربیارو داشت. در نتیجه قابل پیش‌بینی بود که آلمان و ایتالیا و ژاپن با همدیگه متحد بشن. اما این اتحاد به شکل رسمی هنوز وجود نداشت. تا این که سال 1939 هیتلر حمله کرد لهستان و جنگ جهانی دوم رسما شروع شد. گفتیم که همه نگران این بودند که جنگ بعدی جنگ شیمیایی باشه و واسه همین اصلا کنوانسیون ژنو امضا شده بود. اما حتی با وجود کنوانسیون ژنو همه منتظر بودند تا هر لحظه یکی از طرفین حمله‌ی شیمیایی بکنه. تازه دیگه تکنولوژی پیشرفت کرده بود، سلاح‌ها و بمبا مدرن شده بودند، کشورها تونسته بودن سلاح‌های شیمیایی بهتری تولید کنن. حواسمون به این نکته باشه، کنوانسیون ژنو استفاده از سلاح شیمیایی را ممنوع کرده بود تولیدش ایرادی نداشت.


در نتیجه همه‌ی کشورها از این می‌ترسیدن که نکنه رودست بخورن و طرف مقابل حمله‌ی شیمیایی بکنه. اما برخلاف تمام تصور در کمال ناباوری هیچ کدوم از کشورهای درگیر توی جنگ از سلاح شیمیایی استفاده نکردن. خیلی جالبه‌ها، جنگی که یکی از پرتلفات‌ترین جنگ‌های تاریخه، توش هزاران هزار جنایت انجام شده، بدون حمله‌ی شیمیایی بوده. حالا اصلا چرا اینطوری شد؟ اولا اینطوری نبود که اصلا حرف سلاح شیمیایی هم نیاد وسط؛ تهدید ترسوندن همیشه بود. مثلا چرچیل نخست‌وزیر بریتانیا چندین بار گفته بود که برلین رو بمباران شیمیایی می‌کنه، برلین پایتخت آلمان. یا مثلا مردم توی شهرای بزرگ حتما ماسک شیمیایی تو خونه داشتن که اگه یه وقت حمله‌ی شیمیایی شد حاضر باشن ولی اینا همش در حد حرف باقی موند. در واقع هر کدوم از کشورها به یک سری دلایل استفاده نکردن از سلاح شیمیایی.


فرانسه و شوروی که کلا توی اون دوران توی این فازا نبودن یا شایدم بودن و کسی خبر نداشت. بریتانیا تا آخرین مرحله رفت و آماده بود که حمله‌ی شیمیایی بکنه ولی نمی‌خواست شروع کننده‌ی حمله‌ی شیمیایی باشه، ترجیح می‌داد اول آلمان حمله کنه، آلمان کنوانسیون ژنو بذاره زیر پاش بعد اینا فقط جوابشو بدن. چرچیل حتی به زیر دستاش گفته بود که به محض اینکه آلمان حمله‌ی شیمیایی رو شروع کنه ما باید آماده باشیم تا شهرهای آلمان بمباران شیمیایی کنیم. ولی خب آلمان حمله‌ی شیمیایی نکرد و در نتیجه بریتانیا از سلاح شیمیایی استفاده نکرد. حالا آمریکا هم یه همچین سناریویی داشت. آمریکا تو درگیری‌اش با ژاپن منتظر بود که اول ژاپن حمله‌ی شیمیایی بکنه ولی امپراتور ژاپن گفته بود فقط باید به کشورهای حمله‌ی شیمیایی بکنید که خودشون سلاح شیمیایی نداشته باشن نتونن تلافی کنن.


در نتیجه ژاپن توی جنگ آمریکا حمله‌ی شیمیایی نکرد و آمریکا هم به همین خاطر کاری نکرد. اما آلمان چی؟ چی باعث می‌شد که هیتلر که به صغیر و کبیر رحم نکرده بود از سلاح شیمیایی استفاده نکنه؟ نداشته سلاح شیمیایی؟ اتفاقا داشته خوبشم داشته. جدای از تمام سلاح‌های شیمیایی مرسوم سال 1936 وقتی یه سری دانشمند آلمانی داشتن یه آفت‌کش قوی می‌ساختن یه سمی درست می‌کنن که برای استفاده توی مزارع زیادی سنگین بود. اما اصلا به ذهنشون نرسید که این می‌تونه رو آدمم موثر باشه. تا اینکه یه روز که داشتن روی این سم کار می‌کردن یک قطره ازش ریخت رو میز آزمایشگاه، یک قطره فقط. به دقیقه نکشید که دو تا از دانشمندان نفسشون به شماره افتاد و داشتن غزل خداحافظی می‌خوندن ولی از شانس خوبشون چون فقط یه قطره ریخته شده بود نمردن، اما سه هفته طول کشید تا تونستن به زندگی نرمال برگردن.


اسم این سم جدید که تصادفی معلوم شده بود روی انسان موثر چی بود؟ تابون. تابون اولین عضو از یک کتگوری جدید توی سلاح‌های شیمیایی بود. عامل اعصاب؛ عامل اعصاب به اون دسته از سلاح‌های شیمیایی میگن که مستقیم روی دستگاه عصبی تاثیر می‌ذاره و سیستم عصبی رو مختل می‌کنه و در نتیجه تو چند ثانیه کار قربانی رو تموم می‌کنه. عامل عصبی جزو خطرناک‌ترین دسته‌های سلاح شیمیایی حساب میشه. حالا اصلا بریم ببینیم چی شد که تابونی که تصادفی کشف شده بود و توی یک آزمایشگاه تولید آفت‌کش کشف شده بود، این رسید دست ارتش نازی. تو اون دوران با وضعیت امنیتی که هیتلر به وجود آورده بود تمام مراکز تحقیقاتی هر کشف اختراعی می‌کردن که یه ربطی به جنگ می‌تونست داشته باشه باید گزارشش رو به وزارت جنگ می‌دادن.


در نتیجه بعد از کشف تصادفی تابون، ارتش و دولت هم از وجودش باخبر شدن. اما تابون فقط یه شروع بود. همون تیم تحقیقاتی نشستن روی این ماده‌ی جدید کار کردن و یه ماده‌ی به شدت سمی‌تر، بی‌بو، بی‌رنگ و بی‌مزه درست کردن. با این اوصاف اگر از این ماده تو جنگ استفاده می‌شد دشمن بدون این‌که بفهمه درجا کشته می‌شد. اسم این ماده‌ی جدید گاز سارین بود. اسمش هم از روی مخفف اسم سازنده‌اش گذاشته ‌بودن. پس آلمان نازی نه تنها سلاح شیمیایی تولید می‌کرد بلکه اصلا پا رو یه قدم جلوتر گذاشته بود و یه کتگوری مرگبار جدید اضافه کرده بود به این سلاح‌ها. پس چرا تو جنگ اصلا از گاز سارین استفاده نکرده آلمان؟ توی تولیدش مشکل داشت؟ اصلا. آلمان نازی در طی جنگ جهانی دوم نزدیک دوازده هزار تن گاز سارین تولید کرده بود که باهاش می‌تونست میلیون‌ها نفر بکشه، پس مشکل چی بود؟ اینجا دو تا نظر وجود داره که دومیش محتمل‌تره. اولیش اینه که چون هیتلر خودش با گاز خردل مجروح شده بود و زخم سلاح شیمیایی رو کشیده بود نمی‌خواست تو جنگ ازش استفاده کنه که با توجه به اینکه هیتلر خیلیم روحیه‌ی لطیفی نداشت که بخواد با دشمنش همزاد پنداری کنه این فرضیه تا حد زیادی رد میشه.


