جشنِ بارانی.

خشکِ بی روح
خشکِ بی روح


..

درست در همان لحظه که دیگران چتر هایشان را باز میکنند و با شدت گردن هایشان را در یقه هایشان فرو میبرند یا در همان لحظه ها که دخترکِ سرخاب سفیدابیِ شهر با سرعت به دنبالِ سر پناهی برای فرار از باران میگردَد؛ با خود میگویم که چرا؟!

....

نگاه کنید! خواهش میکنم نگاه کنید!

این قطره های سردِ کوچک برای جنگیدن نیستن!



مردم با عجله به این طرف و آن طرف خیز بر میداشتند و گاهی با هم بر خورد میکردند؛

ابرهای سیاه، آنقدر آسمان را تاریک کرده بودند که مردِ جوان، عینک آفتابی اش را به یقه پیراهنش آویزان کرد.

زیرِ سایه بانِ کافه ایستاده بود و در انتظارِ پایانِ نمایشنامه ی بارانی، خیابان را نگاه میکرد.

گاهی باد شدت میگرفت و چشم ها را وادار به پلک زدن میکرد.

مردِ جوان هر چند دقیقه دستی به موهایش میکشید تا آراستگیِ خود را حفظ کند؛ اما باد بازیگوش تر از آنی بود که به نظر میرسید.

همچنان که باران، تلفن های همراه را به داخلِ کیف ها و جیب ها فرو میکرد؛ سر و صدای خِش خِش گونه ی خیابان می آمد؛ که پلاستیک های زباله و آشغال های بشر را به مسافرت های فاضلابی میبُرد.

این بار که دستش را به موهایش میکشید، نگاهی به ساعتش انداخت که در خیسیِ بارانی، غوطه ور شده بود.

این انتظار که چشم هایش متحمل میشدند؛ برای دیدنِ دوباره ی خورشید و گرمای مُلایِمَت آمیزَش نبود؛ بلکه برای لمسِ ثانیه هایی از آرامشِ شهر بود؛ که با سکوت و خلوصِ نیت به کسانی که تا پایانِ نمایشنامه ی بارانی در خیابان ایستادگی کرده اند، اهدا میشد.

..

آن روز هر لحظه را به امید ثانیه ای از آرامشِ بهشتی ایستادگی کرد...

و برایش ظاهرِ آشفته یا موهای شلخته که در کنارِ چهره ی خسته اش جالب به نظر نمیرسید؛ اهمیتی نداشت.

آن روز فقط یک ثانیه از زندگی میخواست.

برای حضور در یک لحظه از زندگی مشتاق بود و با تمام وجود میدانست که این لحظه؛

هوادار های دیگری هم دارد..

یکی کنارِ پنجره همراهِ گلِ رُز؛

یکی دست در دست با معشوقِ ابدی؛

دیگری تکیه بر دوچرخه ی وفادارش؛

و هزاران مشتاقِ دیگر در آغوشِ خیابان های شلوغ؛

زیرِ سایه بانِ کافه ها؛

برای جشنِ بارانی؛

در انتظارند.

.

.

.

.

..............................................

نفیسه خطیب پور _ فضای فیکِ اینستاگرام roots.ofme@