شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
یادداشتی بر کتابِ مرگ ایوان ایلیچ
از احساس ترحم دیگران بیزارم. رهایم کنید. هنوز آن قدر ضعیف نشدهام که به خود اجازه میدهید اینگونه ضعیف و بیجان جلوه کنم.
من هنوز نمردهام! چرا کسی این را نمیفهمد؟! از کسی که سالها به من عشق ورزیده بیزارم، از دخترم که احساس اضافه بودن به من میدهد بیزارم. پزشکان با من به گونهای حرف میزنند گویی بازپرس دادگستری هستند و من در حال ارائه دفاعیهای که هر دو میدانیم دروغ است. بس است دیگر...
با من آنگونه سخن نگو، من یک عمر را در دادگاه و خواندن پروندهها گذراندهام، وقتی از تو وضعیتم را میپرسم، باید جوابم را قاطع و مطمئن بدهی، باید بگویی وضعیت وخیمی دارم یا هنوز میتوانم به زندگی امید داشته باشم. تو پزشکی و این تویی که باید جواب من را بدهد. با زنم صحبت نکن، تا وقتی من اینجا هستم...
او با مرگ من خوشحال میشود، حرفت را به من بزن. آه؛ مگر من چه گناهی مرتکب شدهام؟ من هیچ دلیلی برای آنچه بر سرم آمده نمییابم! جز آنکه بیست سال تمام به مردم خدمترسانی کردهام، به خانوادهام عشق ورزیدم و برای موفقیت فردی خودم دست از تلاش نکشیدم. چرا این مرگ که نه عینیست و نه قابل فهم است، جسم مرا روز به روز بیشتر تسخیر میکند. چرا این حس سقوط رهایم نمیکند...
پسر کوچکم مرا تماشا میکند، او مرا میفهمد، گاهی میخواهم با این ریش سفید مثل بچهای در آغوش مادرش گریه کنم و تنها به نجوایم همگان اکتفا کنند و دادم برسند. گریهام بوی زندگی بدهد و مثل بچهها تمام این اشکها عادی جلوه کند.
نزدیکتر میشود، پسرم دستانم را در دستان کوچکش میگیرد، میبوسد و اشک میریزد. توان سخن گفتن ندارم ولی، او ندانسته دارد مرا به سمت پرتگاهی که این مدت از آن هراس داشتم سوق میدهد؛ بابا اینجاست. زنده است، چرا داری با او وداع میکنی؟ خواهش میکنم اشک نریز و مرا پرت نکن. تو تنها امید من بودی. دست مرا رها نکن، من از سقوط میترسم...
آنچه برای ایوان ایلیچ در آخرین لحظات اتفاق افتاد، همان رویدادی بود که برای درمان نیاز داشت اما، دیر شده بود و با پذیرش آنچه بود، تنها آسودهتر به دیار باقی شتافت.
پایان
مرگ ایوان ایلیچ اثری از لِف تالستوی از بزرگترین نویسندگان جهان حقیقتا من را به درک نو و جدیدی از چیستی مرگ و زندگی رساند.
در دنیایی که هزاران هزار روش برای رسیدن وجود داره، عمیقاً خوشحالم که صبوری را انتخاب کردم و با صبر وَ در این سن قدم به این چنین رمانهایی گذاشتهام. میخواهم بگویم فرصت خواندن چنین رمانهایی را در سنین کمتری داشتم اما، هراس من از حیف شدن آن اثر و هدر رفتن وقت از بابت خواندن یک اثر زودتر از موعد مرا از خواندن آثار زیادی منع کرد. همانطور که با خواندن ربکا در سنین نوجوانی احساس غرور میکردم و حال تنها حسرت از بین رفتن آن همه ذوق را میخورم.
خواندن کتاب در ایام عید برایم خوشایند است، برگشتن و تلاش و تقلا برای ساختن آنچه که همیشه میخواستم باشم خوشایندتر! ادبیات روس حیرتآور است. میتوان با آن غرق شد و براستی جان سپرد. نمیدانم کتاب بعدی که از ادبیات روس میخوانم چیست ولی، بیصبرانه منتظر پیشنهادات شما هستم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگه بمیرم، درخت نارنگی میشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
به لحظه ای که میمیری
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای آدم ها...