اما فرضیه‌ی دوم احتمالش بیشتره؛ فرضیه دوم می‌گفت که هیتلر پیش‌بینی کرده بود که اگر اونا شروع کننده‌ی استفاده از سلاح شیمیایی باشن، بهونه میدن دست دشمنان مخصوصا بریتانیا که به عنوان ضد حمله بیاد و شهرهای آلمان رو بمباران کنه. پیش‌بینی که الان می‌دونیم تا حد زیادی درست بوده دیگه، گفتم چرچیل فقط منتظر یک حمله از آلمان بود تا به آلمان حمله شیمیایی کنه. از طرفی استراتژی آلمان توی جنگ دوم حمله‌ی برق‌آسا بود یا بلیتس‌کریگ به زبان خود آلمانی، توی اپیزود کلاشنیکف اینو مفصل توضیح دادیم. اینا میومدن با تانک و سواره نظام می‌ریختن به سر دشمن و تند و سریع فلجش می‌کردن بعدش پیاده نظام رو پخش می‌کردن تو زمین. در نتیجه سلاح شیمیایی اینجا جواب نمی‌داد تو همون زمینی که دشمن بود اینا خودشونم بودن، گاز شیمیایی به نیروهای خودی می‌خورد.


سلاح شیمیایی بیشتر تو جنگ سنگری بود که خوب جواب میداد نه جنگ برق‌آسا و تن به تن مثل استراتژی آلمان. خلاصه که آلمان به هر دلیلی بود توی جنگ از سلاح شیمیایی استفاده نکرد. ولی جنگ جهانی دوم فقط جنگ دولت‌ها نبود، یه جنایت خیلی بزرگتر از جنگ در جریان بود. هیتلر فقط نمی‌خواست تو جنگ برنده بشه در اصل برنده شدنش تو جنگ برای رسیدن به یه هدف دیگه بود. از همون زمانی که توی جنگ اول مجروح شد توی ذهنش ایده‌های ملی‌گرایانه افراطی وجود داشت. بعد از جنگم اعتقاد داشت که یهودی‌ها تا حد زیادی باعث شکست آلمان توی جنگ اول و مشکلات اقتصادی شدن. جدای از این کلا آلمانی‌ها خیلی از یهودی‌ها خوششون نمیومد تو قسمت قبل اینو اشاره کردم بهش ولی اینا فقط زمینه‌ی شروع تفکر هیتلر بود.


هیتلر وقتی می‌خواست قدرت تو آلمان دستش بگیره یه کودتای ناموفق داشت و به خاطرش افتاد زندان. تو زندان که بود تفکرش بیشتر و بیشتر پر و بال داد و یه مانیفست برای خودش درست کرد. ایده‌ای که نسخه‌ی نهایی تفکرات ملی گرایانه و نژادپرستانه‌اش بود. یه ایده بر اساس نظریه‌ی انتخاب طبیعی داروین با چاشنی نژادپرستی؛ انتخاب طبیعی می‌گفت توی طبیعت اونی که قوی‌تر زنده می‌مونه و ضعیف محکوم به فناست. هیتلر با ترکیب این ایده و تفکرات خودش به یه نظریه‌ی مرگبار رسید. ایده‌ی هیتلر این بود که آلمانی‌های واقعی همشون از یه نژادین که خون قوی‌تری از باقی مردم داره و نژاد برتره. نژاد برتر باید باقی بمونه و باقی نژادهای ضعیف باید از بین برن. از همه مهمتر بین این نژادهای ضعیف و کثیف تو ذهن هیتلر کیا بودن؟ یهودیا.


هیتلر باور داشت یهودیها پست‌ترین نژاد زمینن باید زمین رو از وجودشون پاک کنه. می‌گفت یهودی‌ها سرطانن، سرطان زمین‌اند. جدای از یهودی‌ها هیتلر باور داشت که معلول‌های جسمی و ذهنی و همجنس‌گراها و هر کسی که توی کتگوری انسان کامل و نژاد برتر هیتلر قرار نمی‌گرفت باید از بین می‌رفت. این تفکر هیتلر هسته‌ی اصلی سیاست جهانی هیتلر برای اصلاح نژادی شد. بعد از اینکه به قدرت رسید تو سال 1935 اولین قوانین ضد یهودی را تصویب کرد. یواش یواش شروع کرد دستگیر کردن و کشتن یهودی‌ها تو آلمان. جنگ که شروع شد وضعیت بدتر و بدتر شد.


جنگ هیتلر بیشتر از هر چیزی برای از بین بردن نژادهای پست بود. برای همین ارتش نازی هر چیزی که جلوش بود و از بین می‌برد. می‌خواست ارتش دشمن باشه یا مردم عادی، همشون از نظر هیتلر نژاد پست بودن و مرگشون به بهبود دنیا کمک می‌کرد. اما این ایده محدود به جنگ نشد؛ هیتلر می‌خواست از هر جنبه‌ای تفکر اصلاح نژادیشو عملی کنه تا جایی که در نهایت سال 1941 پا رو از صحنه‌ی جنگ فراتر گذاشت و یک تراژدی تاریخی رو ساخت. یک جنایت جهانی به اسم هولوکاست.


سال 1941 دو سال بود که جنگ شروع شده بود و ارتش نازی چند میلیون یهودی از کشورهای مختلف به اسارت گرفته بود. حالا زمانش رسیده بود که هیتلر دنیا را از سرطانی که دچارش بود پاک کنه. یک و نیم میلیون یهودی اسیر مجبور شدن قبر خودشون بکنن و بعد توش وایستن تا سربازای آلمان تیربارونشون کنن. اما این کار هزینه‌ی زیادی برای آلمان داشت، در نتیجه آلمان می‌خواست یه روش بهتر برای کشتن یهودیان پیدا کنه. این شد که هیتلر یک تیم جدی تشکیل داد که روی روش‌های مختلف کشتار جمعی تحقیق کنن. تو این تیم‌های تحقیقاتی کلی متد و روش و سم و بیماری درست شد یکی از نتایج این تحقیقات آمپول‌های سمی بود. اولین اقدام هیتلر برای استفاده از این آمپول ها یه کمپینی بود برای کشتن بچه‌های معلول. نزدیک پنج هزار بچه که معلولیت جسمی و ذهنی داشتن به زور از خانواده‌هاشون گرفته ‌شدن و توی بیمارستان‌های نظامی آلمان با تزریق سم کشته شدن و این فقط شروع جنایت هیتلر بود.


