maybe in another life
اگه بمیرم، درخت نارنگی میشم.
یه حسِ آشنا بود. از اونایی که یکی رو از پشت سر اشتباه میگیری. دیگه فرصتی برای دعوت به کافه و قهوه فرانسوی نیست. «از پشت سر اشتباه گرفتنش» هم کافیه.
نور دست نخوردهی هفت صبح از خیابون شریعتی تا میدون سرچشمه کشیده شده بود. چیشد رفتم شریعتی؟ تا کتاب بخرم. نخریدم. کتابفروشی یه بوی خاصی داره. بویِ بذرِ نارنگی که توی انبار باروت کاشته شده، عطرِ تن دختری که قسمت پایین پیرهن قرمزش لای در پیکان جوانان گیر کرده، بوی سیگارِ ماه و بلورِ ستارهها، یا شاید هم بوی بارونی که اومد و تموم جملاتم رو از ذهنم پاک کرد.
میگفت «نذار تاریکی همه جا رو بگیره.» گرفت. من فرار کردم. ولی هنوز به نردههای کنار دریاچه خیره شدم. دارم فکر میکنم که از پشت سر اشتباه گرفتمش یا نه. بوی نارنگی پیچید. شب شد ولی خورشید نرفت.
برگشت. اشتباه نگرفته بودم. خودش بود. باد ایستاد. خورشید خشک شد. یهو همه جا ساکت شد. آخرین موجِ دریاچه رو برق گرفت. خورشید جاش رو به تاریکی داد. اومد توی اتاقم. از خواب بیدارم کرد. عادتشه. هروقت بخواد کسی درد بیشتری حس کنه از خواب بیدارش میکنه. مثل قاتلی که از «تفنگ» متنفره، و بیشتر از اون، از «توی خواب کُشتن». «بیدار شو. میخوام بوی نفس نفس زدنت رو حس کنم. بیدار شو.» چشمام رو باز کردم. گفت «روبه راهی؟» نمیدونستم چه جوابی باید بدم. پس گفتم «آره.» گفت «خوبه. تنهات میذارم» و تنهام گذاشت.
خونِ سرد بر فرازِ آسمان
خشم غلتیده بر پهنایِ خاک
رقصِ صفحاتِ رها از قفس
غلیانِ شعلهی بلورین
اشکِ حسرتِ دروغین
فریاد زدند:
«خلاء آغازِ همه چیز است.»
نورِ وحشت میدرخشد
از ابرهای پراکنده
از تکههای از هم گسیخته
از زخمِ بلورینِ شفق
از خشمِ غروب
از تکههای بیانتها.
لعنت به هر چیزِ بیانتها؛
از «تولد» گرفته تا «مرگ»
از «حس» تا «نفرت»
از «سایه» تا «واقعیت»
سایه؟
سایه من؟
دنبالش نگرد. همان بهتر که نباشد.
باشد که بلغزد در شکاف معبرها؟
برقصد بر پهنای چشمها؟
زیر پای رهگذرها؟
بسوزد در برفِ بیانتها؟
نگفتم؟
«لعنت به هر چیز بیانتها»
حالا تو بگو.
«سایه» درد است یا شادی؟
زنجیر یا رقصِ آزادی؟
فریاد یا پاداشِ بیخوابی؟
دیشب بیدار شدم ولی یادم نیومد چرا. حتی یادم نیومد کِی بیدار شدم. تنها چیزی که یادمه، این بود که فهمیدم خیلی وقته به یه نقطه تو تاریکی زل زدم. پهلو به پهلو شدم و به یه دیوارِ دیگه خیره شدم تا خوابم ببره. حس مضحکی که بهم دست داد رو نوشتم. (بازم میگم، این فقط یه حسه، و لعنت به هرچیز بیانتها. از حس تا نفرت.)
30-06. از هاردی
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای آدم ها...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین سْروهایٰٰٰ یک جانی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتی بر کتابِ مرگ ایوان ایلیچ