حرفایی ناگفته...

من خیلی کصخلم دوستان
هر روز که بیدار می‌شوم و هر روز که می‌خوابم... انگار چیزی را گم کرده‌ام... یا کسی را
حس پوچی یک آن رهایم نمی‌کند مگر به هنگام خواب؛ البته مدتی است که خواب‌هایم هم پر شده از پوچی و رویا‌هایی که پوچی‌ام درونشان بیداد می‌کند.
چیزی گم کرده‌ام... نمی‌دانم چه چیزی را که اینگونه به هم ریخته‌ام ولی خودم را هم در میان آن چیز های گمنام گم کرده‌ام...
زندگی‌ام معنای خاصی ندارد و خودم هم همین‌طور... نه شوق و ذوقی دارم، نه هیجان‌زده می‌شوم و نه ناامید... بی‌حس شده‌ام... ولی نه... از این بی‌حس بودن، ناامیدی را با اعماق وجودم حس می‌کنم
آدم‌ها متوجه تغییراتم شده‌اند... خودم هم.. ولی نمی‌خواهم بپذیرم.... شاید هم نمی‌توانم؛ به هرحال تلاشم را می‌کنم.
زندگی‌ام، فقط عبور آدم‌هاست... از خود چیزی ندارم و هیچ احساسی هم ندارم... هرچه احساس دارم برای دیگران است و کلامم برای دیگران... و مدل مویم و لباس‌هایم!
هیچوقت ارزش خودم را درک نکرده‌ام... با اینکه بسیار تلاش کرده‌ام و آدم‌های زیادی کمکم کرده‌اند...
هنوز معتقدم صدایم نکره است و آواز خواندنم روی مخ... هنوز معتقدم که زندگی ارزش زیستن ندارد... زیستن فقط برای دیگران است...
تنهایی هم درد دیگری‌ست....ولی خب... جای این حرف، اینجا نیست
من به تنهایی خود عادت کرده‌ام ولی ته دل، امیدوارم عزیز کسی باشم:)