تزریق سم هم هزینش بالا بود هم سرعتش پایین بود. در نتیجه چند تا تیم تحقیقاتی مامور شدن تا یه روش پیدا کنن تا جمعیت خیلی زیاد بشه سریع، ارزون و بی‌دردسر کشت. بعد از کلی تحقیق و بررسی رسیدن به همون چیزی که فکرشو می‌کنید، گاز مرگبار شیمیایی. اولین گازی که به مرحله‌ی عملی رسید کربوت مونوکسید بود. نزدیک هفتاد هزار زن و مرد معلول جسمی و ذهنی رو بردن تو اتاقای دربسته‌ای که پر از دوشای حموم بود. وقتی ظرفیت اتاق پر می‌شد از دوش کربن مونوکسید بیرون میومد و تو چند دقیقه همشون خفه می‌شدن. اینا یهودی و دشمن و جاسوس و این حرفا نبودنا اینا مردم خود آلمان بودن، هیتلر داشت برای برتری نژاد آلمانی مردم آلمانی زجرکش می‌کرد. این حرکت مردم آلمان را به ترس انداخت، همه نگران بودن که نکنه قربانی بعدی خودشون باشن. این شد که یک سری تظاهرات و اعتراضات شد به این قتل‌های دسته‌جمعی.


هیتلر که وضعیت دید تصمیم گرفت ادامه‌ی برنامه‌ی اصلاح نژادی و خارج از آلمان و روی هدف‌های اصلی متمرکز کنه. نقشه‌ی کشتار جمعی تمام یهودی‌های اروپا تو همون لحظه کلید خورد. آخرای سال 1941 هیتلر دستور داد چند تا اردوگاه کار اجباری توی لهستان بسازن. مردم یهودی تمام مناطقی که آلمان تصرف کرده بود رو فرستادن به این کمپا. جایی که اکثرشون یا از گرسنگی و فشار کار اجباری می‌مردن یا اینکه زیر شکنجه و به شکل مستقیم کشته می‌شدن. اما ترسناک‌ترین اتفاقی که تو این کمپ می‌افتاد اتاق‌های گاز بود. اتاق‌هایی که عین حمام‌های عمومی ساخته شده بودن و توشون پر از دوشای حموم بود. اسیرای یهودی به زور می‌فرستادن تو این اتاق‌ها و مجبورش می‌کردند که لباساشون دربیارن. همه چیز مثل این بود که می‌خوان حموم کنن، هیچ‌کس خبر نداشت چه اتفاقی می‌خواد بیفته.


وقتی اسیرای یهودی لباسشون درمیاوردن آماده می‌شدن، مامورا می‌رفتن بیرون و در اتاق بسته می‌شد. از اونور در اتاق جوش می‌دادن بعد از اینکه در مهر و موم‌ می‌شد یکی از ترسناک‌ترین لحظات تاریخ شروع می‌شد. گاز سمی شیمیایی از دوش‌های حموم بیرون میومد و تک تک آدمای توی اتاق در حالی که ترس تمام وجودشون گرفته بود در عرض چند دقیقه با زجر خفه می‌شدن و می‌مردن. آدمایی که تنها جرمشون وجود داشتنشون توی اون سال‌ها بود.


اما تراژیک‌ترین بخش قضیه داستان اختراع گاز کشنده‌ای بود که از اون دوشا بیرون میومد. واسه گفتن داستان اختراع این گاز شیمیایی باید دوباره بریم عقب. بعد از جنگ جهانی اول آلمان به خاطر پیمان ورسای تولید سلاح شیمیایی براش ممنوع شده بود. در نتیجه بعد از جنگ اول و قبل از اومدن هیتلر مجبور شد تاسیسات نظامیشو جمع کنه و مرکز تحقیقات شیمیایی‌شم تعطیل ‌شد. اما اینا همش ظاهر قضیه بود. کشورهای متفق انقدر درگیر تحریم و ضعیف کردن آلمان بودن که حواسشون از یه عامل اصلی پرت‌ شد. یه نفر که اگه قسمت قبل شنیده باشین خوب می‌شناسینش. کسی که از تمام تبعات جنگ جهانی اول جون سالم به در برد. مغز متفکر تمام سلاح‌های شیمیایی، فریتس هابر. هابر مطمین بود که بعد از تمام شدن جنگ اول به عنوان مجرم جنگی محاکمه میشه و مرگش حتمیه ولی نیروهای بریتانیا و فرانسه کاری به کارش نداشتن.


چرا؟ به دو تا دلیل؛ اولا خودشون توی جنگ اول سلاح شیمیایی استفاده کرده بودن، دوما خودشونم داشتن روی تولید سلاح شیمیایی کارمی‌کردن در نتیجه هابر قسر در رفت، چه قسر در رفتنی. هابر بعد از جنگ رفت توی مرکز تحقیقاتیش شروع کرد کار کردن روی آفت‌کش و حشره‌کش و اینا. اما این تحقیقات هابر می‌تونست واسه اهداف نظامی هم استفاده بشه. این شد که کم‌کم این مرکز تحقیقاتی شد یک پوشش برای تحقیقات نظامی مخفی آلمان. هابر توی این مرکز یک گاز سمی جدید ساخت. گازی که ظاهرا کارش این بود که آفت و حشره و اینا رو بکشه ولی اگه توی محیط در بسته آزاد می‌شد از پس انسانم برمیومد. این گاز اسمش زیکلون‌بی بود. از مواد مختلفی تشکیل شده بود ولی اصلی‌ترین ماده‌ی سازنده‌اش ترکیب سمی هیدروژن سیانید بود. سیانید همون عنصریه که سم سیانور ازش درست میشه.


هیدروژن سیانید وقتی وارد بدن انسان می‌شد باعث می‌شد تمام بدن یه اسپاسم و گرفتگی شدید پیدا کنه و کنترل تنفس از دست آدم خارج بشه. هابر دوباره یک کابوس جدید ساخته بود. اما خودشم خبر نداشت که این بار دیگه قرار نبود اختراعش دشمنای آلمان بکشه. هابر خبر نداشت که خودش داره با دست خودش سمی رو می‌سازه که چند سال بعد مردم خودش زجرکش می‌کنه. هابر آلمانی بود ولی قبل از آلمانی بودن یهودی بود. اصلا به خاطر یهودی بودنش بود که می‌خواست با ساختن سلاح شیمیایی ثابت کنه یهودیا می‌تونن برای کشورشون مفید باشن.


حالا همون هابر سمی ساخته بود که بیست سال بعد میلیون‌ها نفر از همون یهودی‌ها باهاش کشته شدن ولی هابر اونقدری زنده نماند که ببینه چه فاجعه‌ای ساخته. سال 1934 قبل از اینکه هیتلر تو آلمان قدرت بگیره، هابر سکته کرد و مرد ولی میراث مرگبار هابر برای تمام هم خوناش و باقی مردم دنیا سال‌های سال مرگ و وحشت آورد. فریتس هابر با دستای خودش نه تنها مردم دنیا رو و نه تنها همسرشو بلکه میلیون‌ها نفر از مردم خودش هم به کشتن داد.


جنگ جهانی دوم بالاخره بعد از شیش سال کشتار و جنایت تموم ‌شد. همونطور که گفتم تو خود جنگ سلاح شیمیایی استفاده نشد ولی خود کشورها سلاح شیمیایی داشتن. حالا که جنگ تموم شده بود کلی از این سلاح‌ها مونده بود رو دست ابرقدرت‌ها؛ نه جنگی بود که بشه اینا رو توش استفاده کرد نه اصلا به صرفه بود که بخوان قانون کنوانسیون ژنو بشکنن. این شد که سلاح شیمیایی قرار شد فعلا بی استفاده بمونه. بعد از تمام شدن جنگ دنیا کم کم به یه حالت دو قطبی تبدیل شد. یه طرف آمریکا و کشورهای متحدش و طرف دیگه شوروی و کشورهای متحدش. چند سال بعد از جنگ توی سال 1949 شوروی اولین تست موفق سلاح هسته‌ای انجام داد. با این اتفاق جنگ مستقیم بین ابرقدرت‌ها دیگه غیر منطقی بود. اگه قرار بود دو تا ابرقدرت شوروی و آمریکا که هر کدومشون سلاح هسته‌ای داشتن با هم مستقیم بجنگن، هر دو طرف به شدت تلفات می‌داد و این اصلا منطقی نبود. این شد که جنگ بین این دو تا کشور فرم یه زورآزمایی نظامی گرفت.


یعنی دیگه مستقیم با همدیگه نمی‌جنگیدن، هرکدوم یارکشی کرده بودن و با سلاح‌ها و متحداشون واسه همدیگه قدرت‌نمایی می‌کردن. این چیزی که گفتم، این زورآزمایی و قدرت‌نمایی نظامی چیزی بود که به اسم جنگ سرد معروف شد و تا دهه نود میلادی هم ادامه داشت. توی جنگ سرد از اونجایی که درگیری مستقیم وجود نداشت سلاح شیمیایی هم بی‌مصرف بود. اما جنگ سرد اونقدری که از اسمش تصور می‌شه سرد نبود. درسته که آمریکا و شوروی مستقیم با هم نمی‌جنگیدن ولی قدرت‌نمایی‌شون و کل‌کل نظامشون سر جاش بود و واسه این کار به جایی بهتر از کشورهای بدبخت بیچاره. یکی از همین ماجراهای جنگ سرد توی یه منطقه‌ی آسیایی اتفاق افتاد. یه جنگ جدی بین یه سری نیروی تربیت شده‌ی نظامی با تجهیزات مدرن و یه سری چریک شبه نظامی تو دشت و جنگل. یه جنگ بین ابر قدرت سرمایه‌داری و یه سری آسیایی کمونیست؛ چه جنگی منظورمونه؟ ویتنام؟ نه، هنوز به ویتنام نرسیدیم.


سه سال بعد از جنگ جهانی دوم قبل از اینکه اصلا جنگ ویتنامی وجود داشته باشه یه جنگ با همون سناریوی ویتنام اتفاق افتاد. مالایا یک شبه جزیره‌ی سرسبز و جنگلی بود توی آسیا. الان میشه یه جزئی از مالزی. تا قبل از جنگ جهانی دوم مالایا یک دویست سالی مستعمره بریتانیا بود. منبع اصلی قلع و لاستیک طبیعی بود، جزو اموال باارزش کمپانی هند شرقی بود. ولی مردم خود مالایا توی فقر و بدبختی دست و پا می‌زدن. تو جنگ جهانی دوم ژاپنی‌ها حمله کردن به این منطقه و تصرفش کردن. اوضاع از قبل بدتر شد. یه قحطی شدیدی اومد که کلی از مردم بدبخت مالایا بخاطرش تلف‌ شدن. جنگ که تموم شد بریتانیا دوباره مالایا رو گرفت تو دستش. وضعیت اقتصادی افتضاح و گرسنگی شدید مردم مالایا باعث شد که کم‌کم با خودشون بگن ما که چیزی واسه از دست دادن نداریم حداقل بیایم اعتراض کنیم شاید یه اثری کرد.


این شد که یه سری اعتصاب و اعتراض عمومی را افتاد. اما بریتانیا روی منابع مالایا خیلی حساب کرده بود و واسه همین نمی‌تونست تحمل کنه که مردم برای حق زندگی درست تو کشور خودشون اعتراض کنن، ارث پدر بریتانیا بود آخه مالایا. این شد که کلی از مردم مالایا یا دستگیر کردن یا تبعید. یکی از همین گروه‌هایی که به وضعیت مالایا و استعمار بریتانیا معترض بود، حزب کمونیست مالایا بود. طبیعیه دیگه وقتی یه مدت طولانی یه سری سرمایه‌دار بیان مملکتت خالی کنن، منابعتو ببرن، تو سر خودم بزنن بعد از یه طرفم ببینی یه سری آدم هستن که با این سرمایه‌دارا دشمن‌ان و وعده‌ی دنیای بدون فاصله طبقاتی و گرفتن حق فقیرا از پولدارا و این چیزارو میدن، مسلما سمت دومی کشیده میشی.


در نتیجه مالایا یک حزب یا گروه کمونیست داشت که توی این اعتراض‌ها از همه بیشتر نقش داشتن. بریتانیا که یه جورایی تو تیم آمریکا حساب می‌شد، هم از کمونیست شدن مردم و نزدیک شدنشون به شوروی می‌ترسید، هم از اینکه منابعش و مستعمراتش از دست بده. یکم از بگیر و ببند گذشت تا این که چهار تا آدم اروپایی توی مالایا ترور شدن. منبع ترور اون موقع هنوز مشخص نبود ولی بریتانیا همونو کرد پیرن عثمان و گفتن کار کار این کمونیست‌هاس. این شد که تمام گروه‌های چپ که حزب کمونیست مالایا مهمترینشون بود، ممنوع اعلام شدند. مامورای بریتانیا هر کسی که عضو این حزب بود یا براشون تبلیغ می‌کرد دستگیر می‌کردن. کمونیست‌ها هم فرار کردن توی جنگل‌های اطراف پناه گرفتن. اونجا یک گروه چریکی تشکیل دادند به اسم ارتش آزادی بخش مردم مالایا.


از همین‌جا بود که درگیری جدی ارتش بریتانیا با این گروه چریکی شروع شد. اونطوری که به نظر میومد قرار بود یک جنگ چریکی تمام عیار باشه این درگیری. بکش بکش به نامنظم‌ترین حالت ممکن توی جنگل. چریک‌های کمونیست کم‌کم بقیه‌ی مردم و مهاجرای چینی هم کشوندن سمت خودشون و آماده جنگ شدن. اما بریتانیا نمی‌دونست چطوری باید برخورد کنه. ارتش بریتانیا اصلا برای جنگ‌های چریکی و نامنظم حاضر نبود. همیشه جنگاشون کلاسیک بود و ایده‌ی زیادی از جنگ چریکی توی جنگل نداشتن. واسه همین تصمیم گرفتن فقط حالت دفاعی بگیرن. این شد که مناطقی که دستشون بود رو پر از سر باز کردن و دور تا دورشون مین ‌کاشتن. اما مردمی که تو این مناطق ساکن بودند مسلما به اون گروه‌های چریکی که از خودشون بودن بیشتر وفادار بودند تا بریتانیاییا.


واسه همین تو خود این مناطق محافظت شده مشکل داشت بریتانیا. مثلا مردم میومدن مینا رو خنثی می‌کردن یا به گروه‌های چریکی اطلاعات و غذا و این چیزا می‌دادن. بریتانیا سر در گم شده بود که چیکار کنه، کلی منابع با ارزش داشت از دست می‌داد. البته یه کار ساده‌ای که می‌تونست بکنه این بود که از مملکت اونا بره بیرون ولی خب اون موقع کی مجانی واسشون کار کنه؟ منابع کیو به زور بگیرن؟ این شد که قرار شد یک استراتژی درست حسابی بریزن تا این بساطو جمع کنن. چی بود این استراتژی جدید؟ قطع کردن آذوقه و منابع گروه‌های چریکی. با خودشون گفتن ما الان هر کاری کنیم اینا تو جنگ چریکی از ما این کاره‌ترن. مردمشون که سمت اینان، پس بیایم اول ارتباط مردم باهاشون قطع کنیم، بعد منبع آذوقشون رو از بین ببریم. اینطوری ضعیف میشن و می‌زنیم می‌ترکونیمشون. این شد که در اولین قدم مردم عادی به زور بردند یه سری اردوگاه‌های محافظت‌شده. واسه اینکه کلا ارتباط مردم قطع شده با این گروه‌ها دیگه؛ نه اطلاعاتی بهشون بدن، نه آذوقه‌ای بهشون برسونن و از همه مهمتر نتونن بهشون اضافه بشن. البته مردم عادی مسلما مقاومت کردن، نمی‌خواستن برن تو اردوگاه زندانی بشن ولی نیروهای بریتانیا با کتک و شکنجه و زور همشون بردن.


حتی برای این که بفهمن کیا ممکنه با چریک‌ها در ارتباط باشن یا اعضای خانواده‌ی چریک‌ها باشن میومدن جنازه یا سر بریده‌ی چریک‌هایی که تازه کشته شده بودند می‌آوردند و به همه نشون می‌دادن، همه رو مجبور می‌کردند تماشا کنن، بعد نگاه می‌کنن ببینن کی واکنش نشون میده. بعد اگه فکر می‌کردن یکی با اینا ارتباط داره می‌گرفتنش و شکنجش می‌کردن تا ازش اطلاعات بگیرن. الان فکر می‌کنین من دارم یکم اغراق می‌کنم دیگه، کشتار باتانکالی رو سرچ کنید ببینید چه فاجعه‌ای بوده وضعیت. تو همین کشتار که فقط یه بخشی از اتفاقاتی که افتاده، نیروهای بریتانیایی 24 تا روستایی معمولی که تا حالا تفنگم دستشون نگرفته بودند به رگبار بستن و جسدشون هم سوزوندن. بیست و چهار تا آدم بی دفاع که تو زندگیشون فقط فقر و بدبختی کشیده بودن و تنها جرمشون این بود که تو جایی زندگی می‌کردن که یه دزد بزرگ بهش چشم‌ داشت.


بعد از اینکه مردم عادی رو بردن تو اردوگاه‌های امنیتی ایزوله، وقتش بود که برن سراغ چریک‌ها. بریتانیا باید منابع غذایی چریک‌ها را قطع می‌کرد و برای این کار چی بهتر از سلاح شیمیایی. این شد که یه تیم مامور شدن موادی پیدا کنن که زمین‌های زراعی و جنگل هارو از بین ببره و گیاهان رو نابارور کنه تا چریک‌ها غذا نداشته باشن بخورن و از گرسنگی تلف شن. یه روش موذیانه و ناجوانمردانه. حالا که زورشون به درگیری رودررو نمی‌رسید می‌خواستن از پشت خنجر بزنن و از گرسنگی بکشنشون. بعد از یه مدت کار روی پروژه ماده‌ی مورد نظر انتخاب شد. یه ماده‌ی شیمیایی که با فرمولش کاری نداریم و اسم تجاریش عامل نارنجی بود. عامل نارنجی نسل جدید سلاح‌های شیمیایی بود. یه ماده‌ای که باعث می‌شد پوشش گیاهی منطقه از بین بره، آذوقه‌ای باقی نمونه یک فاجعه زیست محیطی بوجود بیاد.


یه وسیله برای ذره ذره کشتن دشمن تو بلند مدت؛ اوایل دهه‌ی پنجاه میلادی بریتانیا شروع کرد به استفاده کردن از عامل نارنجی توی مالایا. با هواپیما از بالای جنگل‌ها و زمین‌هایی که می‌دونستن چریکا توشونن پرواز می‌کردند و عامل نارنجی می‌ریختن پایین. درگیری بریتانیا با چریک‌های مالایا تا سال 1960 ادامه داشت یعنی به مدت ده سال، ده سال بریتانیا از عامل نارنجی استفاده کرد و چندین هزار نفر به خاطرش از گرسنگی تلف شدند. نمی‌دونم می‌تونید تصور کنید یا نه، من اصلا کاری با هدف جنگ و اینکه حق با کیه ندارم. مرگ با گرسنگی یکی از بدترین انواع مرگه. تحمل دو سه ساعت گرسنگی برای من و شما کار سختیه، حالا تصور کن چندین روز هیچی نخوری و انقدر به غذا نرسه تا همون گرسنگی باعث مرگت بشه. این مرگ دردناک چیزی بود که عامل نارنجی برای چریک‌های مالایا سوغاتی آورده ‌بود.


جدا از مرگ با گرسنگی، عامل نارنجی باعث مریضی و کشته شدن خود آدما هم می‌شد که اینو جلوتر توضیح میدم. حالا این وسط یه سوال به وجود میاد، مگه کنوانسیون ژنو سلاح شیمیایی را ممنوع نکرد؟ مگه همین بریتانیا نبود که سر جنگ جهانی دوم به خاطر کنوانسیون ژنو منتظر بود اول آلمان سلاح شیمیایی استفاده کنه؟ پس چی شد که یهو بی‌خیال کنوانسیون ژنو شد و عامل نارنجی ریخت رو سر مردم مالایا؟ خب مشکل همین‌جا بود که کنوانسیون ژنو هزار تا سوراخ داشت. مهم‌ترین این بود که گفته بود سلاح شیمیایی نباید برای کشتن مستقیم افراد استفاده بشه. در این صورت سلاح‌هایی مثل فوسژن یا گاز خردل ممنوع می‌شدند ولی عامل نارنجی مشکلی نداشت چون مستقیم کسی را نمی‌کشت فقط پوشش گیاهی رو از بین می‌برد. بعدشم سال 1925 که کنوانسیون ژنو امضا شد اصلا کسی فکرشو نمی‌کرد که بعدا یه کشوری بیاد انقدر رزل بشه یه همچین چیزی رو استفاده کنه تو جنگ.


جدای از همه‌ی اینا کلا سر جنگ مالایا بقیه‌ی کشورها و سازمان ملل و اینا هیچ واکنشی نشون ندادن. دلیلشم این بود که بریتانیا می‌گفت این یک مسئله‌ی داخلیه، جنگ بین دو تا کشور نیستش که. راست می‌گفت دیگه سیزده هزار کیلومتر اونورتر از لندن میشه خاک بریتانیا منطقیه کاملا. اصلا شاید دلیل این که از جنگ مالایا به اندازه‌ی جنگ ویتنام تعریف نشده شاید شما هم تا الان چیزی ازش نمی‌دونستین همین واکنش ندادن جامعه‌ی جهانی باشه. جنگ مالایا جنگ مهمی بود، کلی آدم توش کشته شدند، کلی آدم توش زجرکش شدن، اما جدا از خودش شروع یه دوره‌ی جدید توی تاریخ سلاح‌های شیمیایی بود. یه مقدمه برای یک فاجعه‌ی شیمیایی خیلی بزرگ‌تر، جنگ ویتنام.


جنگ ویتنام یکی از مهم‌ترین اتفاق‌های قرن بیستمه. جدا از تاثیرات مهمی که روی کلی از اتفاقات بعد از خودش گذاشت، جنگ ویتنام صحنه‌ی اصلی استفاده از نسل جدید صداهای شیمیایی بود. داستان ویتنام بعد از جنگ جهانی اول شروع میشه. ویتنام حدودا صد سال زیر سلطه فرانسه بود. مردم ویتنام تحت شرایط خیلی بدی بودن و چند سال بود که می‌خواستن مستقل بشن. جنگ جهانی اول که تموم شد، تو سال 1919 یه همایشی توی پاریس برگزار میشه که تکلیف مستعمره‌های کشورهای مختلفو روشن کنه و به اصطلاح یک دنیای زیبای جدید بسازه. همین زمان یک جوون تبعیدی ویتنامی هم میاد پاریس تا به رییس جمهور اون زمان آمریکا یعنی ویلسون، یه نامه‌ی دادخواست بده که ویتنام مستقل بشه. نامه رو میده به منشی رییس جمهور ولی به نظر میاد که هیچ وقت این نامه به دست ویلسون نمی‌رسه. اما موضوع داستان این نامه نیست، بلکه شخص حامل نامه است.


اون جوون ویتنامی یه فعال ملی‌گرا بود که می‌خواست کشورش یعنی ویتنام مستقل بشه. اسمش هوشی مین بود؛ البته اسم‌های مختلفی داشت ولی معروف‌ترینش هوشی‌ مینه. هوشی مین قبل از جنگ اول بخاطر فعالیت‌های سیاسیش توی ویتنام دستگیر شد و تبعیدش کردن. تو دوران تبعیدش بود که توی روسیه انقلاب اکتبر اتفاق میفته و روسیه میشه شوروی. لنین رهبر انقلاب اکتبر شوروی یه سری بیانیه‌ی ضد استعماری داشته که کشورهایی مثل بریتانیا و فرانسه را محکوم می‌کرده بخاطر اینکه می‌رفتن مستعمره می‌گرفتن. هوشی مین که مملکتش دوست داشت دنبال استقلال بود، دنبال این بود که یه ویتنام مستقل داشته باشه، بعد از خوندن این نظرای لنین شد طرفدار کمونیسم. فکر می‌کرد کمونیسم راه رسیدن به استقلال ویتنامه. هوشی مین ربطی به کمونیسم شوروی و استالین و درگیری آمریکا و شوروی نداشت، هوشی‌ مین فقط چون استقلال کشورش می‌خواست کمونیسم شده بود.


سی سال هوشی‌مین توی تبعید موند؛ تا این که اوایل دهه چهل میلادی یعنی تو بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم ژاپن میاد و ویتنامو اشغال می‌کنه. این میشه که هوشی‌ مین از شرایط ویتنام و نبودن فرانسوی‌ها استفاده می‌کنه و میاد ویتنام. تو ویتنام یک گروه شبه نظامی تشکیل میده تا با ژاپنی‌ها بجنگن. آمریکا هم که تو جنگ جهانی دوم با ژاپن دشمن بوده می‌بینه یه عده اومدن تو ویتنام دارن با ژاپنی‌ها می‌جنگن، در نتیجه تصمیم می‌گیره کمکشون کنه. این میشه که آمریکا تجهیزات می‌فرسته برای نیروهای هوشی مین. هوشی مینم با خودش میگه خب خدا رو شکر یه ابرقدرت ضد ظلم پیدا شد تو این دنیا، اما زهی خیال باطل. جنگ دوم که تموم شد و ژاپنیا از ویتنام رفتن هوشی ‌مین به عنوان رهبر مبارزه با ژاپنی‌ها قدرت تو ویتنام دستش گرفت و اعلام کرد که ویتنام مستقله. همه چیز خوب و جذاب به نظر می‌رسید. مردم ویتنام بالاخره مستقل شده بودن و آینده روشن به نظر میومد. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید.


روزولت رییس جمهور آمریکا که یک کمپین ضد استعماری راه انداخته بود تا کشورهایی مثل ویتنام بتونن مستقل بشن سال 1945 مرد. با مرگ روزولت معاونش ترومن رییس جمهور شد و همین قضیه شروع یک فاجعه بود. گفتیم که بعد از جنگ جهانی دوم یعنی از همین سال 1945 آمریکا و شوروی شروع کردن به یارکشی و جنگ سرد شروع شد. وقتی ترومن اومد رو کار شوروی بخش بزرگی از اروپای شرقی گرفته بود دست خودش و به اصطلاح متحد خودش کرده بود. کلا دنیا داشت کم‌کم می‌رفت سمت اون دو قطبی آمریکا شوروی. شوروی که اون مناطق اروپای شرقی گرفته بود آمریکا نگران شده بود. از یه طرف دیگه شوروی داشت و مناطقی مثل ترکیه و ایران نفوذ می‌کرد. حواسمون هست چه زمانی دیگه، تو ایران دهه‌ی بیست شمسیه. جنگ جهانی دوم تموم شده، رضاشاه تبعید شده، محمدرضا شاه تو سن 21 سالگی شاه شده.


بعد از اشغال ایران توی شهریور 20 هم حزب توده با کمک شوروی تاسیس شده بود و داشت توی ایران قدرت می‌گرفت. حتی کابینه‌ی قوام‌السلطنه تو سال 25 که میشد 1946 میلادی سه تا وزیر توده‌ای داشت. همین داستان توی ترکیه و یونان داشت اتفاق میافتاد. احزاب کمونیست تو کشورهای خاورمیانه داشتن قدرت می‌گرفتن و این یه زنگ خطر جدی واسه آمریکا بود. این شد که ویتنامی که حالا با یه رهبر کمونیست مستقل شده بود آمریکا را نگران می‌کرد. این شرایط تو ذهنتون داشته باشین؛ حالا یکم بعد از استقلال ویتنام فرانسویا دوباره حمله کردن به ویتنام تا از دست مردم خودش پس بگیرنش و دوباره مستعمره بکننش. فرانسه به آمریکا گفته بود این آشیه که تو واسه ما پختیا، سلاح دادی به اینا حالا واسه ما ادعای استقلال می‌کنن. وضغ اگه همین جوری پیش بره جلو و اینا با کمک شما مستقل بشن به سال نمی‌کشه که این جو کمونیستی تو فرانسه هم راه میوفته و ما هم دیر یا زود متحد شوروی میشیم.


این میشه که سال 1946 فرانسه با کمک آمریکا حمله می‌کنه ویتنام و سعی می‌کنه دولت هوشی مین رو ساقط کنه. همینطور که این جنگ فرانسه توی ویتنام در جریان بوده، کره‌ی شمالی که کمونیست بود به کره‌ی جنوبی که تحت تاثیر آمریکا بود حمله می‌کنه. آمریکا و کشورهای متحد می‌دونستن ایده‌ی کمونیسم مثل دومینو می‌مونه. یه کشور که کمونیست بشه، بقیه‌ی کشورهای اطراف هم به ترتیب به سمتش کشیده می‌شن. این شد که آمریکا با تمام قوا نیرو فرستاد کره و نیروهای کره شمالی را مجبور کرد عقب‌نشینی کنن. این اتفاق به آمریکا و قدرت‌های بلوک غرب نشون داد که کمونیسم توی کشورهای آسیا مهارشدنیه. سال 1953 هفت سال بود که نیروهای فرانسه داشتن تو ویتنام می‌جنگیدن ولی کاری از پیش نبرد بودن. دولت هوشی‌ مین از طرف شوروی و چین کمونیست حمایت می‌شد و فرانسوی‌ها کلی تلفات و ضرر داده بودن.


این میشه که تصمیم میگیرن جنگ تموم کنن و بعد از صد سال استعمار ویتنام برن پی زندگیشون. جنگ با فرانسه که تموم میشه قرار میشه ویتنام به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم بشه. بخش شمالی هوشی‌مین میگیره دستش یه دولت کمونیست تشکیل میده، بخش جنوبی هم یه دولت با حمایت آمریکا تاسیس میشه و سیستم سرمایه‌داری توش اجرا میشه. هر دو طرف مشکلات داخلی داشتن؛ دولت جنوبی به شدت با کمونیست‌ها برخورد می‌کرد و کلی آدم به خاطر کمونیست بودن اعدام می‌کرد. تو شمال هوشی مین شروع کرد یک سری اصلاحات شدید کمونیستی کردن، یه چیزی شبیه اون کاری که مائو داشت توی چین انجام می‌داد. این شد که آدم‌های زیادی توی شمال کشته‌ شدن. نمی‌دونم متوجه شدید یا نه، هوشی‌ مین از اول کمونیست شده بود تا بتونه ویتنامو مستقل کنه، جنگ اصلی سر مستقل کردن ویتنام بود، سر خوشبختی مردم ویتنام بود ولی آمریکا و شوروی تو خود ویتنام شروع کرده بودن یارکشی و شمال و جنوب درگیر بازی خودشون کرده‌ بودن.


شمالی‌ها داشتن جنوبیارو می‌کشتن و جنوبی‌ها داشتن شمالیا رو می‌کشتن. جوری اینا درگیر ایدیولوژی‌های ابرقدرت‌ها شده بودن که دیگه هدف اصلی داشت فراموش می‌شد. درگیری‌های شمالی‌ها و جنوبی‌ها تو ویتنام داشت شدت می‌گرفت که کندی شد رییس جمهور آمریکا. کندی لازم می‌دید که برای ویتنام یه حرکتی بکنه؛ چون سر کشیده شدن دیوار برلین نتونسته بود کاری بکنه و قدرت شوروی با دولت‌های کمونیست آسیایی اروپایی داشت زیاد می‌شد. این شد که آمریکا تصمیم گرفت عرصه رو خالی نذاره خودش مستقیم حمله کنه. واسه اینکه ویتنام رو به اصطلاح آزاد کنه. در اصل می‌خواست دست شورویو کوتاه کنه از ویتنام. البته شوروی هم از اون طرف نیومده بود تا به استقلال ویتنام و رسوندن‌شون به کرامت انسانی کمک کنه، اون اومده بود کمک کنه ویتنام یه دولت کمونیستی راه بندازه که نمک‌گیر شوروی بشه و یه جورایی ویتنام مثل بقیه‌ی کشورهای کمونیست بشه دولت دست‌نشانده شوروی.


این وسط دو تا ایدیولوژی بود که داشتن با همدیگه می‌جنگیدن. هدف اصلی مردم ویتنام که استقلال بود فراموش شده بود. جوری به جون همدیگه افتاده بودن که انگار نه انگار بعد از جنگ دوم همشون با هم جنگیدند تا فرانسوی‌ها رو از کشورشون بندازن بیرون. آمریکا یه سری نیروی ویژه فرستاد تا نیروهای جنوبی آموزش بدن. هنوز ارتشش نفرستاده بود، ارتش توی سال‌های بعد فرستاد. کلیم سلاح و تجهیزات فرستاد واسه جنوبیا اما از همه‌ی این‌ها مهم‌تر کندی دستور یک فاجعه‌ی انسانی مهم و داد؛ استفاده از ناپالم و عامل نارنجی. ناپالمم یک سلاح شیمیایی دیگه بود که ارتش آمریکا تو جنگ جهانی دوم به شکل مخفیانه تو دانشگاه هاروارد درست کرده بود. ناپالم مثل بقیه‌ی سلاح‌های شیمیایی که گفتیم نبود و با تنفس آدم‌ها کاری نداشت. یه ماده‌ی ژل طور بود که وقتی تو محیط پخش می‌شد به پوست می‌چسبید و شروع می‌کرد سوزوندن، خیلی خیلی هم بد می‌سوزند، همه‌ی جونت آتیش می‌زد. خاموش کردن آتیش کار آسونی نبود چون به پوست چسبیده بود و همینطور داشت می‌سوزوند.


کسی که ناپالم بهش خورده بود زجر خیلی خیلی شدیدی می‌کشید. یه قطره ناپالم کافی بود تا پوست تا دمای هزار و دویست درجه بسوزه. حتی اگه ناپات نمی‌چسبید و باهاش تماس نداشته و فقط اطرافش بودی‌ام می‌سوزند. اما اینم مستقیم باعث مرگ می‌شد و واسه همین کنوانسیون ژنو و نقض نمی‌کرد، خیر سرشون با این کنوانسیون شون. اما ناپالم فقط توی جنگ بود که وحشتناک بود. عامل نارنجی هم توی جنگ اثر داشت، هم بعد از جنگ و هم روی آدمایی که اصلا تو جنگ نبودن. الان توضیح میدم چرا. عامل نارنجی سر مالایا یکم توضیح دادن دربارش. فهمیدیم که پوشش گیاهی رو از بین می‌بره و باعث میشه آدما از گرسنگی بمیرن. ولی جدای از پوشش گیاهی، عامل نارنجی برای آدما هم به شدت سمی بود. پوستو داغون می‌کرد، سیستم بدن رو از کار می‌نداخت، حساسیت‌های عجیب غریب می‌داد، ژنتیک می‌ریخت بهم و از همه مهم‌تر باعث سرطان ریه می‌شد.


عکسای آدمایی که در معرض عامل نارنجی بودن و صدمه دیدن اگه ببینین، متوجه می‌شید چه بلایی سر پوستشون اومده. اما مشکل بزرگتری که عامل نارنجی بوجود می‌آورد تا چندین نسل حل نمی‌شد. تو محیطی که عامل نارنجی استفاده شده بود، خاک و هوا و آدمای اطراف تحت تاثیرش قرار می‌گرفتن. همین باعث شد تا چندین نسل توی ویتنام بچه‌ها به خاطر اثرات عامل نارنجی ناقص به دنیا بیان. بخاطر تاثیر عامل نارنجی روی محیط و پدر مادرشون معلولیت‌های جسمی و ذهنی داشته باشن. حتی تا سال‌های سال شیر مادران شیرده آلوده به سم عامل نارنجی بود. فقط توی دوران جنگ نزدیک چهار میلیون نفر از ویتنامی‌ها با عامل نارنجی مجروح شده بودن و این مشکلات براشون بوجود اومده بود. اما این فاجعه فقط مال مردم ویتنام نبود؛ سربازای آمریکایی که فرستاده شده بودند ویتنام به خاطر اینکه در معرض عامل نارنجی بودن تمام این مشکلات داشتن.


آمریکا اواخر دهه‌ی شصت میلادی ارتش با تمام قوا فرستاد ویتنام. چون نیروهای شمالی داشتند به شدت پیشروی می‌کردن و امکان داشت که جنوبیا شکست بخورن. توی اسنادی که چندین سال بعد فاش شد، مشخص شد که فرستادن ارتش آمریکا به ویتنام فقط و فقط یه دلیل داشته؛ جلوگیری از آبروریزی. نزدیک سیصد هزار سرباز آمریکایی توی جنگ ویتنام کشته شدن فقط و فقط بخاطر جلوگیری از آبروریزی. آمریکا به سربازهایی که می‌رفتن ویتنام اطمینان داده بود که هیچ مشکلی از لحاظ عامل نارنجی بوجود نمیاد و هیچ تاثیری روی اونا نمی‌ذاره ولی هزار هزار سرباز آمریکایی با عامل نارنجی خود آمریکایی‌ها مجروح شدن و بچه‌هاشون معلول شدن. جنگ ویتنام نه جنگ بین کمونیست‌ها و آمریکایی صلح بخش بود، نه جنگ بین مردم ویتنام شمالی و جنوبی. جنگ ویتنام فقط و فقط کل‌کل دو تا بر قدرت بود. کل‌کلی که قربانیاش مردم ویتنام و سربازای آمریکایی و همه‌ی نسل‌های بعدشون بودن.


ویتنام قرار بود یک کشور مستقل باشه و از حق استقلال طبیعی خودش استفاده بکنه. ولی آمریکا و شوروی هر کدوم یه طرفو گرفتن و ایدیولوژی‌هاشونو به خرد ویتنامی دادن. این شد که مردم ویتنام واسه هدف دو تا کشور دیگه افتادن به جون هم ده سال کشتار و تراژدی به وجود اومد. فاجعه‌ای که همین امروزم اثراتش وجود داره و یکی از بیهوده‌ترین جنگ‌های دنیاست. یه جنگ بیهوده با بیش از یک میلیون کشته و چندین میلیون مجروح. مجروحای که سال‌ها بعد از جنگ به دنیا میومدن ولی زخم کهنه‌ی ویتنام تو تنشون بود.


جنگ ویتنام سال 1975 تموم ‌شد. در طول دوران جنگ ویتنام هم آمریکا هم شوروی کلی سلاح شیمیایی کشنده هم درست کرده بودن. گازهایی که از سارین و گاز خردل ده برابر قوی‌تر و ترسناک‌تر بودن، ولی هیچوقت استفاده‌شون نکردن. از وقتی که جنگ ویتنام شروع شد انقدر اعتراض‌های مختلف شد و مردم ضد جنگ و ماجراهای ویتنام اعتراض کردن که نه آمریکا و نه شوروی علاقه‌ای نداشتن بخاطر استفاده از گاز شیمیایی هم دردسر مردم داشته باشن، هم از طرف سازمان ملل محکوم شن. توسعه و تولید این سلاح‌ها مثل بقیه‌ی سلاح‌هایی که تو جنگ سرد مازاد تولید شدن بیشتر حکم قدرت‌نمایی واسه رقیب داشت. این شد که بعد از جنگ ویتنام اون همه سلاح شیمیایی جدید و عجیب غریب مونده بود رو دستشون، نمی‌دونستن چیکارش کنن. نه می‌تونستن تو جنگ ازشون استفاده کنن، نه می‌شد تو طبیعت ولشون کنن.


سلاح شیمیایی شده بود یه بار سنگینی رو دوش آمریکا و شوروی. یه بچه‌ی طلاق که هیچ کدوم از والدین نمی‌خواستنش. سال 1975 ژرارد فورد رئیس جمهور آمریکا بود. همه ریچارد نیکسون یعنی رییس جمهور قبلی رو به خاطر استفاده از عامل نارنجی و ناپالم توی جنگ ویتنام محکوم می‌کردن. اعتراض‌های آمریکا خیلی شدید شده بود و واسه همین فورد تصمیم گرفت بعد از پنجاه سال کنوانسیون ژنو رو امضا کنه و این شد که بالاخره آمریکا هم این قانون پذیرفت و قرار شد تو هیچ جنگی سلاح شیمیایی که باعث مرگ مستقیم به استفاده نکنه. البته گفتیم کنوانسیون ژنو تولید و فروش سلاح شیمیایی را ممنوع نکرده ‌بود ولی با توجه به اعتراضاتی که شده بود، تولید و نگهداری سلاح شیمیایی وجهه‌ی عمومی آمریکا رو خراب می‌کرد، در نتیجه کم و بیش برنامه‌های رسمی تولید سلاح شیمیایی آمریکا توی سال‌های بعد کنسل شدن.


اما همزمان با کنسل شدن برنامه‌های رسمی آمریکا برنامه‌های مخفی تولید سلاح شیمیایی داشت توی یه سری از کشورها شروع می‌شد؛ مصر، کره شمالی، اسرائیل، سوریه و از همه مهم‌تر عراق. عراق دوران عجیبی داشت می‌گذروند. اواخر دهه‌ی هفتاد میلادی یه هیتلر جدید توش رو کار اومده بود و فضای خاورمیانه را متهب کرده بود. کسی که از به قدرت رسیدنش تا سقوطش همش قصه‌های عجیب. مردی که یکم بعد از این ماجراها بزرگ‌ترین جنگ‌های پایان قرن بیستم راه انداخت و حتی به مردم خودش رحم نکرد، صدام‌حسین. تو قسمت بعد داستان به قدرت رسیدن صدام حسین توی عراق و برنامه‌ی سلاح شیمیایی عراقو تعریف می‌کنیم. برنامه‌ای که هم صدام به عرش رسوند و هم به فرش کشیدش. قسمت بعدی که بخش پایانی این سه گانه‌س رو به هیچ وجه از دست ندید.



بقیه قسمت‌های پادکست چیزکست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/E18-Chemical-Weapon-(Part-2)-%7C-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D8%AD-%D8%B4%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C-(%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%AF%D9%88%D9%85%3A-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%DB%8C%D8%AA%D9%84%D8%B1-%D8%AA%D8%A7-%D9%88%DB%8C%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85)-id3627404-id392826542?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=E18-Chemical%20Weapon%20(Part%202)%20%7C%20%D8%B3%D9%84%D8%A7%D8%AD%20%D8%B4%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C%20(%D8%A8%D8%AE%D8%B4%20%D8%AF%D9%88%D9%85%3A%20%D8%A7%D8%B2%20%D9%87%DB%8C%D8%AA%D9%84%D8%B1%20%D8%AA%D8%A7%20%D9%88%DB%8C%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85)-CastBox_FM
https://virgool.io/@chizcast/%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D8%AD-%D8%B4%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C3-fanjhmvocoxk